کد خبر: ۱۳۱۱۶
تاریخ انتشار: ۱۷:۴۶ - ۱۱ مرداد ۱۳۹۰

خاطره خواندنی یک روحانی از \"نوآوری در تبلیغ\"

آن شب می خواستم درباره ی جایگاه و اهمیت ولایت برای مردم در مسجد صحبت کنم . روی منبر تسبیح چوبی دانه درشت هزار تایی را از جیب بغل لباده در آوردم و دین را به آن تشبیه کردم ، هر دانه ای را با سر انگشت هایم می گرفتم و نامی بر آن می گذاشتم و در وصف جایگاه و ضرورتش در دین سخن می راندم . دانه ی توحید ، دانه ی جهاد ، دانه ی حج ، دانه ی زکوة و انفاق و …. می خواستم به مردم بفهمانم که ...

نقش ولایت نسبت به دیگر ارکان مثل نخ تسبیح است به دانه های آن که اگر نباشد چیزی جز از هم پاشیدگی و متلاشی شدن در کار نیست .

منبر به قسمت حساس خودش نزدیک می شد ، طنین صدایم را بالاتر بردم تا مردم هم این حساسیت و اهمیت را بفهمند : ( ولایت اما دانه ای در کنار بقیه ی دانه های تسبیح دین نیست ! ولایت هم عرض جهاد و نماز و روزه و حج نیست ! ولایت ستون دین است ! ولایت نخ تسبیح است که اگر نباشد ما بقی دین از هم می پاشد ، بی ولایت نماز و روزه نه تنها بالا نمی رود بلکه سقوط می کند ، بی ولایت …. ) زمان عملیات فرا رسیده بود ، کلام در اوج کوبندگی و ضرب آهنگی ، تسبیح در اوج رقص و حرکت ، مردم در سکوت و توجه محض ! وقتش رسیده بود که تیر خلاص را بزنم : ( اگر نخ تسبیح نباشد این دانه ها سقوط می کنند ! هر کدام جایی زیر دست و پا گم می شوند ، بی ارزش می شوند ، دیگر کارکردی ندارند و …. )


باید در یک حرکت نخ تسبیح را می کشیدم به تیغ از وسط شکسته شده ای که لای سر رسیدم کار گذاشته بودم و سرش را بیرون داده بودم . ازصبح مدام تمرین کرده بودم که این حرکت را به گونه ای انجام بدهم که دانه های تسبیح جلوی چشم مردم از هم فرو بپاشند و مردم این سقوط و از هم پاشیدگی را با تمام وجود درک کنند . به این نتیجه رسیده بودم که با یک دست ، وسط تسبیح را بگذارم زیر تیغ و با دست دیگر سر تسبیح را محکم بکشم به سمت بالا .


در این صورت اتفاقی که می خواستم می افتاد . مابقی دانه های ریخته نشده را هم خودم با استفاده از شوک و بهت مردم در عرض چند ثانیه بابد با دست بیرون می کشیدم و به سمت مردم پرت می کردم ! نقشه گام به گام درست اجرا می شد ! بی آنکه کسی بتواند از پایین منبر تیغ و حرکت دست مرا ببیند نخ را انداختم گل تیغ و با یک حرکت دانه ها ی تسبیح را مثل دانه های باران در صحن مسجد پخش کردم و صدایم را به اوج اوج خودش رساندم : ( اگر ولایت نباشد ….. )


مردم باید علی القاعده از این حرکت به فکر فرو می رفتند ! چند تایی از پای منبری ها باید احسنت می گفتند و چند تایی هم باید زیر گریه می زدند ! سبحان اللهی ! الله اکبری ! ما شاء اللهی ! چیزی ! خیر ! هیچ کدام از این خبر ها در کار نبود ! مسجد به هم ریخت ! یکی از وسط جمعیت داد زد : تسبیح حاج آقا پاره شد ! تسبیح حاج آقا پاره شد ! جماعت مثل مور و ملخ از دوش هم بال می رفتند تا دانه های تسبیح را جمع کنند ! هر چه عزّ و جزّ کردم که عزیزان مهم نیست به ادامه ی منبر گوش کنید ! فدای سرتان کسی گوشش بدهکار نبود ! هر کسی چند تا دانه جمع می کرد با افتخار جلوی چشم بقیه بلند می شد و انگار که فتح الفتوحی را انجام داده باشد دانه های جمع شده را توی دست هایم می ریخت و دوباره رو به جمعیت سری تکان می داد و می رفت که بنشیند و باز همین که دانه ای پیدا می کرد دوباره بلند می شد و پای منبر می آمد کم مانده بود روی منبر بزنم زیر گریه !


عملا گند خورد به همه چیز ! به من ، به منبر و به نو آوری هایم ! تا آخر دهه ای که به آن مسجد می رفتم هر شب چند تا دانه ی تسبیح می گذاشتند توی دست هایم ! پیش خودم می گفتم ای کاش به جای نخ تسبیح ولایت را به ستون ساختمان تشبیه کرده بودم و آن ستون را بر سرشان خراب می کردم . همین


منبع: وبلاگ شخصی مسعود دیانی

نظرات بینندگان