کد خبر: ۳۱۷۹۹
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۶ - ۱۴ خرداد ۱۳۹۱

۲۰ برش از زندگی حضرت روح​الله

سال ها قبل قرار بود؛ کتاب کوچکی به شکل مینی​مال​های مستندی از زندگی علمی - عملی امام روح الله رضوان الله تعالی علیه منتشر کنیم؛ تحقیق کار آغاز شد و نگارش هم به پایان رسید اما در مجموع کار به دلمان نچسبید! پیش خودمان گفتیم برای «او» یا باید کاری نکرد یا سنگ تمام گذاشت...حالا این بیست قطعه کوتاه از آن یادداشت​ها و فیش​ها؛ تحفه‌ای است برای آن عظمت تکرار ناشدنی و روح خدا در مشرقی‌ترین مطلع اسلام در قرن معاصر... 

یکم
حاج آقا مصطفی آمده بود وساطت؛ برای طلبه ای پول می خواست. امام توجهی نکرد. دوباره رفت؛ بازهم نه! بار سوم که داخل اتاق شد و...

- مصطفی! این کمد و گنجه ای که پول زیادی هم داخلش هست در اختیار تو!هرچه پول می خواهی بردار و به این طلبه بده! ولی به یک شرط؛ جهنمش را هم خودت باید بروی! من دیگر حاضر نیستم به این طلبه به خاطر بی لیاقتی ، پول سهم امام بدهم، اما اگر تو حاضری بیا! این کمد، این گنجه، این هم کلید!
کلید را جلوی من گذاشت و از اتاق رفت بیرون...

 

دوم
منزل آیت الله کاشانی توی کوچه ما بود. آن چند روزی که امام آمده بود تهران برای مراسم خواستگاری و... آقای کاشانی امام را دیده بود و به پدرم گفته بود: این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟!

بعدها هم شنیدم که به طلبه های پای درسش گفته بود: قدر این سید را بدانید که این سید شما را نجات می دهد!

 

 

سوم
کلاس های درس حوزه یک ساعت است؛ کلاس های امام بیش از یک ساعت طول می کشید؛ درس فقه شان که گاه از یک و نیم ساعت هم می گذشت.

**
«هر حرفی را که گفته می شود به چشم نقد بنگرید، هرچه صاحب سخن بزرگ هم باشد، انسان نباید فورا حرف او را بپذیرد بلکه باید به دقت بررسی کند. حرف مرا که می شنوید، تعبدی نپذیرید، فکر کنید، استدلال کنید!»
«استاد ما می فرمود: وقتی بحث مرا نوشتید، پائین برگه یک اظهارنظری بکنید، ولو یک فحش! که من بدانم شما اظهارنظر کرده اید!»
«در مقام بحث، فکرتان را آزاد نگه دارید و نگویید استاد گفته است، استاد گفته باشد! خودتان هم فکرتان را به کار بیندازید.»

 

چهارم
از حبس که آمدیم بیرون، ما را به اتاق بزرگ و مجللی بردند. جناب پاکروان- رئیس ساواک- نشسته بود و با ورود ما شروع کرد به حرف زدن که...«بعله! سیاست دروغ است، خدعه دارد، فریب دادن دارد، تهمت زدن دارد.... خلاصه بگویم که پدرسوختگی است، این را شما بگذارید برای ما، خودتان را کنار بکشید و بچسبید به درس و بحث!»

من هم گفتم: اگر این است که باشد برای شما! فردا توی روزنامه ها تیتر زدند که با خمینی تفاهم کردیم دیگر در سیاست دخالت نکند!

 

پنجم
«یک آدم زشت رویی بود که همه بویژه بچه ها از دیدنش ابا داشتند، یک روز بچه ای به محض دیدنش شروع کرد به گریه کردن. مرد او را در آغوش گرفته بود و می گفت: نترس! من اینجا هستم. یک کسی آن اطراف بود، گفت: ای آقا! این از تو می ترسد، تو او را رها کن خودش آرام می شود؛ حالا قضیه افغانستان و لبنان هم همینطور. اینها آمده اند توی افغانستان می گویند، نترسید ما اینجائیم!! خب این مردم از شما می ترسند؛ شما بروید کنار مردم آرام می گیرند....»

