کد خبر: ۵۲۷۲۴
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۱۴ - ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
«معجــون وبلاگی» این هفته شیرازه با طعــم:

ماجرای برنـج هایی که «رهبـــر» می خورد/ جنس مخالف که می بینی چه حالی می شوی؟

تمامی وبلاگ نویسان عزیزی که مایلند مطالب آنان منتشر شود می توانند به منظور معرفی وبلاگ خود، مطالب تولیدی خود را از طریق ارسال نظر در زیر همین مطلب یا از بخش ارتباط با ما ارسال نمایند.

شیــــرازه: وب نویسان فعالی در سراسر استان فارس هستند که وبلاگ های آن ها از سطح بالایی برخوردار است. محتواهای خواندنی این وبلاگ ها گرچه مشتری خاص خود را دارد اما به منظور معرفی هر چه بیشتر، شیـــرازه در نظر دارد به صورت هفتگی گزیده بهترین های وبلاگی را در قالب «معجـــون وبلاگی» تقدیم شما خوانندگان گرامی نماید.

یقیناً مطالب بسیاری زیادی در فضای وبلاگی کشور وجود دارد که شایسته بهترین ها هستند، لذا گلچین این مطالب به معنای نادیده گرفتن زحمات دیگر وبلاگ ها نمی‌باشد. بر این اساس تمامی وبلاگ نویسان عزیزی که مایلند مطالب آنان منتشر شود می توانند به منظور معرفی وبلاگ خود، مطالب تولیدی خود را از طریق ارسال نظر در زیر همین مطلب یا از بخش ارتباط با ما ارسال نمایند.

*******

وبلاگ منتظر باران نوشت: دعا کنید راهی شوم

شده ام همچون پرستویی که همیشه آرزویش یک باریدن بود: اما از وقتی یک بار لمسش کردم هر سال برای دوبـاره و دوباره کوچ کردن لحظه شماری می کنم.

به لحظه های آخر سال که نزدیک می شویم عطش پرواز بیشتر می شود، اما هر ثانیه ترس نرفتن و امید رفتن انتظار را برایم سخت تر می کند.

دیدن خاک هایش حتی از پشت شیشه ماشین نیز فقط خاص همان مناطق است؛ در آنجا فاصله ای نیست بین آسمان وزمین، خاکش بوی خاک می دهد خاکی که خلقتم از اوست و دفنم در اوست، وقتی به خاطراتی که به خاطرم سپرده ام می اندیشم که بر روی کاغذ حکشان کنم قلمم عاجز می شود.

از آن همه خاطره...

******

وبلاگ سلام ای مروارید نوشت: وقتی جنس مخالف می بینی چه حالی می شوی؟

در عجبم از وا رفتن ِ نگاهِ پرذوقِ بعضی مردان، وقتی جنس مخالف را می بینند؛ همان هایی که چند دقیقه ای طول می کشد نگاه شان از حالت خیرگی، بیرون بیاید.

همان هایی که گاهی فراموش می کنند، اصلا داشتند چه می گفتند، یا آنهایی که با دیدن جنس مخالف، دهانشان بازتــر از چشم هایشان، مبهوت می ماند، قصدمان تمسخر و جسارت نیست چرا که اولا همه این حرف ها، تله حرفی بیش نیست. ثانیا آن چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟! از خودمان که در نیاوردیم، دیده ایم که می گوییم...

و اما در عجب تر از عجب ترم؛ از اینکه، گاهی پیدا می شود میان این گل سرسبدان، مردانی که نگاهشان پر است از لطافتِ نجابت و مردانگی، مردانی از جنس خدا، همان هایی که نگاه شان نه طعم لذت می دهد و نه بوی نفرت، همان مردانی که نگاه شان، فیلتر ساز نیست و همه موجودات را هرچقدر زشت ویا هر جقدر زیبا، یکی می بینند.

چرا که با "جنسیت" آدم ها کاری ندارند، بلکه شخصیت آن هاست که زندگی شان را شکل می دهد.

اینجاست که با دیدن زیبا رویی از جنس مخالف، سر رشته کلام را گم نمی کنند و یا گاهی فرصت می کنند آدم هایی از جنس موافق خودشان را هم ببینند و حرف هایشان را بشنوند...

****** 

وبلاگ گلابی نباشیم نوشت: هوای دو نفره

مشکل ما ها اینه که با بی رحمی تموم، سر فرصت ها و ثانیه هامون رو یکی یکی می بریم و کار بعدی مون هم اینه که: می شینیم برای این ثانیه های مردنمون مجلس ختم می گیریم که آخه چرا؟

پس حواست رو جمع کن که این مجلس ختم، یه تذکری باشه برای شروع کردن ها و حرکتت، نه اینکه خودش یک سر بریدن جدید باشه و تو رو در خودش نگه داره! پس فرصت باقی موندت رو ذبــح کن و از خدا بخواه که قاتل اونها نباشی و محرومشون نکنی، که بهشت و جهنم آدمی، با همین لحظه لحظه ها ساخته میشه.

