کد خبر: ۴۲۴۸۲
تاریخ انتشار: ۰۷:۵۸ - ۲۲ مرداد ۱۳۹۲

روایتی از هشت روز اسارت در ناو آمریکایی‌

تفنگداران‌ ویژه آمریکایی با هیکل‌های بزرگ و سلاح‌های مدرن دورتادور شناور ایستاده و همه به طرف من نشانه روی کرده بودند. مردد بودم که طناب را رها کنم یا نه، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است.

به گزارش شیرازه به نقل ازفارس، آمریکای جهانخوار در طول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران؛ با حضور همه جانبه خود کمک های زیادی به عراق می‌کرد که یکی از این نقاط خلیج فارس بود. روایت زیر بیان دخالت آمریکا در خلیج فارس است.

***

برای انجام ماموریت محوله به مدت یک ماه از تهران به منطقه دریایی بوشهر رفته بودم. از طرف فرمانده مربوطه ماموریتی به گروه ما ابلاغ شد که در پی آن، شب شانزدهم مهرماه برای گشت‌زنی در منطقه آبهای خلیج فارس در شناورهای خود مستقر شدیم و از بوشهر به طرف جزیره فارسی حرکت کردیم.

پس از طی مسافتی و بعد از پشت سر گذاشتن امواج پرخروش دریا، حدود ساعت 4 بعد‌از ظهر به جزیره فارسی رسیدیم. در آنجا پس از اینکه نسبت به ماموریت محوله کاملا توجیه شدیم، سلاح‌های سازمانی و مهمات هر شناور تحویل شد. پس از خداحافظی با یکدیگر، 5 شناور تندرو به طرف منطقه ماموریتی به حرکت درآمدند.

هوا به تدریج رو به تاریکی می‌رفت، خورشید خودش را پشت افق آبهای گرم خلیج فارس پنهان می‌کرد. امواج دریا هر لحظه سهمناک‌تر می‌گشت. شناورهای ما سینه دریا را می‌شکافت و به پیش می‌رفت. ساعت 7شب بود که وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا را داخل شناورهای خود، در دل دریا اقامه کردیم. آن شب ما حال عجیبی داشتیم.

نماز که به پایان رسید با خضوع و خشوع خاصی با خالق خویش راز و نیاز کردیم. دلیرمردان دریا‌دل، آماده انجام ماموریت محوله بودند.

در حال گشت‌ زدن چند هدف را در منطقه مشاهده کردیم که برایمان تازگی داشتند و احساس می‌شد این هدفها برای انحراف ما در منطقه است. پس از شناسایی کامل هدف‌ها، مشخص شد که هدفها کاذب هستند. در همین حین چند هواپیما از بالای سر ما گذشتند. ما احتمال دادیم که متعلق به کشورهای منطقه باشند و برای شناسایی و عکسبرداری از منطقه به پرواز درآمده‌اند. چون حکمی برای مقابله با این هواپیما نداشتیم، حرکتی از خود نشان ندادیم.

پس از عبور این پرنده‌های آهنین، حضور چند هلیکوپتر را در نزدیکی خود احساس کردیم. دقایقی نگذشته بود که هلیکوپترها را به وضوح با چشم غیرمسلح هم دیدیم و از آنجا که مشخصات پرنده‌های امریکایی را می‌دانستیم، مطمئن شدیم که آنها مربوط به ارتش آمریکاست، اما چون نمی‌خواستیم آغاز‌کننده درگیری باشیم و همچنین ماموریت ما حفاظت و گشت‌زنی در آبهای خودمان بود، هیچ‌گونه عکس‌العملی از خود نشان ندادیم.

اما ناگهان هلی‌کوپتر‌های آمریکایی بالای سر شناورهای ما ظاهر شدند و ددمنشانه یکی از شناورها را مورد هدف موشک قرار دادند، بلافاصله بچه‌ها به حالت دفاعی درآمدند و به طرف آنان شروع به تیراندازی کردند.

