کد خبر: ۱۱۴۲۲۵
تاریخ انتشار: ۱۲:۳۵ - ۲۷ شهريور ۱۳۹۶
مدیر انتشارات موج در بیست و دومین نشست تاریخ شفاهی کتاب:

دچار آلزایمر فرهنگی شدیم/ نسل آرزوهای بلند و دیوارهای کوتاه بودیم

امامی با اعتقاد بر اینکه نسل ما دچار آلزایمر فرهنگی و انقطاع فکری شده است، گفت: ما افراد بزرگی که در ادب، هنر و فرهنگ جامعه نقش داشتند را فراموش کردیم.
به گزارش شیرازه،غلامرضا امامی، نویسنده، مترجم، پژوهشگر، ویراستار و ناشر امروز در بیست و دومین نشست تاریخ شفاهی کتاب که در سرای اهل قلم برگزار شد، گفت: ششم شهریور 1325 که مصادف با عید فطر بود به دنیا آمدند. در اراک زاده شدم، پدرم اراکی است، تبار ما به اراک برمی گردد. با وجود اینکه در اراک کم زندگی کردم اراک را دوست دارم. سه ماهه بودم که از اراک به شهرهای دیگر رفتیم چون پدرم پزشک راه آهن بو

امامی با بیان اینکه من ایرانی هستم، عنوان کرد: از نظر عاطفی، خوزستانی و از جنبه فکری خراسانی هستم. اولین سال تابستان را در قم گذراندم. استاد اولم، استاد محمود بروجردی بود، مردی نیک و یگانه. مهربانی او بود که مرا با درس خواندن و کتاب آشنا کرد. در روز اول مدرسه اضطراب داشتم زیرا قصه چوب و فلک را شنیده بودم، مدرسه سمیع الدوله قم می رفتم. سال اول دبستان من مصادف با 1332 و کودتای 28 مرداد بود. خانواده ام مذهبی، ملی بود و پدرم از شیفتگان دکتر مصدق بود.

وی اظهار داشت: پدرم از قم به مشهد منتقل شد. در مشهد به دبستان تدین رفتم، دوباره به قم برگشتیم. مدرسه حکیم نظامی رفتم. قبل از برگشت به قم خدمت جلال آل احمد رسیدم. ایشان برای من یک برادر مهربان و یک عاطفه بود. به جلال گفتم می خواهم به قم بروم. جلال به من گفت به مدرسه ابوالفضل مصفا برو. اساتید بزرگی همچون علی اصغر فقیهی، شهید مفتح و حجت الاسلام طباطبایی که از اقوامم بود از دبیران ما در مدرسه بودند. یک همکلاسی به نام سیداحمد مصطفوی داشتم که از من می خواست برایش انشا بنویسم و در ازای آن عطر بگیرم. قبل از کلاس انشا دو انشا می نوشتم یکی برای خودم و دیگری برای مصطفوی. یک بار معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد و من دیدم که جهت عوض شد و چیزهایی می گوید که من ننوشتم به عنوان مثال گفت" این حکومت مردان بزرگ را تبعید می کند و خیال می کند اینگونه به اهدافش می رسند". معلم از او خواست که سر جای خود بنشیند. او پسر آیت الله خمینی بود.

مدیر انتشارات موج با اشاره به اینکه ما دچار آلزایمر فرهنگی و انقطاع فکری شدیم، بیان کرد: 2 سال پیش برای نمایشگاه فرانکفورت به آلمان رفتم. پسرعمویم مرا به بالای تپه ای برد که کنارش جنگلی بود. پسرعمویم گفت "سه روز پیش دانشمند بزرگی را اینجا دیدم که دو سه جوان و چند نفر از مسئولان فرهنگی اطراف او بودند. این دانشمند استاد بزرگ پزشکی بود که در یک تصادف رانندگی همسر و فرزندانش فوت می کنند و خودش نیز بخش عمده حافظه اش را از دست می دهد". نسل ما دچار آلزایمر فرهنگی و انقطاع فکری شده است. بسیاری از عزیزان و مردان و زنان بزرگی که در فرهنگ، ادب و هنر این مملکت نقش داشتند را فراموش کردیم.

