کد خبر: ۱۳۹۵۸۵
تاریخ انتشار: ۱۵:۰۷ - ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
روایت جذاب عضو هیئت علمی دانشگاه شیراز از خاطرات خود در ۱۵ و ۱۶ خرداد۴۲؛

افرادی که می‌خواستند از پشت بام مسجد فرار کنند با کتک به پائین پرت می‌شدند/ پاسبان مرتب به آیت‌الله خمینی فحاشی می‌کرد

ما را به شبستان‌ مسجد بردند. همه را در یک جا نشاندند و سه قبضه مسلسل روبروی ما کار گذاشتند. یک پاسبان مرتب به آیت‌الله خمینی فحاشی می‌کرد و می‌گفت تمامتان را به رگبار می‌بندیم.
 به گزارش شیرازه،دکتر محمدرضا سپهری عضو هیئت علمی دانشگاه شیراز خاطرات خود در ۱۵ و ۱۶ خرداد۴۲ را اینگونه بیان می کند:

پیام مهم آیت الله محلاتی

دانش‌آموز پنجم ریاضی (یک سال قبل از دیپلم) بودم. در دبیرستان شاپور درس می‌خواندم.
عصر ۱۵خرداد ۴۲ بود که خبر پیچید که آیت‌الله خمینی دستگیر شده است. در آن ایام ستاد مبارزاتی مردم، حول محور امام، در مسجد جامع عتیق، مسجد آیت‌الله دستغیب بود. برای کسب خبر، با یکی از دوستان (پدر خانم دکتر کاکائی) به آن مسجد رفتم. مقارن غروب بود. شهید دستغیب بالای منبر بود. ایشان این خبر ناگوار را تایید کرد. در حالی که در این مورد صحبت می‌کردند و مردم هم گریه می‌کردند از طرف آیت‌الله محلاتی پیام آورده شد که مردم فردا صبح بی‌آن‌که با پلیس درگیری پیدا کنند برای مطالبه آزادی آیت‌الله خمینی در مسجد نو (شهدای فعلی) تجمع کنند.
افرادی که می‌خواستند از پشت بام مسجد فرار کنند با کتک به پائین پرت می‌شدند/ پاسبان مرتب به آیت‌الله خمینی فحاشی می‌کرد

آیت‌الله دستغیب بعد از نماز عشاء روانه منزل شدند و مردم با صلواتهای پی‌درپی ایشان را همراهی می‌کردند.
عده‌ای جلوی درب خانه ایشان به حفاظت نشستند. من هم با عده‌ای دیگر داخل مسجدی شدیم که نزدیک منزل ایشان بود. مسجد گنج مسجد کوچکی بود. در حیاط مسجد خوابیدیم. ساعت حدود ۲بامداد بود که به ما حمله کردند.
صحنه‌هائی که من در آن شب به چشم خود دیدم این‌ها بود:
تمام خانه‌های اطراف و حتی درختان اطراف مسجد پر از افراد مسلح بود. افرادی که می‌خواستند از پشت بام مسجد فرار کنند با کتک به پائین پرت می‌شدند. یک نفر را در حیاط مسجد دیدم که سرنیزه به کمر او فرو رفته بود و از درد می‌نالید. یک نفر را در حیاط مسجد دیدم که نصف پوست صورت او کنده شده بود و خون جاری بود.
افرادی که می‌خواستند از پشت بام مسجد فرار کنند با کتک به پائین پرت می‌شدند/ پاسبان مرتب به آیت‌الله خمینی فحاشی می‌کرد

