کد خبر: ۱۴۳۰۶۸
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۳ - ۲۲ آبان ۱۳۹۹
شهدا طلایه‌داران عرصه عشق و معرفت؛

روایت زندگی شهید اهل سنت استان فارسی از زبان مادرش/ دانش‌آموزی که روحش با جبهه عجین بود

این بار برای شناخت سیره شهدای استان فارس به سراغ مادر شهید اهل تسنن «محمدامين احمدپور» می رویم. مادری که فرزندش را ۳۵ سال پیش تقدیم میهن اسلامی کرد. "شاه جهان شاکری" مادر این شهید گرانقدر بر این عقیده است که فرزندش برای قرآن و اسلام در این راه قدم گذاشته است و شیعه یا اهل سنت بودن دلیلی برای جهاد نکردن در راه خدا و دفاع از وطن نیست. متن کامل گفتگوی نوید شاهد با این مادر گرانقدر را بخوانید.
به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه، "شاه جهان شاکری" از زندگی فرزند خود روایت می کند و می گوید: "محمدامین" یکم خرداد سال ۱۳۴۷ دیده به جهان گشود. او هفت روز دیرتر از روز موعود به دنیا آمد. لحظه ای که چشمانش را به روی این دنیا باز کرد، زلزله ای شهر را لرزاند. این اتفاق را یک نشانه تلقی کردم که قطعا فرزندم در آینده شخص بزرگی خواهد شد و سرنوشتش به زیبایی رقم می خورد. نامش را "محمدامين" گذاشتم تا پیامبر خوبی ها را الگوی خود قرار دهد.


روایت زندگی شهید اهل سنت استان فارسی از زبان مادرش/


ادای دین سن و سال نمی شناسد
 او با اشاره به اینکه محمد امین از کودکی در بین فرزندانش اخلاق و رفتار خاصی داشت عنوان می کند: محمدم در کنار امین بودنش به درگاه پروردگار عالم مناجات زیبایی داشت. او گوشه ای از اتاق را برای مناجات خود انتخاب کرده بود و همیشه نمازهایش 20 دقیقه ای طول می کشید. گاهی می گفت: مادر شما ناهار یا شام تان را بخورید و من کمی دیرتر به سر سفره می آیم.

کلاس سوم راهنمایی بود که جنگ تحمیلی شروع شد. "محمدامين" عضو بسیج بود و اکثر ساعات خود را در مسجد با دوستانش می گذراند و کمتر به خانه می آمد. او در کنار درس خواندن به جبهه می رفت و جالب است که با این حال ممتاز مدرسه بود. هرگاه حرف از رفتن به جبهه می شد به او می‌گفتم: پسرم سن و سالت کم است و نباید به جبهه بروی. در جوابم می گفت: «اَدای دین کردن کاری به سن و سال ندارد. من برای اسلام و میهنم به جبهه می روم.»

دانش آموزی که روحش با جبهه عجین بود
شاه جهان شاکری در ادامه از روزهای درجبهه بودن "محمدامین" روایت می کند و می گوید: اولین بار بدون اطلاع ما به جبهه رفت. به شیراز که رسید نامه ای نوشت مبنی بر اینکه: «حلالم کنید از اینکه بدون اجازه شما به جبهه رفتم ولی بنابر فرمان امام بیش از این ماندن جایز نبود و باید می رفتم...» سه ماهی را در جبهه ماند و بعد به مرخصی 10 روزه آمد. پس از اتمام مرخصی با شتاب به جبهه بازگشت. او همیشه لحظه اعزام خوشحال بود. بعد از آن تمام فکر و ذکرش جبهه شده بود و حدود چهار سالی را در جبهه گذراند.
يکی از بهترين دوستانش در خاطره ای برای ما نقل می کرد: یک روز پس از اتمام ماموریت همه خوشحال بودیم که به مرخصی می رویم. ولی "محمدامین" ناراحت بود. البته این صحنه برایم تکراری بود، زیرا هرگاه به پشت جبهه یا مرخصی می رفت ناراحت می شد و  همیشه با فرماندهان بر سر بیشتر ماندنش بحث می کرد. او عقیده داشت که بدترین روزهایش را در پشت جبهه می گذراند. روح "محمدامین" با جبهه عجین شده بود.