امامی تصریح کرد: به دبیرستان علوی رفتم که آقای حسین سیدی علوی مدیرش بود، ایشان روحانی بود و لیسانس زبان فرانسه داشت. دبیران شایسته ای مانند دکتر محمدمهدی رکنی آنجا تدریس می کردند. در جلسه ای مقاله ای خواندم که مرد بزرگی به من گفت که این مقاله باید کتاب شود. در سال 41 که 16 سال داشتم اولین کتابم چاپ شد. چاپخانه خراسان آن را چاپ کرد. من از این کتاب را چاپ نکردم بلکه دیگران آن را برایم چاپ کردند. از مشهد به اهواز آمدیم و بعد خرمشهر. خرمشر بسیار مرا جذب کرد. در مشهد در جلسات کانون نشر حقایق اسلامی شرکت می کردم. آقای محمدتقی شریعتی ،پدر دکتر علی شریعتی آنجا سخنرانی می کردند. چهره این مرد بزرگ نور بود.

این نویسنده، مترجم و ویراستار با اشاره به اینکه مسعود احمدزاده باعث آشنایی من و جلال آل احمد شد، گفت: روزی مسعود به من کتاب مدیر مدرسه را داد و من خوشم آمد. جلال زبان گفتاری و شفاهی را به کتبی نزدیک کرده بود. شنیدم جلال را از دانشسرای عالی اخراج کردند. بسیار ناراحت شدم زیرا جلال برایم حکم برادر داشت. یک نامه به جلال نوشتم و گفتم "اگر تهران سرد است خرمشهر مردم گرمی دارد، بیایید اینجا." جلال برایم جواب داد" از وقتی از مدارسه مرا بیرون راندند خیال سفر دارم اما کی و کجا نمی دانم ". یک روز دیدم زنگ در خانه را زدند. آقای هوشنگ پورکریم بود. گفتند "مرا آقای آل احمد فرستادند، ایشان در هتل آناهیتا هستند" .من راهی شدم. دیدم جلال 2 کتاب در دست دارد، او را بغل کردم .اشک را در چشمانش دیدم، گفت "دیدی در این مملکت حق درس دادن هم ندارم. در دانشسرا قرار اعتصاب سکوت گذاشتیم که برویم سر کلاس و حرفی نزنیم". حدود 7-8 روز در خدمت جلال بودم و سپس ایشان به تهران برگشتند.

وی با بیان اینکه از گذشته نبریم، اظهار داشت: ما نسل آرزوهای بلند و دیوارهای کوتاه بودیم نه روزگار دیوارهای بلند و آرزوهای حقیر. ما نسلی بودیم که جلال برایمان مطرح بود. ما نسلی بودیم که پشت کتابفروشی آذر صف تشکیل می شد. این نسل عوض شد. گسستگی رخ داد. در میدان اسپانیا در رم یک تابلو زدند که رویش نوشته شده" یک شاعر چندشب اینجا زندگی می کرده است". کمی پایین تر از میدان قهوه خانه یونانی است که 153 سال سابقه دارد، هنوز میز کریستین آندرسن که روی آن قصه می نوشته آنجا وجود دارد. در بالای این قهوه خانه سنگی نصب کردند و نوشتند" هانس کریستین آندرسن مدتی اینجا زندگی می کرد". متاسفانه ما از گذشته منقطع شدیم هر اندازه از گذشته منقطع شویم نمی توانیم آینده را بسازیم.

وی در مورد آشنایی با احمدزاده و پویان یادآور شد: امیر پرویز پویان را بار اول در یک شب ماه رمضان در کانون نشر حقایق اسلامی در مشهد دیدم. به یاد دارم شبی آقای شریعتی در مورد بزرگواری که مرحوم شده بودند، سخنرانی می کردند. پویان گفت "رضا اگر بدانم محمدتقی شریعتی برای مرگم صحبت می کند امشب خودم را می کشم". او بسیار به محمدتقی شریعتی عشق داشت. مسعود احمدزاده هم مدرسه ای من بود، از اینکه چه اتفاقی برای احمدزاده و پویان افتاد ناآگاهم. آنها جوانانی بودند که از دبیرستان شور مذهبی داشتند. پرویز خرسند در مدرسه فیوضات بود. او از دوستان صمیمی محمدتقی شریعتی بود که در جلساتش شرکت می کرد. پویان با خرسند بسیار صمیمی بودند. دکتر علی شریعتی زمانی به مشهد آمد که من خرمشهر بودم.