ساعت 5/9 شب بود. از هلی‌کوپتر‌ها آتش می‌بارید. اولین هلی‌کوپتری که یکی از شناورهای ما را مورد هجوم قرار داد، به صورت دایره از منطقه درگیری خارج شد. چون کاملا غافلگیر شده بودیم، تصمیم گرفتیم به صورت تاکتیکی از منطقه خارج شویم. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که یکی از برادران فورا موشک استینگر را برداشت و به طرف هلی‌کوپتر دوم که بالای شناور ما بود، نشانه رفت.

نام مقدس «یا فاطمة‌الزهرا (س)» از زبان برادری که موشک را شلیک می‌کرد، در منطقه طنین‌افکن شد و هلی‌کوپتر آمریکایی منفجر گشت. تکه‌های گداخته هلی‌کوپتر در کنار ما بر روی آب افتاد. در همین دقایق کوتاه، دو فروند از شناورهای ما موفق شدند خود را از منطقه درگیری نجات بدهند.

با منفجر شدن هلی‌کوپتر آمریکایی، منطقه مثل روز روشن شد، و پس از آن چند هلی‌کوپتر دیگر آمدند و خفاش‌گونه دو شناور دیگر را مورد تهاجم وحشیانه خود قرار دادند. البته زدن هلی کوپتر توسط دریادلان اسلام و آمدن چند هلی‌کوپتر دیگر و حمله وحشیانه آنها چند دقیقه‌ای بیش طول نکشید.

شناور ما هم که مورد اصابت موشک هلی‌کوپتر‌های آمریکایی قرار گرفته بود، آتش گرفت و ما به داخل آب پریدیم. یکی دیگر از شناورهای موتورش آتش گرفته بود و برادران داخل آن در حال دفاع بودند، هلی‌کوپتری بالای سرشان آمد و آنها را به رگبار‌ بست و سرنشینان آن شناور پس از یک درگیری نابرابر با دژخیمان آمریکایی به فیض شهادت نائل آمدند.

در داخل آب و در آن فضا احساس کردم که توانم از دست رفته است؛ ولی ذکر و یاد خدا نیروی عجیبی در من به وجود می‌آورد. وقتی که می‌خواستم شنا بکنم، متوجه شدم که پای راستم حرکت نمی‌کند. در آن لحظه بود که دریافتم پایم با گلوله‌های خفاشان آمریکایی مجروح شده است. دستم را به صورتم کشیدم، حس کردم که پوست صورتم کنده شده و در کف دستم جمع شد. متوجه شدم بدنم سوخته است. در طول 90 دقیقه‌ای که در آب بودیم، هلی کوپتر‌های آمریکایی بالای سر بچه‌ها حرکت می‌کردند و آنها را یکی، یکی به کالیبر می‌بستند. در سمت راستم، صدای برادری را که طلب کمک می‌کرد، شنیدم، اما یکباره هلی‌کوپتری به او نزدیک شد و صدایش دیگر شنیده نشد. در آن لحظات سخت و دشوار به خود ناامیدی را ندادم، چرا که ناامیدی خود گناه است.

چون لباس‌ها باعث سنگینی من در آب می‌شد، فورا لباسهایم را از تن بیرون آوردم و برای اینکه بتوانم از گلوله‌های هلی‌کوپتر‌ها در امان باشم، جلیقه نجات را هم از تنم درآورده و بر روی آب رها ساختم. هنگامی که حس می‌کردم هلی‌کوپتر به طرف من می‌آید به زیر آب می‌رفتم و پس از عبور آن دوباره به سطح آب می‌آمدم.

در آن لحظات یکی از برادران فریاد می‌زد: برادران، برادران، به طرف بویه بیایید. چون جریان آب برخلاف جهت بویه بود، هرچقدر تلاش می‌کردیم، آب ما را پایین می‌برد. کم کم توانم رو به تحلیل رفت و چون پایم تیر خورده بود، مرتب به زیر آب می‌رفتم و به بالا برمی‌گشتم. دیگر رمقم تمام شده بود که به یکباره دیدم شناوری به طرف من می‌آید. احتمال دادم که شناور خودی باشد، خوشحال شدم، به سمتش شنا کردم. اما ناگهان متوجه شدم آمریکایی است.

تفنگداران‌ ویژه آمریکایی با هیکل‌های بزرگ و سلاح‌های مدرن دورتادور شناور ایستاده و همه به طرف من نشانه روی کرده بودند. طنابی را که انداخته بودند، گرفتم. آنها مرا به طرف شناور کشیدند. مردد بودم که طناب را رها کنم یا نه، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است.