 

ششم
بعد از فوت آیت الله بروجردی، حرکت های مختلفی در سطح حوزه و خارج از آن برای بحث مرجعیت آغاز شد. امام نه تنها برای این مقصود گامی برنداشت بلکه شاگردانش را نیز منع کرده بود. من خیلی ناراحت اوضاع بودم! کارهای مختلفی پیشنهاد کردم اما نشد! جلسه استفتاء یکی از کارهایی است که همه افرادی که در مظان مرجعیت هستند، برگزار می کنند. بالاخره یک روز دلم را به دریا زدم و رفتم پیش امام...

- بین شاگردان آیت الله بروجردی افراد فاضل و ممتازی هستند که حاضر نیستند پس از ایشان در درسهای دیگر شرکت کنند درحالی که اگر مدتی به بحث و تحقیق فقهی مشغول باشند، آینده درخشانی خواهند داشت، شما حاضرید، به ایشان کمک کنید.
- بله حاضرم! چه باید بکنم؟
- هیچ! هر هفته چند جلسه می گذاریم تا بیایند و شما هم مسائل فقهی دشواری که در طول جلسات درس با آنها مواجه می شوید، در حضور آقایان مطرح سازید و..
امام نگاهش را به زمین دوخت و هیچ نگفت تا حرفم تمام شود. بعد...
- آقای امینی! من از شما انتظار داشتم که به من بگویی پیرشدی و مرگ تو نزدیک است، به فکر آخرت خودباش و بقیه عمرت را به غفلت و بطالت صرف نکن! آنوقت شما در عوض به من پیشنهاد جلسه استفتاء می دهی؟!

 

هفتم
صبح روز عاشورا در حالیکه صدها نفر در منزل امام بودند و مشغول عزاداری، یکی از مقامات ساواک خود را به امام رساند. امام سخنرانی را گوش می کرد و آن فرد هم زیرگوش امام حرف هایی می زد.

- من از طرف اعلی حضرت مأمورم به شما ابلاغ کنم که اگر امروز بخواهید در فیضیه سخنرانی کنید، کماندوها را به مدرسه می ریزیم و آنجا را به آتش و خون می کشیم.
امام بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، همانطور که به سخنران نگاه می کرد، فی الفور جواب داد: ما هم به کماندوهای خود دستور می دهیم فرستادگان اعلی حضرت را تادیب کنند!
طفلی مامور ساواک نفهمید بین خارج شدن از جمع، این جمله را چطور هضم کند!

 

هشتم
به دعای کمیل و مناجات شعبانیه علاقه و نظر خاصی داشت؛ انسی داشت با این دو، می گفت: به خاطر شکل عاشقانه تضرع در درگاه پروردگار و حالت استغفار و استغاثه اش...
نماز شبش ترک نمی شد؛ حتی شبی که از پاریس به تهران آمدیم، طبقه بالای هواپیما، میزبان مناجات شبانه اش شد!

 

نهم
به محض اینکه وارد ترکیه شدیم، خودآموز خرید؛ خودآموز زبان فارسی به ترکی. همان روز هم مشغول مطالعه شد.
**
گفتند اینجا باید لباست را عوض کنی. آخوند بازی بس است؛ اینجا ترکیه است و باید لباس روحانیون اینجا را بپوشی! «پالتو و کلاه شاپو»... پالتو را قبول کرد اما کلاه را نه! سوغات آتاتورک و رضاخان بود، این کلاه شاپو.
**
روز هجرت از عراق به کویت؛ چمدان امام را بردم تا لباس هایشان را چک کند؛ یک عبا و یک قبا، یک پیراهن و یک شلوار، یک حوله والسلام!
و باقی محتویات چمدان: مفاتیح، صحیفه سجادیه، مطالب و حواشی. قیچی ناخن گیری، قیچی اصلاح، مهر و جانماز، همین!