******

وبلاگ گلخانه نوشت: تا حالا مسجد ساخته ای؟

دلش‌ مسجدی‌ می‌خواست با گنبدی‌ فیروزه‌ای‌ و مناره‌ای‌ نه‌ خیلی‌ بلند، دلش‌ یک‌ حوض‌ کوچک‌ لاجوردی‌ می‌خواست و شبستانی‌ که‌ گوشه‌ ‌گوشه‌اش‌ مهر و تسبیح‌ و چادر نماز است دلش‌ هوای‌ محله‌ای‌ قدیمی‌ را کرده‌ بود

دلش‌ مسجدی‌ می‌خواست با گنبدی‌ فیروزه‌ای‌ و مناره‌ای‌ نه‌ خیلی‌ بلند و پیرمردی‌ که‌ هر صبح‌ و هر ظهر و هر شب‌ بر بالای‌ آن‌ الله‌اکبر بگوید.

دلش‌ هوای‌ محله‌ای‌ قدیمی‌ را کرده‌ بود با پیرزن‌هایی‌ ساده‌ و مهربان‌ که‌ منتظر غروب‌اند و بی‌تاب‌ حی‌ علی‌الصلاة.

اما محله‌شان‌ مسجد نداشت

فرشته‌ها که‌ خیال‌ نازک‌ و آرزوی‌ قشنگش‌ را می‌دیدند، به‌ او گفتند: «حالا که‌ مسجدی‌ نیست، خودت‌ مسجدی‌ بساز».

او خندید و گفت: چه‌ محال‌ زیبایی، اما من‌ که‌ چیزی‌ ندارم نه‌ زمینی‌ دارم‌ و نه‌ توانی‌ و نه‌ ساختن‌ بلدم.

فرشته‌ها گفتند: این‌ مسجد از جنسی‌ دیگر است مصالحش‌ را تو فراهم‌ کن، ما مسجدت‌ را می‌سازیم.

او اما تنها آهی‌ کشید.

و نمی‌دانست‌ هر بار که‌ آهی‌ می‌کشد، هر بار که‌ دعایی‌ می‌کند، هر بار که‌ خدا را زمزمه‌ می‌کند، هر بار که‌ قطره‌ اشکی‌ از گوشه‌ چشمش‌ می‌چکد، آجری‌ بر آجری‌ گذاشته‌ می‌شود آجرِ‌ همان‌ مسجدی‌ که‌ او آرزویش‌ را داشت.

و چنین‌ شد که‌ آرام‌ آرام‌ با کلمه، با ذکر، با عشق‌ و با دعا، با راز و نیاز، با تکه‌های‌ دل‌ و پاره‌های‌ روح، مسجدی‌ بنا شد. از نور و از شعور مسجدی‌ که‌ مناره‌اش‌ دعایی‌ بود و هر کاشی‌ آبی‌اش، قطره‌ اشکی.

او مسجدی‌ ساخت‌ سیال‌ و باشکوه‌ و ناپیدا، چونان‌ عشق و هر جا که‌ می‌رفت، مسجدش‌ با او بود پس‌ خانه‌ مسجدی‌ شد و کوچه‌ مسجدی‌ شد و شهر مسجدی.

آدم‌ها همه‌ معمارند معمار مسجد خویش، نقشه‌ این‌ بنا را خدا کشیده‌ است.

مسجدت‌ را بنا کن، پیش‌ از آن‌ که‌ آخرین‌ اذان‌ را بگویند!

******

وبلاگ لامرد ما نوشت:  ماجرای خانواده «حَــرَم»

خانواده بزرگی بودند، بسیار قابل احترام و محترم، هر چیزی جای خودش قرار داشت؛ می شد گفت حساب و کتاب ها درست و دقیق بود محیط و فضای حاکم بر خونه اینقدر گرم و زیبا بود که حس می کردی «حَرَم» امن الهیه! شاید هم بعضی مواقع مشکلی پیش می اومد. مگه میشه خانواده ای مشکل نداشته باشه؟ ولی هیچ مشکلی نتونسته بود به راحتی وارد «حریم» اونها بشه. حواس شون جمع جمع بود.

آخه از همون قدیم ها که این خانواده لباس «اِحرام» به تن کرده بودند و با نوای دلنشین «لبیک اللهم لک لبیک» «مُحرِم» شده بودند تا امروز «حُرمت»ها رو خیلی خوب حفظ کرده بودند و اهل «حرمت شکنی» نبودند.