آمریکایی انسان‌نما، چنان محکم سر مرا به لبه شناور کوبید که بینی‌ام شکست. حس کردم که الان سرم را جدا می‌کنند، لذا با یک فشار خودم را داخل آب انداختم. آمریکایی‌ها اسلحه‌هایشان را به طرفم نشانه گرفتند و دوباره طناب انداختند. با خود گفتم: شاید با اسیر شدن بتوانم زنده بمانم تا پرده از جنایت این جنایتکاران بردارم. طناب را گرفتم. مرا به داخل شناور انداختند و با دستبند‌های مخصوص دستها و پاهایم را بستند.

دقایقی بعد بچه‌ها را یکی یکی از آب گرفتند و به کف شناور انداختند، اما چون کیسه‌ای بر روی سرمان بود، نمی‌توانستیم یکدیگر را ببینیم. از شدت درد جراحات بدن فریاد می‌زدم که ناجوانمردانه با قنداق تفنگ به پشتم زده شد.

برای اینکه از کتک‌های آنان در امان باشم، با تحمل درد، سکوت اختیار کردم. این شناور که حدس می‌زدم ناوچه باشد، نیم ساعتی در حرکت بود نزدیک شناوری دیگر پهلو گرفت.

همانطور که با صورت در کف شناور افتاده بودم، یکی از آمریکایی‌ها پاهایم را گرفت و از زمین بلند کرد و بعد مثل یک جسم بی جان، به طرف بالا، که شناور بزرگ بود، پرتاب کرد.

افراد داخل شناور بزرگتر، گویی عقده بیشتری داشتند، از این رو با تمام وجودشان ما را می‌زدند. پس از اینکه آمریکایی‌ها از زدن ما خسته شدند، ما را به اتاقی بردند. شخص نسبتا جوانی که فارسی هم بلد بود، جلو آمد و از من مشخصات فردی خواست.

گفتم: «رضا کریمی» هستم.

وقتی که مشخصات را نوشت، با من کاری نداشت. اما برادران دیگر را اذیت کرده بود. پس از اینکه همه را چک کردند و مشخصاتی را نوشتند، ما را با بدنی مجروح سوار هلی‌کوپتر کردند. نمی‌دانم ما را در چه وضعیتی قرار داده بودند که باد شدیدی به بدن مجروحمان می‌خورد و از شدت باد لباس‌هایی که بر تنمان بود، پاره می‌شد. حس می‌کردم که ما را زیر هلی‌کوپتر بسته‌اند. پس از یک ساعت و نیم پرواز، هلی‌کوپتر بالای ناو آمریکایی قرار گرفت. من طوری قرار داشتم که از بالا ناو را می‌دیدم. سربازان مسلح دور تا دور ناو ایستاده بودند.

هلی‌کوپتر روی سطح ناو فرود آمد. سپس ما را داخل راهرو ناو بردند و حدود 30 دقیقه با همان بدن مجروح و مصدوم از ضرب و شتم جانیان آمریکایی، در آنجا نگه داشتند. سربازان می‌آمدند و تند تند از ما عکس می‌گرفتند. به دلیل خونی که از ما رفته بود، احساس تشنگی می‌کردیم. از آنها آب می‌خواستیم.

پس از یک انتظار سخت و دردناک، ما را به زیرزمین ناو بردند. در آنجا یک راهرو باریکی بود که چند تخت را در خود جای داده بود. ما را روی تخت‌ها انداختند و به صورت خیلی سطحی، جراحاتمان را پانسمان کردند. هنوز دقایقی از پانسمان جراحات نگذشته بود که فردی نقاب بر صورت به طوری که فقط چشمانش دیده می‌شد وارد اتاق شد. دوباره بازجویی از ما شروع شد.

اسمت چیست؟ چند تا شناور بودید؟از کجا و برای چه آمده‌اید؟

می‌دانستم اگر از دادن جواب خودداری کنم، اذیت خواهند کرد و شاید با دادن شکنجه‌های سخت‌تر از ما حرف بکشند. بنابراین، حرفهایی را سر هم کردم و به آنها تحویل دادم. از نوع سلاح‌ها که پرسید، خودم را به بدحالی زدم و به خودم پیچیدم و گفتم: نمی‌دانم.