 

دهم
«خمینی را اگر دار بزنند، تفاهم نخواهد کرد... من از آن آخوندها نیستم که یک جا بنشینم و تسبیح در دست بگیرم. من پاپ نیستم که فقط یکشنبه ها مراسمی انجام دهد و باقی اوقات برای خودم سلطانی باشم و به امور دیگر کاری نداشته باشم؛ با سرنیزه نمی شود اصلاحات کرد؛ با نوشتن «خمینی خائن» روی دیوارهای تهران که مملکت اصلاح نمی شود...»

«در زندان که بودم خبر آوردند سرمای همدان که به 33 درجه زیرصفر رسیده، حدود 2 هزارنفر از سرما تلف شده اند؛ دولت چه کار کرد؟ در یک چنین وضعی برای استقبال از اربابان خود با طیاره از هلند گل می آورند، اجاره هواپیما سیصدهزار تومان است؛ اگر راست می گویید برای بیکاران کار پیدا کنید... شما خیال می کنید آن دزدی که شب ها از دیوار با آن همه مخاطرات بالا می رود و یا زنی که عفت خود را می فروشد، تقصیر دارد؟ وضع معیشت بد است که این همه جنایات و مفاسد که شب و روز در روزنامه ها می خوانید، بوجود می آید...»
با تمام وجودش سخنرانی می کرد.

 

یازدهم
بعد از فوت مرحوم آیت الله حکیم، یکی از نمایندگان آن مرحوم در یکی از شهرها نامه ای برای امام نوشت و اجازه وکالت خواست. امام هم که در نجف بود وکالت نامه ای معمولی نوشت و فرستاد. چند روز بعد، مرد تهدیدنامه ای نوشت مبنی بر اینکه اگر وکالتنامه فراگیرتری به من ندهید، به مردم می گویم از تقلید شما برگردند! امام هم در پاسخ چنین نوشت: اگر یک همچو خدمتی به من بکنید از شما تا روز قیامت ممنون می شوم زیرا بار مسئولیت سبک می شود.

 

دوازدهم
در راه حرم بودیم که فردی آمد و گفت شوشتری نامی است که قاری قرآن بوده اما حالا چند ماهی است فلج شده و با 6 سر عائله سخت در تنگناست... نزدیک حرم که شدیم امام رو به من گفت: فردا ساعت 9 برای این آقای شوشتری یادآوری کنید.

صبح ساعت 8 بود که رسیدم. خیابان پر بود از طلبه های جوانی که خانه را محاصره کرده بودند. یک آن فکر کردم که... داخل که شدم دیدم حاج احمد عمامه سرش نیست، تکیه داده به دیوار، می نشیند و برمی خیزد! گریه می کند و لابه لای اشک ها می گوید: برادرم... برادرم... یک نفر هم کنار دست شان ایستاده و می گوید: آرام باشید تروخدا! آقا می فهمد. معلوم بود امام خبر ندارد. نشستیم و برنامه ریختیم چطور به امام بگوییم. قرار شد چند نفری برویم داخل اتاق و حرف به حرف کنیم و بین حرف ها خبر را بدهیم. ترس جان امام را هم داشتیم، می گفتند امام بشنود، سکته می کند.داخل که شدیم جمله اول به دوم نرسیده بود که حاج احمد بغضش ترکید...
- احمد چته؟ حاج آقا مصطفی مرده؟ اهل آسمان ها می میرند، اهل زمین که... همه می میریم، همه! آقایان بفرمایید سراغ کارتان!
بعد هم بلند شد، وضو گرفت و قرآنش را باز کرد. حیاط را فرش کردیم، شلوغ شد؛ همه با گریه آمده بودند برای تسلیت؛ هر کس که وارد می شد، امام جلوی پایش می ایستاد و می نشست. چند دقیقه گذشت یکدفعه دیدم آقا یک جوری دارد به من نگاه می کند، گفتم شاید عمامه ام کج است یا دکمه یقه ام را نبسته ام یا... همیشه با نگاه با ما حرف می زد. رفتم کنارشان نشستم...
- مگر قرار نبود ساعت 9 تذکر بدهید برای آن بنده خدا؟ الان ساعت چند است؟
- 15/9.
پاکتی به من داد و گفت برو سلام برسان و احوال پرسی کن و پاکت را بده! پیش خودم گفتم حالا که مهمان زیاد است و اینجا به من نیاز دارند، عصر می روم. 5دقیقه نشده بود که در بین جمعیت چشم در چشم امام شدم، از همان جا که نشسته بود، آرام گفت: شما که هنوز اینجائین!

