کد خبر: ۵۲۸۲۵
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۳ - ۱۹ اسفند ۱۳۹۲

شکنجه به بهانه مذاکره با دشمن

برنامه شکنجه‌ها ادامه داشت تا روزی که بعثی‌ها سی و پنج نفر را به عنوان مسئول و به بهانه مذاکره با فرمانده اردوگاه به زندان بردند، که ناگهان متوجه شدیم مذاکره‌ای در کار نیست و عراقی‌ها مشغول شکنجه آن‌ها هستند.
به گزارش شیرازه، سایت جامع آزادگان نوشت: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده فضل الله ظهوریان است. وی در سحر گاه عید فطر 1361 در شلمچه، مرحله ی سوم عملیات رمضان به دست بعثی ها عراقی اسیر شد.

نزدیک به سه ماه گذشت. در این مدت، ما برنامه های دینی همچون نماز جماعت و دعا را به خوبی اجرا می کردیم، تا اینکه به صورتی ناگهان با یک فاجعه مواجه شدیم؛ عراقی ها به تکاپو افتادند که ما را از انجام تکالیف و واجبات شرعی؛ از جمله نماز بازدارند.

آن ها هر روز عده ای را شکنجه می کردند.این برنامه ادامه داشت تا روزی که سی و پنج نفر را به عنوان مسئول، به بهانه ی مذاکره با فرمانده ی اردوگاه به زندان بردند، که ناگهان متوجه شدیم مذاکره ای در کار نیست و عراقی ها مشغول شکنجه ی آنها هستند.

بچه ها تصمیم گرفتند به عنوان اعتراض به بهانه جویی های عراقی ها و شکنجه و آزارهای ممتد آن ها،اعتصاب غذا کنند.

درها بسته بود و از همان ابتدا غذایی در آسایشگاه نبود. فقط مقداری آب داشتیم که از روز اول جیره بندی کردیم. روزانه به هر نفر یک و یا دو قاشق آب می رسید.این اعتصاب هفت روز طول کشید و عراقی ها هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند. و از ترس در محوطه ی اردوگاه نیز گشت نمی زدند؛ بلکه از پشت بام ها همه چیز را زیر نظر داشتند.

از روز اول که درها باز باشد؛ بنابراین، با خود گفتیم که اگر بناست در آسایشگاه به شهادت برسیم، پس چه بهتر که از خود دفاع کنیم و خود را دچار مرگ تدریجی نسازیم.

با دوستان مشورت کردیم؛ بنا شد در یکی از آسایشگاه ها را، هر طور شده، باز کنیم. با کمک دوستی به وسیله ی یک تکه تیغه ی اره ی آهن بر (که قبلاً با آن سنگ می تراشیدم)از همان روزهای اول اعتصاب، به نوبت، شروع به بریدن میله های یکی از پنجره را ببریم، طوری که به طرف بیرون خم شود. یک نفر می توانست از آن خارج و وارد محوطه ی اردوگاه گردد.

هفتمین روز اعتصاب، که همه در حالت ضعف شدید به سر می بردند، من از آن پنجره خارج شدم. کسی در حیاط اردوگاه نبود؛ اما نگهبان پشت بام مرا زیر نظر داشتند. آنها خبر این ماجرا را به فرمانده ی اردوگاه رساندند. تا فرمانده ی عراقی بیاید، با چند نفر از دوستان فوراً قفل ها را شکستیم و همه ی اسرا به داخل محوطه ی آمدند تا حداقل، آبی بنوشد و از مرگ نجات یابند؛ اما شیرهای آب بسته بود. شب قبل باران باریده و مقداری آب باران بر زمین جمع شده بود. همه از فرط تشنگی لب بر آن آب گذاشتیم و کمی رفع عطش کردیم. بسیاری از افراد هم از شدت گرسنگی و اضطرار مقداری علف خوردند.

ظهر که شد نماز جماعت را با حضور همه ی اسرا در محوطه ی اردوگاه اقامه کردیم. اگرچه ضعف شدید ما را گرفته بود و بیشتر افراد، مجروح بودند؛اما آن نماز با شکوه آذر ماه – سالگرد عملیات طریق القدس – با معنویت خاصی برگزار شد و مکبر آن اسیر ده ساله به نام علی رضا بود که با پدرش اسیر شده بودند.

پس از نماز، فرمانده ی عراقی با چند نفر وارد اردوگاه شدند و به ما اعلام کردند که به داخل آسایشگاه برویم؛ ولی ما توجهی به آنها نکردیم و گفتیم که تا خواسته هایمان انجام نشود، کسی داخل نخواهد رفت. آنها توطئه ای جدید داشتند و ما بی خبر بودیم.

ناگهان با سوت افسر عراقی درب اردوگاه باز شد و حدود چهار صد نیروی ضد شورش، با چوب، میل گرد، بلوک و کابل به داخل هجوم آوردند و به سوی نمازگزاران حمله کردند. آنها ابتدا مکبر ده ساله را به میان جمع پرتاب کردند،آن گاه ضربه های کینه توزانه را بر بدن اسیران مظلوم فرود آوردند.

این حمله بیش از پنج دقیقه طول نکشید؛ ولی چهار نفر از اسرا، غریبانه به شهادت رسیدند و حدود سیصد نفر مجروح شدند.

با سوت بعدی افسر عراقی،آن همه سرباز وحشی،از ضرب و شتم دست کشیدند. دیگر کسی توان حرکت نداشت؛ زیرا اکثراً مجروح و گرسنه بودند.

 



انتهای پیام/


نظرات بینندگان