کد خبر: ۱۲۸۱۶۷
تاریخ انتشار: ۱۳:۰۶ - ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
تغییر هنجارهای اجتماعی؛

جشنی برای فروپاشی یک آشیانه

تا یک دهه قبل، آمار طلاق بسیار کمتر از امروز بود و اگر طلاقی هم انجام می‌شد به عنوان یک رخداد تلخ مورد توجه قرار می‌گرفت.
به گزارش شیرازه، دخترخاله آزاده به یک مهمانی دوستانه دعوت شده بود که از من هم خواست همراهش بروم. به خیال اینکه تولد یا سالگرد ازدواج و یا چیزی در همین قالب و محتواست، هدیه کوچکی تهیه کردم و با او همراه شدم.

واقعه تلخ، برخورد شیرین

 مدعوین همگی خانم‌های جوان هستند و مهمانی سراسر شادی و شور است و همه بگو و بخند دارند. تا اینکه وقت آوردن کیک می‌رسد و مهناز خانم پشت کیک می‌نشیند تا عکس یادگاری بگیرد. اما روی کیک جمله شیرینی نمی‌بینم، چون نوشته شده است: «مهناز جان، طلاقت مبااااارک!!!!!!»

 

بر باد رفته

شمع‌های کیک با تشویق مهمانان، فوت می‌شوند و چند جمله هم از این طرف و آن طرف که راحت شدی، مبارکت باشد، خوشحال باش و....  هم به گوش می‌رسد. حالا که کیک برش خورده و مهمانان مشغول صرف چای و کیک هستند، خلوتی پیدا می‌کنم تا با مهناز گپ و گفتی داشته باشم:

*چند سال زندگی مشترک داشتی و چرا اینقدر از این جدایی خوشحالی که به افتخارش جشن می‌گیری؟

3 سال زندگی مشترک با همسرم داشتم و در این مدت به دلیل اختلافات زیاد راهی جز طلاق برایم نماند و از این اتفاق شاید قلبا خوشحال نباشم اما برای اینکه آن را اتفاق خوبی نشان دهم، به مناسبتش جشن کوچکی راه انداختم.

*بچه هم داشتید؟

بله یک دختر یک سال و نیمه دارم.

**تکلیف بچه چه می‌شود؟

خیلی تمایل داشتم که دخترم پیش من بزرگ شود اما خانواده و دوستانم، وجود بچه را برای آینده‌ام خوب نمی‌دانستند و آنقدر در گوشم خواندند که آن را به خانواده همسرم سپردم.

*واقعا از این جدایی خوشحال هستید؟

کمی اشک گوشه چشمش می‌بینم که با خنده سردی سعی می‌کند آن را مخفی کند و آخر سر می‌گوید: کدام شکست آن هم وقتی پای یک بچه وسط باشد، رضایت بخش است.

 

*راهی نبود که زندگی حفظ شود و اصلا مشکل اصلی چه بود؟

راستش حالا که همه چیز تمام شده است به نظرم بخش قالب مشکل، لج و لجبازی بود. دعوا و اختلاف سر لباس پوشیدن، مهمانی، غذا و...  بود که به نظرم نباید آنقدر طولانی می‌شد که ما را از هم دلسرد کند.

*به نظر شما راهی برای برگشت وجود ندارد؟

دیگر دیر شده است. با این کار جلوی دوستان و فامیل کم می‌آورم چون آنقدر خوشحال مرا دیده‌اند که اگر اشاره‌ای هم به بازگشت به زندگی کنم مورد سرزنش‌های زیادی قرار می‌گیرم.

*همسرتان را چقدر مقصر می‌دانید؟

متاسفانه او قدر زندگی را که با هم به سختی ساختیم ندانست و آنقدر به مسایل بی توجهی کرد و عواطف مرا در نظر نگرفت که روز به روز از هم دور شدیم و یادمان رفت چه آغاز خوبی داشتیم.

*اگر همسرت برگردد و بخواهد جبران کند، قبول می‌کنید؟

لبخندی می‌زند و به بهانه جمع کردن ظرف‌ها بلند می‌شود.

مطمئنم که اگر همسرش پا پیش بگذارد او هم نرم می‌شود. تصمیم گرفتم با او یک روز دیگر و در یک شرایط دیگر دیداری داشته باشم که مهناز هم می‌پذیرد. می‌خواهم واسطه‌ای بشوم تا او و همسرش را به آشیانه کوچکی برگردانم که دختر کوچکشان در آن از وجود مادر و پدرش برخوردار و زیر سایه آنها بزرگ شود.

فارس

انتهای پیام/

نظرات بینندگان