 

سیزدهم
تلفنی گزارش دادند: فرودگاه را فرش می کنیم، شهر را چراغانی می کنیم، فاصله فرودگاه تا بهشت زهرا(س) را هم با هلی کوپتر طی می کنیم، بعد...

- بروید به آقایان بگویید مگر می خواهند کورش را وارد ایران کنند؟! این کارها لازم نیست، طلبه ای از ایران خارج شده، همان طلبه حالا به ایران بازمی گردد.
**
ماشین که داشت به سمت بهشت زهرا(س) می آمد، دائم می پرسید: این کدام خیابان است؟ این کدام محله است؟ اینجا کجاست؟...احمد آقا و راننده هم جواب می دادند. رسیدیم به خانه کاهگلی های جنوب شهر که امام گفت: من با «این مردم» کار دارم، این مردم هم با من کار دارند.

 

چهاردهم
همان روزهای نخستی که لانه جاسوسی را فتح کردیم، یکی از آقایان برای حل مسئله گروگان ها و رابطه با آمریکا گفت: من می خواهم بروم آمریکا و مذاکره کنم.

امام با قاطعیت به او گفته بود: روی هوا که داری می روی، عزلت می کنم! اگر خواستی بروی هیچ حق نداری که برای مذاکره بروی؛ یک عده جاسوس را گرفته ایم و «انقلاب بزرگ تر» شروع شده، همین!

 

پانزدهم
سال 66 که به حج رفتیم، از ابتدای پیاده شدن در جده تا راهپیمایی مدینه، از برخورد دولت و مأموران عربستان بسیار راضی بودیم و اصلا در تصورمان نمی گنجید که اینها اینقدر با ایرانی ها محترمانه برخورد کنند. مطمئن شده بودیم که یکی از پرشکوه ترین مراسم حج را خواهیم داشت. روزی که پیام امام به دستمان رسید، با تعجب دیدم آیه ابتدای پیام، هیچ سنخیتی با مناسک حج ندارد! آیه 100 سوره نساء که درباره هجرت و سفر و مرگ است. در ادامه هم امام حجاج را به شهادت و هجرت حسین گونه فراخوانده بودند! پیام را برای مردم و کارگزاران حج خواندیم و حتی با بیت امام هم تماس گرفتیم و از حاج احمد آقا تلفنی پرس وجو کردیم اما آنها هم بی اطلاع بودند. گذشت تا چند روز بعد... ششم ذی الحجه بود که فاجعه خونین مکه به وقوع پیوست.

 

شانزدهم
همه ساعت هایمان را با آغاز و انجام کارهای او تنظیم می کردیم، هر موقع روز اگر کسی کارشان داشت می توانستیم بگوییم الان مشغول چه کاری است؛ خودشان همیشه می گفتند وقتی اوقات شما برکت پیدا می کند که منظم باشید.

**
ساعت 3 صبح بلند می شد؛ راز و نیاز و برنامه های عبادی و اخبار جهان که قبلا ترجمه شده بود و صبحانه تا ساعت7.
بعد از صبحانه تا ساعت 9 مسائل و کارهای داخلی کشور. ساعت 9 تا 10 به کارهای شخصی اختصاص داشت. 10 تا 12 دیدارهای خصوصی، مصاحبه ها و... 12 تا 14 به صرف نهار و اقامه نماز و استراحت می گذشت. 14 تا 17 بررسی نامه ها و اخبار و رسیدگی به مطالبات مختلف.
از ساعت 17 تا 21 هم علاوه بر نماز مغرب و عشاء، بررسی اوضاع داخلی و مسائل کشور. ساعت 21 وقت شام بود. از ساعت 21 تا 23 هم گاه برنامه های تلویزیونی و بیشتر شنیدن اخبار رادیوهای مختلف و اخباری که قبلا ضبط شده بود. ساعت 23 هم هنگام خواب بود. هر روز نیم ساعت هم قدم می زد.