امامی با بیان اینکه محمدتقی شریعتی گوهری بود، تصریح کرد: یک روز آقای شریعتی به من گفت "قطار مشهد کی می آید؟" گفتم" می پرسم" . پرسیدم و گفتم" ساعت ۱۰ " ایشان گفت" علی می خواهد بیاید و تهران را بلد نیست /می خواهم به دنبالش بروم". گفتم "شما نیایید من به راه آهن می روم". رفتم وقتی آقای علی شریعتی از قطار پیاده شد ،سلام و احوالپرسی کردیم و او را به خانه پدر رساندم. یک دفتر قرمز داشتم که می دادم بزرگان برایم یادداشت بنویسند. فردای آن روز دفترم را به دکتر علی شریعتی دادم که یادداشتی بنویسند. دکتر شریعتی یادداشت جلال آل احمد را دید و گفت "جلال را می شناسید؟ آرزو دارم که او را ببینم ".من تلفن زدم به جلال و گفتم" آقایی از مشهد آمدند به نام دکتر علی شریعتی استاد دانشگاه مشهد می خواهند شما را ببینند". جلال گفت" نمی شناسم ساواکی نباشد" .فردای آن روز ساعت 11 جلال با دکتر شریعتی قرار گذاشت.

وی خاطرنشان کرد: در روز قرار دکتر شریعتی و جلال آل احمد در منزل جلال دکتر شریعتی شعری از بهار خواند و جلال واکنش تندی نشان داد و گفت "اسم او را جلوی من نیار". من حرف را عوض کردم. جلال در آن جلسه گفت " آینده از آن چین است " و کتابی به دکتر شریعتی داد که آن را ترجمه کند. پس از آن دیدار دکتر شریعتی گفت "جلال از آنچه در چشمم بود بزرگتر شد زیرا شهامت زیادی داشت و خودش بود و خانم سیمین هم نخبه ای هستند".

امامی بیان کرد: امیرحسین آریان پور آزاده و محترم بود. کتاب زمینه جامعه شناسی او معروف است. او افکار چپ داشت. آریان پور را در خانه یکی از شاگردانش که از پا معلول بود دیده بودند که دارد دانشجویش را شست و شو می دهد .چیزی به نام مالکیت برای آریان پور مفهوم نداشت. اگر به او می گفتی "خودکارت زیباست "، آن خودکار را به تو می داد. آریان پور بسیار متواضع، فروتن و دانشمند بود. روزی به من گفت "دو نفر اقرار کردند که می خواستیم تو را به دستور دکتر شریعتی چاقو بزنیم و بکشیم اما وضعت را که دیدیم منصرف شدیم". من به آریان پور گفتم "اینطور نیست، دکتر شریعتی اینجور آدمی نیست". موضوع را با دکتر شریعتی مطرح کردم و گفتم البته جواب را می دانم. دکتر شریعتی گفت" من حتی یک مورچه را نمی توانم بکشم ".

مدیر انتشارات موج عنوان کرد: دبیرستان را در خرمشهر تمام کردم و به تهران آمدم. به من پیشنهاد دادند در بخش فرهنگی حسینیه ارشاد مشغول شوم. آقای مطهری گفتند"می خواهیم کتابی با نام خاتم پیامبران چاپ کنیم " و من هم کمک کردم. کتاب جامعی بود که مورد استقبال قرار گرفت. سپس انتشارات موج و انتشارات پندار را راه اندازی کردم. انتشارات موج نثر درمی آورد و انتشارات پندار نظم چاپ می کرد. فخرالدین حجازی در انتشارات بعثت به من درخواست همکاری داد و من هم قبول کردم بخصوص اینکه محل کار نزدیک خانه ام بود. در انتشارات کتاب هایی چاپ کردیم که خودش درخشید. محمدجواد حجتی در زندان کتابی از علامه طباطبایی ترجمه کرده بود. روزی برادرش آن را برایم آورد که چاپ کنم. آن زمان اول کتاب چاپ می شد و بعد به ارشاد فرستاده می شد. کتاب را چاپ کردم و برای اینکه حساسیتی ایجاد نشود نوشتم اثر علامه طباطبایی، ترجمه حجتی کرمانی که بسیار مورد استقبال واقع شد.

منبع:شبستان
نظرات بینندگان