کد خبر: ۵۶۱۶۲
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۱۱:۰۸ - ۰۸ خرداد ۱۳۹۳
پنج‌شنبه ها با شهدا:

تولد در «نورآباد»، شهادت در «لندن»/ شهیدی که پزشک مسیحی‌اش به عبادت او حسادت می‌کرد

خدایا ما که در جبهه جنگ و آن همه عملیات توفیق و لیاقت شهادت نداشتیم، از این به بعد از ما راضی شو و نگذار در بین این آدم هایی که خدا را نمی شناسند و از حلال و حرام اسلام آگاه نیستند گرفتار شویم!
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، سال ۱۳۳۸ روستای «گازرگاه» میزبان قدوم کودکی آسمانی شد. کودکی که نام زیبای باقر اهل‌بیت (ع) را بر او گذاردند.باقر روزهای پرنشاط کودکی را در میان مردم مهربان زادگاهش سپری کرد و در کنار آنان آموختن علم را تجربه نمود. سال ۱۳۵۸ در آخرین سال دبیرستان لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن نمود. و پس از چندی مدرک دیپلم خو د را اخذ نمود.

بعداز مدتی مسئولیت آموزش بسیج شهرستان نورآباد را بر عهده گرفت، اما جنگ تحمیلی او را به میادین نبرد کشاند.

رشیدی در طول سالهای حضورش در عرصه های دفاع از انقلاب مسئولیتهای بیشماری همچون مسئولیت پدافند تیپ امام سجاد (ع)‌، مسئولیت عملیات تیپ حضرت فاطمه (س)، فرمانده گروهان، جانشین وفرمانده یکی از پایگاههای شهرستان لارستان، فرمانده سپاه داراب، فرمانده سپاه نهم نیروهای فارس، جانشین تیپ در سپاه دهم را بر عهده گرفت.

باقر رشیدی در میادین نبرد حق علیه باطل دچار مصدومیت شیمیایی شد و در سال ۱۳۶۵ به دلیل ضعف جسمانی حاصل از همین جراحات به شهر بازگشت. مدتی بعد دوره‌ی آموزش فرماندهی را در دانشگاه امام حسین (ع) به پایان رساند، سپس در استان سیستان و بلوچستان به نبرد با اشرار پرداخت.
تا اینکه در سال ۱۳۶۹ در هنگام مبارزه با اشرار بیماری‌اش شدت یافت. او را به تهران انتقال دادند، اما پزشکان عاجز از درمان او بودند به ناچار رشیدی سه مرتبه جهت مداوا به انگلستان اعزام شد و سرانجام در تاریخ ۲۱/۸/۱۳۷۲ بال در بال ملائک به آسمان پر کشید.


حجاب اسلامی!
به روایت برادر شهید
بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشه ای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال می کرد او چشم نمی چرخواند، پرستار به همکارانش گفت نمیدانم این چرا به آن گوششه خیره شد. خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت: داداش به این خانم بگو به من دست نزنه!
گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه!
گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم.
با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند.
اشک در چشمان باقر حلقه زده بود. دست به سوی آسمان کشید و گفت: خدایا ما که در جبهه جنگ و آن همه عملیات توفیق و لیاقت شهادت نداشتیم، از این به بعد از ما راضی شو و نگذار در بین این آدم هایی که خدا را نمی شناسند و از حلال و حرام اسلام آگاه نیستند گرفتار شویم!
سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان را فهمید، از پرستاران مرد خواست تا کارهای او را انجام دهند. ایشان علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود می گفت: من از نگاه به چهره شما لذت می برم و به یاد حضرت مسیح می افتم!
روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمده ایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم.
این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس نمی داد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح می داد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پروفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم!
دو نفر از همراهان دکتر، خانم هایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند.
این هم دعای مستجاب باقر بود که خدا اسباب راحتی و عزیزی اش را در کشوری غریب این گونه مهیا کرد. برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل می کرد در هنگام شهادت، همین پرفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه می گفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی!
طی یکی از دوره های درمان حاج باقر در کشور انگلستان در معیت ایشان بودم. روزی یکی از پرستاران خانم که مصری الاصل و مسلمان بود برای تزریق سرم وارد اتاق حاج باقر شد. باقر چون شنیده بود ایشان مسلمان است و پوشش و حجاب برای زن مسلمان واجب، با انگلیسی دست و پا شکسته ای که بلد بود به ایشان فهماند که تا حجاب نداشته باشد نمی گذارد که به ایشان دست بزند. هر چه پرستار اصرار کرد فایده ای نداشت. پرستار رفت و مسئولین بخش پرستاری را واسطه کرد باز باقر نپذیرفت. با امور جانبازان تماس گرفتند، آنها هم نتوانستند باقر را راضی کنند که این پرستار به او سرم وصل کند. پرستار مسلمان به اجبار حوله ای دور سر خود پیچید، تا باقر اجازه داد او سرم و دارو هایش را به او وصل کند. از آن به بعد برنامه را جوری می ریختند که رسیدگی به باقر در شیفت این خانم پرستار نباشد!
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
پنجشنبه ۰۸ خرداد ۱۳۹۳
0
شادی روح شهدا صلوات
میثم
Iran (Islamic Republic of)
پنجشنبه ۰۸ خرداد ۱۳۹۳
0
برادران شیرازه انسانیت و اخلاق را که از امثال شهید باقر رشیدی نیاموختید لااقل از آن پزشک مسیحی درس بگیرید .راست می گوئید سانسور نکنید.