فردای آن روز مجددا همان بازجو آمد و سوالات روز قبل را از من پرسید. می‌خواست بداند در صحبت‌های من تناقضی وجود دارد یا خیر؟ که با لطف خدا، همان حرفها دوباره به خاطرم آمد و به او جواب دادم. در ناو، پایم را که گلوله خورده بود عمل کردند و بدنم را که سوخته بود، موقتا درمان کردند.

دوباره محاکمه و بازچویی شروع شد. این بار مرد میانسالی که فارسی صحبت می‌کرد به سراغم آمد و برای اینکه مرا فریب دهد، با خوشرویی برخورد کرد و به من گفت:

«نام و نام خانوادگی؟ ...

نام همسر؟ ...

تعداد فرزندان؟...

کجا بودی؟...

من با تو دوست هستم. حرفهایی که بین من و تو زده می‌شود، من می‌دانم و تو و خدا، اگر با من حرف بزنی، با هم دوست هستیم. والا من دیگر از عاقبت تو خبری ندارم؛ تو باید یکسری مطالب را به من ارائه بدهی.

این فرد احتمالا از سوی سازمان سیا بود. چون پس از انجام کار پزشکی، ما را پیش این فرد می‌بردند. ابتدا پیشنهاد پول داد و گفت: اگر مشکلی داری، برایت حل می‌کنم.

گفتم: فعلا خوب هستم و هیچ مشکلی ندارم.

او فکر کرد که می‌خواهم با او همکاری کنم.

گفت: شما فعلا استراحت کنید، بعدا می‌آیم.

مرحله چهارم بازجویی شروع شد. این بار بیوگرافی کاملی می‌خواستند.

گفتم: سرباز هستم، یکی از دوستانم گفت بیا برویم در دریا گشت بزنیم که من هم به عنوان کمک قایقران با او آمدم. چند هلی‌کوپتر آمدند و ما را به رگبار بستند. بعد، شما ما را از آب گرفتید و من اصلا از این حرفهایی که شما می‌زنید، اطلاعی ندارم.

پرسید: چرا به جنگ آمده‌ای؟

گفتم: اهل جنگ نیستم، من سرباز هستم، باید فقط خدمت کنم تا مشکلاتم حل شود.

بازجو پرسید: مسئول گروه شما کیست؟ مهدوی را می‌شناسی؟

این مطلب به ذهنم آمد که اینها مهدوی را می‌شناسند. باید طوری سخن بگویم که ذهنیت آنها را از بین ببرم. گفتم: مسئول ما یک فرد قد بلندی است! برادر مظفری که قد بلندی داشت و در جمع ما هم بود به ذهنم آمد.

بازجو گفت: نه، آن قد بلند را که زیاد هم سوخته و چاق است نمی‌گویم!

سپس بازجوی آمریکایی راجع به مظفری پرسید که چه کاره است؟ در جوابش گفتم: اصلا او را ندیده‌ام، من فقط رفیقم را می‌شناسم.

بازجو فورا پرسید: در بین اینهاست؟

گفتم: نه، در داخل قایق کنار من بود. نمی‌دانم حالا زنده است یا نه.

با جواب‌های من تقریبا متقاعد شد و پرسید: دوست داری به ایران بروی؟

گفتم: خوب خانواده‌ام در ایران است. معلوم است که دلم می‌خواهد به ایران بروم!

بازجو گفت: ما شما را به ایران می‌فرستیم. اول باید از نظر پزشکی آماده بشوید و مشکلی نداشته باشید. ما شما را به ایران خواهیم فرستاد.

بعد، ما را از آنجا حرکت دادند و با هلی‌کوپتر به همان ناو اولی بردند. دکتر‌هایی که در آنجا بودند، ما را معاینه کردند تا اینکه چند نفر ساک به دست آمدند. از نشانی که روی سینه‌هایشان نصب شده بود، فهمیدم که از صلیب سرخ‌اند.

