کد خبر: ۴۷۶۸۹
تاریخ انتشار: ۰۸:۰۳ - ۰۷ آذر ۱۳۹۲

ماجرای منافقینی که خواب فتح تهران را دیدند

طرف مقابلمان افراد سازمان منافقین بودند. آنها پس از گذشتن از اسلام‌آباد خواب فتح باختران، همدان، قزوین و تهران را دیده بودند. به همین خاطر تا تنگه چهارزبر یعنی تا 36 کیلومتری باختران آمده بودند.

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، عقربه‌ها ساعت یازده شب را نشان می‌داد که تلفن صحرایی به صدا درآمد. تازه دراز کشیده بودم. فشردگی کار سخت خسته‌ام کرده بود. اما نمی‌دانم چرا دوست داشتم باز هم به چادرهای بچه‌ها سری بزنم و با آنها بیشتر دمخور باشم. راستش چند روزی بود خدمتگزاری ستاد تیپ رو متقبل شده بودم. از جایم بلند شدم، گوشی رو به دست گرفتم:

ـ یا حسین بفرمایید؟

* برادر حسینی هستم.

ـ خودمم بفرمایید

*برادر بابایی گفتند هرچه سریع‌تر بیایید ستاد خیلی فوریه.

ـ بله، بله می‌آیم خداحافظ.

از ستاد تیپ ما تا ستاد لشکر قریب 6، 7 کیلومتری بود. از ستاد لشکر هم که تقریباً درکوهپایه قرار داشت که یک جاده خاکی پرفراز و نشیب ما را به هم مرتبط می‌کرد.

به اتفاق یکی از بچه‌های ترابری سوار خودرو شدیم و حرکت کردیم. هر پیچی را که دور می‌زدیم و هر پستی و بلندی را که رد می‌کردیم تصوری برایم پیش می‌آمد. راستی این وقت شب چه مطلب مهمی بود که باید فوری حرکت می‌کردم. غرق در این افکار بودم که چادر فرماندهی ظاهر شد. کمی که دقت کردم تجمعی از مسئولین را دور و بر چادر دیدم، مثل اینکه کمی دیر رسیده بودم، پیاده شدم.

ـ سلام بچه‌ها جریان چیه؟

* عراق تحرکاتی کرده و دارند به این طرف می‌آیند.

ـ خوب از کجا با چه امکاناتی؟ چه جوری؟

* هنوز معلوم نیست، بچه‌های اطلاعات عملیات رفتند جلو تا خبر بیاورند.

تا کمی آمدم فکر کنم دستی شانه‌ام را فشرد، برادر بابایی بود.

ـ سلام برادر بابایی جریان چیه؟

* والله همه همینقدر می‌دونیم که تو اسلام‌آباد خبریه، سوار شو بریم قرارگاه که هم خبر بگیریم و هم کسب تکلیف کنیم.

ساعت حدود دوازده شب بود. دیگر آواز جیرجیرکی شنیده نمی‌شد، دیگر به اردوگاهمان رسیده بودیم. مدتی به تأمل گذشت، رسیدیم به ستاد لشکر، برنامه‌ها را یک یک بررسی اجمالی کردیم و رفتیم پیش بچه‌های خودمان. رفتم مخابرات؛ عزیز به همه واحدها زنگ بزن آماده‌باش صددرصده. حدود نیم ساعت نکشید که بچه‌ها از گوشه و کنار به طرف میدان صبحگاه آمدند. یک ساعت بعد صداهای دوشکا، آرپی جی و تیربار حاضر بود. زمان به سرعت می‌گذشت. سر ستون به طرف کوهپایه به حرکت داده شد. قریب 300 دلاور بسیجی و سپاهی عازم نبرد بی‌امانی بودند.

نزدیک صبح بود، به اتفاق نماز را خواندیم. طرف مقابلمان افراد سازمان منافقین بودند. آنها پس از گذشتن از اسلام‌آباد خواب فتح باختران، همدان، قزوین و تهران را دیده بودند. به همین خاطر تا تنگه چهارزبر یعنی تا 36 کیلومتری باختران آمده بودند.

روز 5 مرداد پس از یک سازماندهی مجدد به طرف ارتفاعات مشرف به چهارزبر حرکت کردیم، غافل از اینکه منافقین با حمایت کامل عراق روی آن مستقر شده‌اند. دیری نپایید که تعدادی از نیروهای مازندرانی به کمکمان آمدند. با رسیدن دسته کمکی دیگر از عقبه، حدود ساعت دو بعدازظهر هجوم آخر به ثمر رسید و چندتن از گروه‌های نفاق مثل سنگریزه به طرف پایین ارتفاع سرنگون شدند.

هوای خنک شبانه ششم مردادماه غرب رو به پایان می‌رفت . رزم دلیرانه شب‌هنگام نور امید را به منطقه به ارمغان آورده بود. جهت سهولت تردد در بسیاری قسمت‌هایی از بیابان کنار جاده استفاده می‌شد. پس از طی 6 کیلومتر از صحنه اول میدان نبرد؛ از انبوه انهدامات کاسته شد. 

 به حرکت ادامه دادم، حالا حدود 20 کیلومتری اسلام‌آباد قرار داشتم. عده‌ای از افراد سازمان محاصره شده بودند. پس از دو ساعت درگیری تقلیل پیدا کردند. داشتم از تپه پایین می‌آمدم، روی دامنه تپه جنازه چند زن و مرد جوان که آرم منافقین روی دستش بسته شده بود، نظرم را جلب کرد.

مهمات‌ها به هر طرف پرتاب می‌شد. روی زمین دراز کشیدم. لحظات به کندی می‌گذشت، 10 دقیقه‌ای هم اینطور طی شد، بلند شدم و خود را تا حدی از آن محل دور کردم. خوب که دقت کردم دیدم یکی از جنازه‌ها تکان می‌خورد، گفتم بلندشو، یک زن بود، بلند شد و دست‌هایش را بالا برد.

ـ دیگه کی زنده است؟

دو تا مرد هم بلند شدند. چند تا از بچه‌ها با خودرو آمدند پیش ما و به اتفاق اسرا را سوارکردیم. پاکسازی منطقه که تمام شد حرکتمان را به طرف اسلام‌آباد ادامه دادیم. عصر پنج‌شنبه فرارسیده بود، دیگر وارد اسلام‌آباد شده بودیم. ابتدای شهر پمپ‌بنزین قرارداشت که زمینش سوخته بود، تعدادی ماشین و جنازه سوخته اطراف سه‌راهی اسلام‌آباد و پل‌دختر ریخته بود. گاز موتور را گرفتم. شهر به هم ریخته بود، تعدادی از مردم با لباس محلی به شهادت رسیده بودند. سر موتور را کج کردم، نزدیک کرند درگیری بود. به ابتدای جاده کردند رسیدم، بله درست حدس زده بودم، اینها جنازه‌های بسیجی‌های خودمان بود که جرمشان دلسوزی برای اسلام بود.

به راهم ادامه دادم، از دور اتوبوس آبی‌رنگی که به تپه اصابت کرده بود دیده می‌شد. پس از طی مسافتی دیگر آرم ارتش نمودار شد. در همان شب یازدهم با یورش لشکریان اسلام کرند هم آزاد شد و با پیشروی به طرف مرزها آخرین بقایای استکبار رنگ فنا و ذلت کامل به خود گرفتند و اینگونه بود که عملیات مرصاد نقطه عطفی در ریشه‌کن شدن نفاق شد.


انتهای پیام/

نظرات بینندگان