کد خبر: ۱۳۲۹۳۸
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۷ - ۳۱ شهريور ۱۳۹۸
رزمنده بسیجی دفاع مقدس در گفتگو با شیرازه:

در جبهه، فلسفه ی آموزش های طاقت فرسا را فهمیدیم/ امروز هم دشمن، با همان خباثت و قساوت در حال نبرد است

سرهنگ آگاه با یادآوری خاطرات زمان اعزام به جبهه گفت: در جبهه بود که فلسفه ی آموزش های طاقت فرسا را فهمیدیم.

به گزارش شیرازه، سرهنگ محمدباقر آگاه، سرهنگ بازنشسته سپاه فارس، از نوجوانانی است که در سالهای جهاد و حماسه، با وجود سن کم، راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و اگر چه به قول خودش در سالهای آخر توانست موافقت والدین را جلب کند، اما خاطرات آن روزها را هرگز فراموش نمی کند.

سرهنگ آگاه، 16ساله بود که پس از طی آموزش های مقدماتی اعزام به جبهه، در سال 64 به جزیره مجنون اعزام می شود.

وی در گفتگو با خبرنگار ما، از روزهای آموزش شروع به آموزش گفت و یادآور شد: به استعداد یک تیپ در حال آموزش نظامی اعزام به جبهه بودیم. در یک پادگان آموزشی که چیزی بیشتر از یک صحرا نبود. آنقدر فشار و سختی را تحمل می کردیم که یک گروهان مصدوم و زخمی و دست و پا شکسته به نام با مسمای «گروهان ضد زره» تشکیل شده بود!

آگاه افزود: تمام روز را با آموزش های مختلف پشت سر می گذاشتیم و اکثر شب ها «خشم شب» را تجربه می کردیم. «خشم شبی» که از وحشت آن همیشه با پوتین نه! که در تحریم بودیم بلکه با کفش کتانی آماده می خوابیدیم و با هر صدایی وحشت زده از خواب! می پریدیم. بیدار شدن با گلوله های رسام سرخ تیربار دوشیکا که از فاصله کمی بالای سرت عبور می کرد و انفجارات پی در پی نارنجک ها و بشکه های فوگاز ، چهره های وحشت زده ی ما را با گرمی خاصی نوازش می کرد و ما به هر سمتی که مربی هدایت می کرد! بی مهابا می دویدیم .

این رزمنده بسیجی ادامه داد: تازه وقتی از این میدان آتش می گذشتیم و به محل استقرار می رسیدیم و متوجه می شدیم که چیزی از لباس، سلاح، علائم و ... کم داریم، ابتدای نگرانی ما بود که باید عرض و طول میدان را سینه خیز و یا پا مرغی طی می کردیم و یا جیب های شلوار خود را پر از سنگ ریزه های تیز بیابان می کردیم و سپس می دوختیم و در چند روز آینده با این وضعیت با بار وبال اضافی مابقی آموزشها را طی می کردیم.

در جبهه، فلسفه ی آموزش های طاقت فرسا را فهمیدیم/ دشمن رودرروی امروز ما، با همان خباثت و قساوت در حال نبرد است

این یادگار دفاع مقدس یادآور شد: چه سخت بود موقعی که لازم بود با این وضعیت خیز سه ثانیه یا پنج ثانیه برویم. تصور کنید که سن من فقط ۱۶ سال بود. کم سن و سال تر از من و افراد مسن هم بودند. البته تمام این ها و بیشتر از این را با جان و دل پذیرا بودیم چون بنا بود با دشمنی روبرو شویم که بسیار خشن، بی رحم و بی مروت بود! به هیچ یک از اصول انسانی جنگ پایبند نبود! از سلاح های ممنوعه استفاده می کرد! جنگ که نمی کرد! جنایت می کرد. ۱۷۵ غواص اسیر شده ی دست بسته ی زنده به گور شده و به خدا پیوسته را که فراموش نکرده اید!

آگاه تصریح کرد: بعد ها در جبهه تازه فلسفه ی آن آموزش های طاقت فرسا را فهمیدیم. آنجا که دشمن زمین و زمان را به هم می دوخت و اگر ما می ترسیدیم و زمین گیر می شدیم، یک مأموریت یا یک عملیات با شکست مواجه می شد و همه ی همرزمان ما قتل عام می شدند.

وی تأکید کرد: امروز که مطالب سایت ها را می خوانم می بینم که دشمن چقدر ماهرانه در میان ما نفوذ کرده است! خب از نسلی که آن شرایط را ندیده و با انواع و اقسام حملات رسانه ای و جنگ نرم بزرگ شده، برخی بایستی تا لنگ ظهر بخوابد و آب را هم ریخته شده در لیوان از مادرش طلب کند!