روایت زندگی شهید اهل سنت استان فارسی از زبان مادرش/

تمام دارو ندارم فدای اسلام
از او پرسیدم مادر از اینکه پسرت را در این راه داده ای پشیمان نیستی در جوابم با عنوان یک خاطره ای گفت: سهراب پسر دیگرم پس از اعزام "محمدامین" قصد رفتن به جبهه را کرد ولی سپاه مانع رفتنش شد. "یک روز دیدم لباس های زیادی را به تن کرده است و مدام خداحافظی می کند. گفتم: مادر چه شده چرا لباس روی هم پوشیده ای؟ گفت: می خواهم به تفریح بروم. سهراب واهمه داشت که اجازه رفتن به جبهه را به او ندهم. او هم اعزام شد. ولی در شیراز از طرف سپاه مانع رفتنش شدند. پس از شهادت محمد دوباره به جبهه رفت و به تبعیت آن پسر دیگر هم به جبهه اعزام شد." تمام دارو ندارم فدای اسلام است.

دعا کن دومین شهید شهر باشم
"شاه جهان شاکری" از آرزوهای محمدامین می گوید: روزهای اول جنگ بود و شهر اِوَز اولین شهید به نام "صالحی زاده" را تقدیم کرد. محمد امین شب ها برسر مزارش می رفت. یک روز گفت: مادر دعا کن من دومین شهید شهرمان باشم و کنار شهید صالحی زاده دفن شوم. یک روز پرسید: مادر اگر من شهید شدم چکار می کنید؟ گفتم: منم مانند مادران شهدا صبر می کنم زیرا پسرم را در راه یک هدف والایی تقدیم کرده ام. گاهی مرا به منزل مادران شهدا می برد تا تصلی خاطر آن عزیزان شوم.

روزهایی که به مرخصی می آمد عکس های جبهه را با اشتیاق کامل به من نشان می داد. هرگاه از جبهه سخن می گفت چشمانش می درخشید. می گفت: مادر اگر یک روز به جبهه بیایی آنگاه متوجه می شوی که در جبهه به ما چه می گذرد و چه حال و هوای دارد.
او در محل و شهر امر به معروف می کرد و حتی بزرگتر های خود را ارشاد می کرد. می گفت: این سنت حسنه را در شان خودش برگزار کنید که از گناه و حرام به دور باشد. یکی از همرزمانش می گوید: محمد امین خود را از گناهان کوچک هم دور می کرد. یک روز محمد امین با صدای بلند خندید و به خاطر این کار یک روز را روزه گرفت.


او جانباز بود
مادر شهید یک شب در خواب می بیند تیری به پیشانی محمدامین اصابت کرده و زخمی شده است و در ادامه عنوان می کند: این خواب را که دیدم خیلی نگران بودم تا اینکه به مرخصی آمد و خوابم تعبیر شد. ترکشی به پیشانی محمد امین اصابت کرده و زخمی شده بود.

روز آخری بود که روی زیبای "محمدامین" را می دیدم. خداحافظی کرد و چند قدمی دور شد و دوباره برگشت و خدا حافظی کرد. این اتفاق با بهانه های متعدی تکرار شد. گفتم: مادر چرا انقدر خداحافظی می کنی؟ خندید و چیزی نگفت. بار آخر پیشانیم را بوسید. لحظه ای در چشمانم مبهوت شد و سپس خداحافظی کرد و رفت. این آخرین باری بود که روی زیبایش را می دیدم.

روایت زندگی شهید اهل سنت استان فارسی از زبان مادرش/

شهادت
شاه جهان شاکری" از شهادت فرزندش روایت می کند: دلم مانند سیر و سرکه می جوشید.16 دی ماه 1364 بود چند روزی از اعزام محمد امین می گذشت که خبر شهادتش را آوردند. نمی دانستم چگونه می توان در برابر از دست دادن فرزندم صبور باشم. یادم به روز هایی که محمد امین مرا به خانه شهدا می برد افتاد. آری او مرا به خانه شهدا می برد تا با دیدن مادران شهدا در چنین روزی آماده باشم و صبوری کنم. و مدام این کلام در ذهنم تکرار می شد که می گفت: مادر جان قامت را راست نگه دار تا کوردلان بدانند که در این راه هيچ باکی برای از دست دادن فرزندانت نداری./ نوید شاهد

انتهای پیام/ح/ م
نظرات بینندگان