هفدهم
قبول نمی کرد که نمی کرد، حتی بعد از اینکه با موشک اطراف جماران را هم زده بودند. بالاخره برای اینکه امام را در عمل انجام شده قرار بدهند، در فاصله میان ایوان و حسینیه، پناهگاهی احداث شد اما هیچ گاه تا آخرین لحظه حیات، پناهگاه، امام را در خود ندید. تازه هر وقت به آن می رسید، راه خود را کج می کرد و از کنار آن می گذشت.

یک روز حاج احمد با اصرار از امام خواست که به پناهگاه برود.امام دستش را گرفت ، برد کنار پنجره و گفت: والله قسم من بین خودم و آن پاسداری که در سر راه بیت است، هیچ فرقی نمی بینم. من اگر جایی بروم که بمب پاسدارهای اطراف منزلم را بکشد و مرا نکشد، دیگر به درد رهبری این مردم نمی خورم.
حاج احمد باز هم اصرار کرد، اما بی فایده بود، آخر سر برگشت و پرسید: آخرش چی؟ تا کی می خواهید اینجا بمانید؟امام دستی به پیشانی اش زد و گفت: تا وقتی که موشک بخورد اینجا!
**
یکی از شب ها که شدت بمباران تهران زیاد بود اکثر خانواده به خاطر ناراحتی قلبی به امام توصیه می کردند که به محل امنی برود اما پاسخ امام به همه یک جمله بود: من از اتاقم بیرون نمی آیم. ساعتی گذشت، خواستم سراغی از امام بگیرم، داخل اتاق شدم؛ امام غزلی سروده بود و داشت آن را می نوشت:
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم

...سالها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم

 

هجدهم
قرار بود امام را برای آندوسکوپی و عکس برداری از معده ببریم بیمارستان. امام پیاده روی می کرد و ما پشت سرشان در حرکت بودیم.نزدیک یک درخت توت که رسید، ایستاد و گفت:

- تمام اینها مال بزرگی شناسنامه است، وقتی که شناسنامه آدم زیاد می شود، این دردها به او روی می آورد...
بعد نگاهی به درخت انداخت و همانطور که دست ها را پشت قلاب کرده بود به راه رفتن ادامه داد و گفت: دیگر این شناسنامه مثل اینکه کم کم می خواهد باطل شود...
سرازیری کوچه جلوی بیت را هم که پشت سر گذاشت به اطرافیان گفت: من از این سرازیری که پائین می روم دیگر بالا نمی آیم!

 

نوزدهم
توی سی سی یو بودیم و ضربان قلبشان را کنترل می کردیم. نیم ساعتی به اذان مانده بود که یکدفعه از خواب بیدار شد و از من ساعت پرسید. سراسیمه روی تخت نشست و چند بار با ناراحتی و نگرانی گفت: خیلی دیر شد... خیلی دیر شد...

**
دکتر بالای سرشان داشت گزارش می داد و می گفت: ایشان در جهاز هاضمه مشکل دارند. من رو کردم به شان و گفتم: مشکلی نیست، این به خاطر آن است که شما مقداری آسپرین مصرف کرده اید. لبخندی زد و گفت: قصه، قصه دیگری است...

 

بیستم

خدا می داند که در طول این ده سال، فکر چنین روزی، همیشه دل ما را لرزانده بود. نمی دانستیم دنیای بدون «خمینی» چگونه قابل تحمل است. به همین خاطر، چندین بار به ایشان عرض کردم: دعای بزرگ من در پیشگاه خدا این است که من قبل از شما بمیرم.در همان روز تلخ که حال امام مساعد نبود، من جمعی از اعضای شورای بازنگری قانون اساسی را دعوت کردم و به آن ها گفتم که حال امام خوب نیست؛ کار بازنگری را قدری تسریع کنیم و مژده اتمام آن را به ایشان در بیمارستان بدهیم تا دل امام شاد شود. واقعاً از تصور آن چیزی که ممکن بود پیش آید، قلب من می لرزید؛ صدایم شکست و نتوانستم حرفم را تمام کنم... _ سید علی خامنه‌ای دو روز پس از رحلت امام(ره)

خبرآنلاین

نظرات بینندگان