این یادگار دفاع مقدس گفت: سخت است برای این گونه نازدانه ها درک شرایط خاص آن دوران! آن هایی که تا چند روز‌ پیش تنها با قلم و دفتر و کتاب سروکار داشته اند و پدر و مادر از خودگذشته و ایثارگرشان به قیمت پا گذاشتن بر روی آمال و آرزو های خود همه چیز را برای راحتی آن ها فراهم کرده اند!

به گفته وی، دشمنی که امروز رودرروی ماست با همان خباثت و قساوت در حال نبرد است.

این رزمنده بسیجی گفت: به اطراف کشور و منطقه نگاه کنید! اگر این سختی ها نباشد چگونه آمادگی دفاع از این مرز و بوم و وطن عزیز را پیدا خواهند کرد؟

وی تأکید کرد: به هوش باشید که دشمن نامرد بار دیگر سایه ی شوم نفوذش را گسترانیده است! دقت کنیم ناخواسته سرباز دشمن نشویم و در زمین دشمن این آب و خاک بازی نکنیم!!!

این رزمنده بسیجی با یادآوری اولین اعزامش به جبهه، آن شب را چنین توصیف کرد: هوا بسیار تاریک بود که ما به مقری در چند کیلومتری خط مقدم جزایر مجنون رسیدیم. برای اولین بار بود که پس از گذراندن یک دوره ی آموزشی سخت و فشرده در بسیج، توفیق حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل نصیب من می شد ... بسیار هیجان زده بودم ! خب این حالت برای یک نوجوان 16 ساله که درس و مدرسه و دوستانش رو رها و برای رسیدن به اینجا خیلی تلاش کرده کاملا طبیعی بود.

این یادگار دفاع مقدس ادامه داد: لشکر 19 فجر که گردان امام محمد باقر(ع) ما نیز جزیی از آن بود محور را از لشکر قبلی تحویل گرفته بود و قرار بود که ما سنگرهای کمین و تأمین جزیره را در قسمت پد مرکزی تحویل بگیریم.

آگاه یادآور شد: اصولا کمین ها در مسافتی بسیار جلوتر از خطوط مقدم به منظور جلوگیری از غافلگیرشدن خط اول توسط دشمن قرار می گیرند تا اگر دشمن مخفیانه شروع به حمله کند، رزمندگان معدود مستقر در سنگرهای کمین ابتدا با او درگیر شوند و بواسطه این درگیری رزمندگان خط اول هوشیار شده و فرصتی مناسب جهت آمادگی مقابله پیدا می کنند.

وی گفت: نیمه های شب بود که به خط مقدم رسیدیم ولی هنوز تا محل مأموریت فاصله ی نسبتأ زیادی داشتیم. حس عجیبی به من می گفت: " اگر درست و به موقع به دستورات فرمانده عمل نکنم اگر اتفاقی افتاد و توفیقی حاصل شد ممکن است شهید به حساب نیایم ...!"

وی ادامه داد: آن شب تمام تلاش من این بود که بتوانم دستورات فرمانده گروهان، برادر علمیار حسینی را به خوبی انجام بدهم.

در جبهه، فلسفه ی آموزش های طاقت فرسا را فهمیدیم/ دشمن رودرروی امروز ما، با همان خباثت و قساوت در حال نبرد است

این رزمنده بسیجی گفت: در یک سنگر اجتمایی مستقر شدیم. مدت زیادی نگذشته که برای تجدید وضو از سنگر خارج شدم از عرض جاده عبور کردم و به پشت خاکریز دوم کنار منبع آب رفتم. هنوز وضویم کامل نشده بود که ناگهان دشمن شروع به اجرای آتش تهیه ی بسیار سنگینی بر روی مواضع ما کرد. ثانیه ای چندین گلوله از انواع توپ، خمپاره های سنگین و کاتیوشا بود که بر زمین اصابت می کرد. زمین و زمان به هم دوخته شده بود و گرد و خاک زیادی به همراه بوی تند باروت و صدای عبور تیر و ترکش ها فضا را پوشانده بود.

وی توصیف کرد: به سختی خودم را به نزدیکترین سنگر رساندم و به همراه موج انفجار، به ته سنگر پرت شدم. آتش می بارید و انفجارات نزدیک، انبوهی از خاک و شن را از لابه لای سنگر بر روی من می پاشید. این وضعیت داشت طولانی می شد و من نگران بودم که نکند فرمانده و سایر همرزمانم سنگر را به سوی مقصد دیگر ترک کرده باشند.

این یادگار دفاع مقدس ادامه داد: حجم آتش که کمی کمترشد خودم را به بچه ها رساندم. فرمانده نبود، برای بررسی وضعیت رفته بود، بچه ها از دیدن من خو ش حال شدند. نگران گذر سریع زمان بودیم! چون فقط با استفاده از تاریکی شب امکان رفتن به کمین ها میسر بود.