در همین حین، مترجمی را که همراه افراد صلیب سرخ بود، به نظرم آشنا آمد. به دقت به او نگریستم. درست حدس زده بودم، همان بازجویی بود که روزهای اول نقاب بر چهره داشت و از ما بازجویی می‌کرد. وقتی که به چشم‌های او خیره شدم، احساس کرد که او را شناخته‌ام. لذا زیاد طرف من نمی‌آمد. به هر حال او افراد صلیب سرخی را به ما معرفی کرد و از ما خواست همه مشخصات و درخواستمان را به اینها بگوییم. مجددا مشخصات خود را برای آنان بیان و اعلام کردیم که خواستار اعزام به جمهوری اسلامی ایران هستیم. افراد صلیب سرخ جهانی به ما پیشنهاد کردند: هر جایی که مایل باشید می‌توانیم شما را به آنجا بفرستیم. ما قاطعانه به آنها گفتیم: هرگز حاضر نیستیم جای دیگری جز ایران برویم.

صبح روز بعد، مجددا از تمام بدنمان که جراحت برداشته بود، عکس گرفتند و چشمهایمان را بستند و در حالی که پنبه در گوش‌های ما گذاشته بودند، به مدت یک ساعت ما را زیر آفتاب بر روی ناو نگه داشتند. سپس ما را بر روی برانکارد بستند و داخل هلی‌کوپتر گذاشتند تا جهت تحویل ما به کشور عمان حرکت کنند.

هلی‌کوپتر از روی ناو آمریکا پرواز کرد و پس از یک ساعت پرواز فرود آمد. به ذهنم آمد که اینجا باید یک پایگاه نظامی در یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس باشد. چرا که نسبت به مختصاتی که از منطقه در ذهن داشتم، از ناو تا عمان مسافت زیاد است و در نتیجه هلی‌کوپتر نمی‌تواند یکسره پرواز کند. حدسم صحیح بود.

از داخل هلی‌کوپتر با چشمان بسته، سریعا ما را به داخل هواپیمای C-130 انتقال دادند. پس از اینکه هواپیما مسافتی را طی کرد، در فرودگاه عمان به زمین نشست. نمایندگان صلیب سرخ عمان، داخل هواپیما آمدند و پس از خوش‌آمد‌گویی، ما را از هواپیما خارج و به داخل آمبولانس بردند. نظامیان از داخل هواپیما پیاده نشدند و زمانی که ما را داخل آمبولانس گذاشتند، مجددا هواپیما آماده رفتن شد.

آمبولانس به طرف اورژانس مستقر در فرودگاه مسقط (پایتخت عمان) حرکت کرد. در آنجا دکترها فورا بالای سر ما آمدند و پانسمان را عوض کردند و فوریت‌های پزشکی را انجام دادند. دکتر‌های عمانی از این قضیه اظهار تاسف کرده و خوشحال بودند که ما به ایران برمی‌گردیم. سفیر جمهوری اسلامی در آنجا به ملاقاتمان آمد. ما کلا دو ساعت در داخل فرودگاه عمان بودیم.

نمایندگان ایرانی برای تحویل ما آمدند و ما را به داخل هواپیما بردند. در تمام لحظات توسط عمانی ها از ما فیلمبرداری می‌شد که بچه‌ها در همان لحظه سوار شدن بر هواپیما، شعار «الموت لامریکا» سر دادند. در این لحظات شور و شوق عجیبی در بچه‌ها بوجود آمده بود، دلتنگ برادرانی بودیم که چند روز پیش کنارمان بودند و دیگر، مسافر هفت آسمان آبی شده بودند.

هواپیما سرزمین عمان را ترک گفت. یک ساعت پرواز کردیم تا هواپیما برای سوخت گیری در فرودگاه بندر عباس به زمین نشست. پس از اینکه استاندار بندر عباس به ملاقات ما آمد و سوخت گیری تمام شد، هواپیما به طرف تهران پرواز کرد.

اشک شوق در چشمان ما حلقه زد، پس از هشت روز اسارت در چنگال دژخیمان آمریکایی به وطن اسلامی‌مان بازگشتیم و در فرودگاه مورد استقبال شخصیت‌های مملکت قرار گرفتیم.

راوی: رضا کریمی

انتهای پیام/

نظرات بینندگان