سه قبضه مسلسل روبروی ما کار گذاشتند
ما را به شبستان‌ مسجد بردند. همه را در یک جا نشاندند و سه قبضه مسلسل روبروی ما کار گذاشتند. یک پاسبان مرتب به آیت‌الله خمینی فحاشی می‌کرد و می‌گفت تمامتان را به رگبار می‌بندیم.
در چشمان افرادی که بی‌سلاح در برابر رگبارها نشسته بودند، آثاری از ترس دیده نمی‌شد. در این وضع بودیم که یک افسر جوانمرد وارد شد و با تشر به پاسبان گفت: «توهین نکن.» اینها را بگردید و آزادشان کنید. بعدها شنیدیم که آن افسر بازداشت شده است.
از مسجد به سلامت بیرون آمدیم. از کوچه‌ها عبور کردیم تا به گودعربان رسیدیم. ساعت شاید ۳ یا ۴ بعد از نصف شب شده بود.
محله گودعربان، در آن موقع شب، پر از جمعیت بود؛ مرد و زن. چند ریو ارتشی آمدند و نیروهایشان را پیاده کردند. یکی از افسران به خود من گفت: «متفرق شوید که آمده‌ایم شما را دستگیر کنیم.»
از آن محل بیرون رفتیم. اذان صبح شد. نماز صبح خواندیم.
بعضی از مغازه‌ها باز میشد. به مغازه‌دارها می‌گفتیم باز نکنید. آیت‌الله خمینی را گرفته‌اند.
از دوستانم جدا شدم و با تاکسی به منزل یکی از فامیل رفتم (شهید عباس کریمی که در بهمن۵۷ جلوی دانشگاه تهران شهید می‌شود).
منزل ایشان قدمگاه بود. اول صبح بود. در زدم. شهید کریمی در را باز کرد. ماجرا را تعریف کردم و گفتم قرار است در مسجد نو تجمع کنیم. ایشان به سرعت آماده شدند بی آنکه صبحانه بخورند. به طرف منزل یکی از همسایگان رفتیم. منزل مرحوم حاج نجات که در همان نزدیکی بود. مرحوم حاج نجات یکی از متدینین شیراز بودند.
آقای کریمی به ایشان گفت: «عجله کنید باید به مسجد نو برویم.» سوار ماشین ایشان شدیم با یکی دیگر از همسایگان. به طرف شاه چراغ حرکت کردیم. به میدان شاهزاده قاسم رسیدیم. خیابان دزک تا شاهچراغ مملو از جمعیت بود.
حالا ۱۶خرداد است. ماشین را در جائی پارک کردیم و پیاده به راه افتادیم. هر از گاهی یک ریو ارتشی به سرعت حرکت می‌کرد و به طرف جمعیت تیراندازی می‌کرد. به مسجد نو (شهدا) رسیدیم.
افرادی که می‌خواستند از پشت بام مسجد فرار کنند با کتک به پائین پرت می‌شدند/ پاسبان مرتب به آیت‌الله خمینی فحاشی می‌کرد
آن روز وقت خانه رفتن نبود
وارد مسجد شدیم. با تعجب یکی از فامیل را در مسجد دیدم که در منزل ایشان سکونت داشتم. نگران من بود. تا مرا دید گفت بچه دیشب کجا بودی؟ ما تا صبح خواب به چشم‌مان نرفته است. تو به خانه نیامدی و مرتب هم صدای تیر می‌آمد. همین‌جا تکان نخور تا برویم خانه. تازه فهمیدم که چه کاری کرده‌ام. اما آن روز وقت خانه رفتن نبود.
ایشان با شهید کریمی مشغول صحبت کردن بودند که فرصت را غنیمت شمردم و فرار کردم. گفتم امروز روز خانه رفتن نیست.
دوستی که دیشب با هم بودیم را پیدا کردم. از مسجد بیرون آمدیم. در مسجد، دیگر خبری نبود. زیرا تمام رهبران دستگیر شده بودند و مردم نمی‌دانستند چه کار باید بکنند.
در میدان شاه‌چراغ دانش‌آموزی را دیدم که تیر خورده بود و مردم او را روی دست بلند کرده بودند و به طرف مسجد جامع می‌بردند. شهید شده بود. مردم دور جنازه‌اش سینه می‌زدند. زنی شیون‌کنان سر رسید. می‌گفتند مادرش است.
آن روز تا ساعت ۵بعدازظهر، مردم در خیابان لطفعلی‌خان زند شعار می‌دادند. این خیابان دست مردم بود. میدان شهرداری و شهربانی دست نظامی‌ها.
ساعت ۵بعدازظهر تشنه و گرسنه به منزل رفتم. نگران بودم که با من دعوا کنند. در آن روز، اتفاقاتی را دیدم که بعدها به تحلیل آنها دست یافتم.

نظرات بینندگان