نه اینکه بگیم بابا اینها خانواده جوون و نوپایی هستند و هنوز مونده که گرم و سرد دنیا رو ببینند و بچشند، نه! خیلی خیلی قبلها که کلاس چهارم - پنجم ابتدایی بودم و معلم«فارسی»مون می گفت: بچه ها مشق فرداتون اینه که بگردید خانواده«حَرَم» رو پیدا کنید، این خانواده وجود داشته؛ چونکه وقتی مشقم رو بردم خونه، پدر و مادرم و حتی خواهر بزرگم خانواده ی «حَرم» رو خوب می شناختند. اما نمی دونم چرا حالا که من شدم بابا و بچه ام از مدرسه میاد دیگه مشقی نمیاره که با هم دنبال خانواده «حرم» بگردیم!

نمی دونم من و معلم پسرم هم می تونیم مثل بابام و معلمم، خانواده «حرم» رو برای پسرم پیدا کنیم یا نه؟! احساس می کنیم چیزی گم کردیم و باید به دنبال گمشده ای باشیم یا نه!؟

الان مدتیه دارم فکر می کنم که چی شد یه دفعه این خانواده، بین ماها مهجور و کم فروغ شد؟ شاید هم رفتم پشت بام خونه و سئوالاتم و از بشقاب های زنگ زده روی پشت بوممون پرسیدم!

لحظه ای درنگ و اندیشه برای کسانی که می خوان کمک کنند.

******

وبلاگ آبی آسمانی نوشت: سالی که گذشت...

امسال سال حماسه اقتصادی بود، سالی که ظریف به اشتون رسید، بعضی فیلم هایشان را به فردین و وثوقی تقدیم کردند و احمق ترها برای گرفتن اسکار به تختخواب های آمریکایی دخیل بستند.

هنوز هم بینش برخی هنرمندان از سقف تالار وحدت بالاتر نمی رود، جمعی به آبی و قرمز فکر می کردند و برای پسر مسی صدقه می دادند، سودای هاوایی دوستم را هوایی کرده و میترسم گوشی های آیفون کار دستمان بدهد.

وی چت سر به زیرمان کند و کیت کت شکلات بی غیرتی به خوردمان دهد، امروز دوست پدرم که شیمیایی بود شهید شد، اما این باعث نمی شود که کامبیز دوستش را به هفت خوان دعوت نکند!

مادرم خیلی بی سواد هست! چون هنوز تفاوت آندروید و آی او اس را نمی داند، اما قلبش با انقلاب هست و هرشب برای سلامتی حضرت(عج) دعا می کند.

و عده ای هر روز می گویند: خدایا به ما اسلام ناب آمریکایی! عنایت بفرما

******

وبلاگ خروج اضطراری نوشت: جاده ای که 100 دارد پیمودن ندارد

بنای عظیم را شهرداری که بخواهد بسازد، مسیر انحرافی می زند که خیابان ها بند نیایند و تردد خودروها روان باشد. همانجایی که تا دیروز شاه راه عبور اسب های آهنی و عابران و رهگذران بود، امروز میزبان خاک است و صدای ماشین های سنگین و سکوت سنگین تر روزهای تعطیل، اما پیرمرد می داند که رسم عقربه هاست، عبور این روزها و هر روز صبح آب و جارو می کند پیاده رو جلوی دکانش را به امید روزی که رونق دوباره به کسب و کارش برگردد.

بزرگترین دلیلی که چندین سال است مرا از پای گیم ها و گیم نت ها فراری می دهد، اصلی ترین دلیلی که باعث می شود به تماشای هیچ سریالی ننشینم، شاخص ترین فکری که علت دل نبستن من به غذاها و خوراکی هاست تمام شدنی بودن آنهاست، مسیری که 100 (ســـد) داشته باشد ارزش پیمودن ندارد...

******

وبلاگ رهروان ولایت نوشت: «عباس» می دهد، نــخ معجر نمی دهد!

یا که خدا به خلق پیمبر نمی دهد/ یا گر دهد پیمبر ابتر نمی دهد

دختر در این قبیله تجلی کوثر است/ بیخود خدا به فاطمه(س) دختر نمی دهد

زینب(س) عفیفه ای است که در راه عفتش/ عباس(ع) می دهد نخ معجر نمی دهد

******

وبلاگ جا مانده نوشت: ماجرای برنج هایی که رهبر می خورد!

دانه های برنج را دانه دانه از روی پارچه ی سفید جمع می کند. دانه های جمع شده را که می ریزد کنار غـــذای خورده نشده، تازه می فهمیم کشیده شدن امتداد آن پارچه ی سفید، از روی میز تا روی پایش برای تمیز ماندن عبایش نیست؛ برای تمیز ماندن برنج هاست، که از قاشق که می افتند، از خوردن نیفتند.

با یک دست و آن هم دست چپ غذا خوردن سخت است؛ گاهی برنج می ریزد دیگر...

نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
1
خیلی عالی بود این روند را ادامه دهید.تشکر
احسان
Iran (Islamic Republic of)
شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
1
نویسنده محترم بالا؛ جناب سلام
اصلا ادبیاتت جالب نیست واسه رهبری که همه ماها فداییش هستیم
امتیاز مثبت بالا را هم بنده اشتباهی دادم و لطفا شیرازه اصلاحش کند