روایت دردناک از جانبازانی که در غبار زمان به فراموشی سپرده شدهاند
مردانی که هر کدامشان قسمتی از خود را در آن سالها جا گذاشتهاند یکی یکی با خانوادههایشان میآیند، یکی دست ندارد، یکی پا ندارد، یکی چشم ندارد.
مردی میز کناریم نشسته، ماسک به صورت دارد و مشخص است که او هم چشمی را به یادگار به خاک میهنش داده است، تنهاست، اجازه میگیرم و سر میزش مینشینم، منتظر همسر و سه فرزندش است تا به او بپیوندند. سلام میکنم، ماسکش را برمیدارد و با صدای آرامی جوابم را میدهد. میگویم: هوا آلوده شده و نفس کشیدن سخت، میگوید: نه خداروشکر به برکت بارانی که بارید این روزها هوا خوب است.
به ماسکش اشاره میکنم، لبخند می زند و میگوید: نفسم را دود دشمن بریده نه دود ماشین. در پاسخ به اینکه از کی مبارزه را شروع کردید میگوید: سال 56 من هم مثل مابقی مردم از ظلم شاهنشاهیها به ستوه آمده بودم، به صف مردمی مبارزه پیوستم.
میپرسم چرا انقلاب کردید؟ با همان آرامش نگاهم میکند و به چادرم اشاره میکند و پاسخ میدهد: انقلاب کردیم تا شما چادر بر سرت بماند و بتوانی این موقع شب راحت و باامنیت در شهر حرکت کنی.
خیلی آرام است سعی میکنم پاسخهایش را به چالش بکشم میپرسم «مگر از من و دیگران پرسیده بودید که دوست داریم چادر سر بیندازیم؟» باز هم با لبخند جوابم را میدهد: «بله آن روزها پرسیده بودیم، زنانمان نفسشان از آزارهای یک مشت زورگو به تنگ آمده بود، امنیت نداشتند و این وظیفه ما بود که جلوی این آزارها، ظلمها و دزدیها را بگیریم».
«خب الان دزدی نمیشود؟ میلیارد میلیارد اختلاس و زمینخواری نتیجه مبارزه شما نیست؟» می گوید: اختلاسگران نقطه قوت انقلاب هستند نه نقطه ضعف، با این کار نخالههای انقلاب شناسایی و جدا میشوند، مردم کسانی را که کمر به ضعف و تخریب این انقلاب بستهاند را میشناسند.
کمی اسپری میزند تا نفس کم نیاورد و میگوید: الان هم وقت مبارزه است، وقت روشنگری است، در انتقال فرهنگ انقلاب کوتاهی شده اما دیر نشده است، درست است مردم در تامین معیشت خود مشکل دارند اما با اصل نظام همراه هستند، باید نقاط قوت را پرورش دهیم و نقاط ضعف را ابتدا بپذیریم و بعد آنها را از بین ببریم.
غلامحسین چوبینه جانباز بالای 70 درصد میگوید: این افراد خطاکار نباید فراموش کنند رفتار آنها سبب بیاعتمادی جامعه و ناامیدی قشر جوان که امید این مملکت هستند، میشود. جوانان ما خون دادند تا منافع ملی بر منافع شخصی ترجیح داده شود.
به سرفه میافتد و دوباره سراغ اسپریاش میرود، میپرسم، چطوری این اتفاق افتاد؟ میگوید: عملیان والفجر8 در آزادسازی فاو دشمن شیمیای زد، 5 نفر از دوستانم کنار دستم شهید شدند و و خودم هم تمام بدنم شیمیایی شد. کمی سکوت میکند، اجازه میدهم خاطراتش را مرور کند و خودش ادامه ماجرا را بگوید.
توضیح میدهد: بهمن سال 64 بود، من را به بیمارستان شهید بقاعی اهواز منتقل کردند، گاز خردل زده بودند، بعد از شستوشو به بیمارستان شهید لبافینژاد تهران منتقل شدم، بعد از 4 روز نیز به بلژیک اعزام شدم.
غلامحسین چوبینه که 31 است با درد و بینفسی عجین شده از آن سالها اینگونه میگوید: 25 نفر بودیم که به 6 کشور مختلف منتقل شدیم، من را به بلژیک بردند و تا 11 اردیبهشت سال 65 در شهر دانشگاهی گانت بستری بودم.
از برخورد عوامل بیمارستان بلژیک از او میپرسم، پاسخ میدهد: ما داشتیم از وطنمان دفاع میکردیم و آنها به این موضوع احترام میگذاشتند، قرار بود در فرودگاه بینالمللی فرود بیاییم اما به دلیل ازدحام رسانهها در یک فرودگاه نظامی فرود آمدیم و به بیمارستان منتقل شدیم.
چوبینه میگوید: کارکنان بیمارستان رفتار خیلی خوبی با ما داشتند و حتی برای انتقال ما به بیمارستان پزشکان خود آمده بودند، ما هم مثل آنها جنگ را نمیپسندیدیم اما این جنگ به ما تحمیل شده بود.
او میگوید: تبلیغات جهانی علیه ایران بود و ما سعی میکردیم که دیدگاه آنها را تغییر بدهیم و چون میان دو ترم بود دانشجویان ایرانی مقیم آنجا به عنوان مترجم به ما کمک میکردند.
هنوز خانواده این جانباز عزیز نرسیدهاند و صحبتم را با او ادامه میدهم. «خانواده چه زمانی از مجروحیت شما مطلع شدند؟» دو روز بعد از مجروحیت، من را در بیمارستان پیدا کردند، بعد از اعزام به بلژیک هم مرتب تماس میگرفتند اما من قادر به صحبت نبودم و دوستانم جواب میدادند و از حالم آنها را باخبر میکردند. بهتر که شدم سفارت یک تلفن در اختیارم قرار داد تا بتوانم با خانواده در تماس باشم.
نفس کشیدن برایش مشکل شده و مرتب اسپری میزند، اذیتش نمیکنم و با او خداحافظی میکنم که خانوادهاش هم میرسند. غلامحسین چوبیه 3 فرزند دارد که از کودکی تاکنون سرفههای پدرشان لالاییشان بوده است.
از آن جمع نورانیِ جانبازان بالای 70 درصد و قطع نخاعی خداحافظی میکنم، باران نم نم میبارد، شیشه تاکسی را پایین میآورم و هوا را عمیق نفس میکشم و ناگهان چهره غلامحسین چوبینه را به یاد میآورم و به سرفه میافتم. شیشه را بالا میکشم و خجالت میکشم که این همه سال سهم تنفس چوبینهها را نفس کشیدم و نه تنها یادی از آنها نکردم که هر بار نیز از زندگی نالیدم.
شهدا و جانبازان هر چند وقت یکبار
تلنگری به ما میزنند تا فراموش نکنیم که برای امنیت امروز بهای سنگینی
پرداخت شده است و سالهای متوالی کشور تبدیل به یتیمخانهای بزرگ شد و
خانواده زیادی داغ دیدند.
سال قبل درست همین روزها شهدای غواص
بازگشتند تا مردم امید به دلشان بازگردد که این کشور پرچمش همیشه بالا
میماند و هیچ عهدنامهای نمیتواند عزت را از این مردم بگیرد.
منبع: تسنیم