آگاه با یادآوری اینکه ساعاتی از نیمه شب گذشته بود که فرمانده وارد سنگر شد و گفت: " هرچیزی که نور را منعکس می کند از خود دور کنید و یا استتار کنید حتی چفیه ها را و آماده ی حرکت شوید.." ادامه داد: خوب یادم می آید که آن سال یعنی سال 64، پاییز سردی را در آن مناطق پشت سر می گذاشتیم . اورکت های بزرگ و ضخیمی که به ما داده بودند به همراه سایر تجهیزات و سلاح انفرادی و مقدارکمی جیره ی جنگی تحرک را کمی دشوار کرده بود؛ بخصوص اینکه مجبور بودیم برای در امان ماندن از تیر و ترکش در طول مسیر چند کیلو متری، مرتب خودمان را بر روی زمین پرت کنیم. (دراصطلاح نظامی خیز سه ثانیه برویم) که البته در آن تاریکی معلوم نبود که روی زمین هم چه چیزی انتظارت را می کشد! بوته ی خار؟ سنگ های نوک تیز؟ گلوله های عمل نکرده ... ولی به هرحال از ترکش ها و تیر های مستقیم بهتر بود!

وی ادامه داد: به سحر نزدیک شده بودیم، حجم آتش دشمن کم شده بود، در جاده ای باریک و طولانی که دو طرف آن را آب فرا گرفته بود به سمت خاکریز دشمن پیش می رفتیم و صدای نجوا ی فرما نده را می شنیدم که "وجعلنا ... " می خوا ند. به اولین سنگر کمین رسیدیم. در نزدیک آن بقایای یک بیل میکانیکی منهدم شده به چشم می خورد. بیسیم چی و سه نفر از بچه ها مستقر شدند. حالا من اولین نفر ستون پشت سر فرمانده بودم.

این رزمنده بسیجی با بیان اینکه سه سنگر کمین دیگر باقی مانده بود، اما کمی که جلوتر رفتیم متوجه شدم بقیه پشت سر من نیستند! گفت: خودم را به فرمانده رساندم و جریان را گفتم. فرمانده گفت: "برگرد و ستون را به این سمت هدایت کن". به سرعت برگشتم و خودم را به بچه ها رساندم و سریع به سمت فرمانده حرکت کردیم.

به گفته وی، هنوز هوا خیلی تاریک بود. تنها نور گلوله های منوری که دشمن شلیک می کرد و آتش دهنه ی سلاحها و تانک ها و تیر های رسامی که از کنار ما عبور می گذشت، فضا را برای لحظاتی روشن می کرد.

آگاه ادامه داد: خیلی از خاکریز خودمان فاصله گرفته بودیم. خط دشمن به صورت نعل اسبی ما را در بر گرفته بود. حالا ما در عمق و بسیار نزدیک مواضع دشمن بودیم؛ و گاهی صدای صحبت کردن آنها را می شنیدیم. حتی از جناحین پشت سر به سمت جاده شلیک می شد!

وی با آوری این لحظه که به فرمانده که رسیدیم در کنار جاده و نزدیک آب ایستاده بود. رو کرد به من و گفت: "بخواب برو تو "! گفت: این آخرین جمله ای بود که از فرمانده شنیدم ! ...

این یادگار دفاع مقدس یادآوری کرد: یک حفره ی بسیار کوچک و سیاه را در دل جاده می دیدم! با وجود اینکه در نظر اول مطمئن نبودم بتوانم از آن بگذرم، به سرعت عمل کردم و داخل شدم .. که بلافاصله خمپاره ای بدون سوت، به بالای سنگر برخورد کرد! برای ثانیه هایی همه چیز متوقف شد! خاک و شن با موج انفجار و بوی شدید باروت تمام فضای سنگر را گرفته بود! به خودم که آمدم صدای خفیف ناله ای را می شنیدم !... به زحمت خودم را بیرون کشیدم من تیربارچی بودم و کمکی من دم سنگر نشسته بود و ناله می کرد. سنگر هنوز قابل استفاده بود. پس او را به هر طریقی بود کشان کشان داخل سنگر بردم.

وی توصیف کرد: کمین به صورت کانال کوچکی در عرض جاده ایجاد شده بود و بالای آن را با الوار و خاک هم سطح جاده کرده بودند. تنها سه نفر، آن هم به صورت نشسته می توانستند کنار هم قرار بگیرند. مقدار کمی از سقف انتهای سنگر برای دید بانی باز بود و هیچ حفاظی نداشت!

