کد خبر: ۱۲۸۹۵۷
تاریخ انتشار: ۰۹:۳۳ - ۲۴ فروردين ۱۳۹۸
روایتی از شهید مهدی اسماعیلی:

از جان می‌گذرم از امانت نه!

سر زدن به شهدا کار همیشگی‌اش بود. به گلزار شهدا می‌رفت و با خودش خلوت می‌کرد. یک‌بار که با برادرش از کنار گلزار می‌گذشتند، قبری خالی را نشان داد و گفت: «خدا می‌دونه اینجا قسمت کی می‌شه... چه جای باصفاییه اینجا!» بعد‌ها برادرش این را تعریف کرد
به گزارش شیرازه، شهید مهدی اسماعیلی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۷۳ در شهر فسا به دنیا آمد و در ۲ بهمن ۱۳۹۴ در سیستان و بلوچستان به شهادت رسید. مهدی اسماعیلی در یکی از عملیات‎های پلیس علیه اشرار، در شهرستان ایرانشهر پس از آزادسازی گروگان‌ها از چنگال آشوبگران در سن ۲۱ سالگی به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

انتخاب
سر زدن به شهدا کار همیشگی‌اش بود. به گلزار شهدا می‌رفت و با خودش خلوت می‌کرد. یک‌بار که با برادرش از کنار گلزار می‌گذشتند، قبری خالی را نشان داد و گفت: «خدا می‌دونه اینجا قسمت کی می‌شه... چه جای باصفاییه اینجا!» بعد‌ها برادرش این را تعریف کرد. روز تشییع جنازه با دست به قبر خیسی که تازه مهدی را در آن دفن کرده بودند، اشاره کرد. گفت: «آخر قسمت خودش شد. اون روز ما رو فرستاد توی ماشین و خودش موند توی گلزار. نشست بالای سر قبر شهیدی و به عکسش خیره شد. نمی‌دونم اون روز از خدا چی خواست... شاید این جای باصفا رو!»

خدا را شکر...
گفت: «می‌خواهم ببرمتان تفریح». با هم رفتیم به شیراز. آن موقع نمی‌دانستیم این آخرین مرخصی مهدی است. نشسته بودیم در پارکی و مادر سفرة غذا را پهن می‌کرد. کارگری از دور آمد. گفت: «اگر می‌شه به منم خوراک بدید. من اینجا کارگرم. خونه‌م از اینجا خیلی دوره.» مهدی تعارفش کرد که کنارمان بنشیند. نشست روبه‌روی برادرم. مهدی اولین بشقاب را برای او گذاشت. مرد کارگر نگاهی به غذا انداخت و دستش را بلند کرد. گفت: «خدایا شکرت.» همه مشغول شدند. مهدی تا مرد کارگر غذایش تمام شود، به غذا لب نزد. مرد که تشکر کرد و خواست برود، مهدی دستش را گرفت. غذای خودش را هم ریخت برای کارگر تا ببرد. مرد خوشحال شد و رفت. ما با تعجب گفتیم: «چرا غذای خودت رو دادی؟» مهدی لبخند زد و گفت: «گفته بود خدا رو شکر! به‌خاطر همین...»

چشم‌های مضطرب
به خواستة خودش رفته بود «ایرانشهر». یک سال و هشت ماه در آنجا خدمت کرده بود. نامة انتقالی‌اش آمده بود. منتظر بود دو ماه آخر هم بگذرد و آن‌وقت برگردد به شهر خودمان. در خوابگاه مشغول استراحت بودند که از مرکز تماس گرفتند. در منطقه‌ای درگیری شده بود و به ماشین احتیاج داشتند. ماشین را به امانت داده بودند دست مهدی. گفت: «باید خودم ببرمش. ماشین دست من امانته.» سریع آماده می‌شود و چند سرباز هم سوار می‌کند تا با هم به محل درگیری بروند. اشرار حمله کرده بودند به چند منزل مسکونی و خانواده‌ها را گروگان گرفته بودند. به هیچ چیز هم رحم نمی‌کردند. روبه‌روی چشم‌های مضطرب بچه‌ها تیراندازی می‌کردند. تمام دیوار‌ها را جای شلیک، سوراخ سوراخ کرده بود. مهدی دویده بود به کمک همکارش. با هر مشقّتی گروگان‌ها را آزاد کرده بودند، اما درگیری هنوز ادامه داشت. روی پشت‌بام مشغول بود که تیری سینه‌اش را شکافت. به زمین افتاد و همان‌جا شهید شد. ماشینی که با مهدی آمده بود، بدون مهدی برگشت.
منبع: روزنامه جوان
نظرات بینندگان