این بسیجی افزود: به خاطر می آورم که وقتی به دستور فرمانده وارد کمین شده بودم روشنایی اندکی را از آن انتها دیده بودم و در حال نزدیک شدن به آن بودم که انفجار رخ داد؛ و این یعنی اینکه اگر انفجار دو ثانیه قبل یا دو ثانیه بعد از ورود من به سنگر اتفاق می افتاد، در هر دو صورت شاید من اینجا نبودم که این خاطرات را برای شما عزیزان بازگو کنم ! .. به هر حال شهادت قله ای بسیار رفیع است و توفیقی است که به این راحتی نصیب هر کسی نمی شود! ...

آگاه گفت: در آن تاریکی نمی شد دقیقا فهمید که کجای بدنش آسیب دیده، با کمک خودش با چفیه زانوش را بستم و سریع بیرون آمدم.

وی ادامه داد: فرمانده کنار آب بی حرکت افتاده بود به صورتی که تصور کردم شهید شده! کسی سنگرهای کمین بعدی را بلد نبود! به همین دلیل بقیه وسط جاده نشسته و درازکش بودند. آهسته گفتم :" یکی بره کمین 4 خبر بده" ! یکی از بچه ها سریع حرکت کرد و رفت. آخر تنها بیسیم چی گروه در آنجا مستقر شده بود و فقط او می توانست شرایط را به فرمانده گردان اطلاع بدهد و کمک بخواهد !

این بسیجی تصریح کرد: خودم را به فرمانده رساندم .بی هوش به پشت افتاده بود و به سختی نفس می کشید!.. برای نخستین بار بود که این شرایط را تجربه می کردم ! از صدای خس و خس نفسش فهمیدم که خون راه تنفسش را گرفته ! صورتش را چرخاندم و باز تنفسش را چک کردم. بهتر شده بود. موقعیتش اصلا خوب نبود! به صورتی که با اولین منور در دید دشمن قرار می گرفت! هرچه تلاش کردم که او را کمی بالا بکشم غیر ممکن بود! هیکل رشید و تنومندی داشت. بیهوشی او را سنگین تر هم کرده بود! من هم دیگر رمقی در بدن نداشتم !

وی با بیان اینکه شاید در خواب تجربه کرده باشید ... که خطری به شما نزدیک می شود ولی هرچه تقلا می کنید قدرت فرار ندارید! اظهار داشت: تازه بدنم کرخت شده بود! از بقیه کمک گرفتم و کمی او را جابجا کردیم. مدتی گذشت تا فرمانده گردان، برادر ولی زاده که چند ماه بعد در عملیات کربلای 5 شهید شد به همراه دو نفر امدادگر به موقعیت ما رسیدند.

آگاه افزود: یکی از امدادگران رزمنده ی زخمی را کول کرد و با خود به عقب برد. فرمانده هم بچه های کمین های دو ویک را به جلو برد.

این یادگار دفاع مقدس ادامه داد: هنوز هوا تاریک بود. دو نفری هرچه از دستمان بر می آمد در آن شرایط انجام دادیم و با احتیاط فرمانده را روی برانکارد گذاشتیم. فرمانده گردان که برگشت، با کمک امدادگر، فرمانده را به عقب بردند و من ماندم و همرزمم با یک دنیا غم و جای خالی کمکی ام و یک سنگر عشق و دلدادگی در دل دشمن که می بایست حداقل تا 24 ساعت آینده را بدون تحرک اما کاملا آماده و هشیار در آن سپری می کردیم !..

وی خاطرنشان کرد: به ما گفته شده بود که اگر غفلت کنید ممکن است گرفتار غواص های دشمن شوید که بی سر و صدا می آیند و با گیوتین کارتان را می سازند! وضعیت فرمانده وخیم بود. آن سحر و روز بعدش خیلی دعا کردیم که فرمانده عزیزمان را سالم ببینیم ولی انگار خودش چیز دیگری از خداوند طلب کرده بود!

آگاه گفت: با خودم فکر می کردم که در همین ساعات اولیه که برای نخستین بار به جبهه آمده بودم ، دشمن به چه گرمی به استقبال آمده بود! حالا آتش دشمن برای ما مفهومی دیگر داشت! و خود را خیلی به خدا نزدیک می دیدیم.

این بسیجی رزمنده ادامه داد: به هر شکلی بود آن شبانه روز گذشت. اولین سئوال ما از بچه هایی که بجای ما فرستاده بودند، حال فرمانده و دوستمان بود؟ ولی افسوس که فرمانده پرکشیده بود ! ...

وی در پایان، به آخرین لحظات آن روز اول اشاره کرد و گفت: برای لحظه ای بی حال روی زمین نشستم ! تمام صحنه های شب قبل با جزئیاتش دور سرم تاب می خورد !... آری فرمانده غیور ما شهید علیرضا علمیار حسینی دیگر پیش خدا بود و به آرزوی خود رسیده بود !...

نویسنده :
فاطمه اسدزاده
نظرات بینندگان