کد خبر: ۵۶۲۲۰
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۳ - ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
نوزدهمین معجون وبلاگی شیرازه:

درسی که آیدا به من داد/ چرا غرب با همه فساد های که داشته دود نشده؟

در نوزدهمین نسخه از معجون وبلاگی، منتخبی از برترین مطالب وبلاگ نویسان فارس در موضوعاتی از قبیل رسی که "آیدا" به من داد، تو همیشه هستی...، عباس دست طلا + نظر امام خامنه ای و چند موضوع دیگر منتشر شده است.

شیــــرازه: وب نویسان فعالی در سراسر استان فارس هستند که وبلاگ های آن ها از سطح بالایی برخوردار است. محتواهای خواندنی این وبلاگ ها گرچه مشتری خاص خود را دارد اما به منظور معرفی هر چه بیشتر، شیـــرازه در نظر دارد به صورت هفتگی گزیده بهترین های وبلاگی را در قالب «معجـــون وبلاگی» تقدیم شما خوانندگان گرامی نماید.

یقیناً مطالب بسیاری زیادی در فضای وبلاگی کشور وجود دارد که شایسته بهترین ها هستند، لذا گلچین این مطالب به معنای نادیده گرفتن زحمات دیگر وبلاگ ها نمی‌باشد. بر این اساس تمامی وبلاگ نویسان عزیزی که مایلند مطالب آنان منتشر شود می توانند به منظور معرفی وبلاگ خود، مطالب تولیدی خود را از طریق ارسال نظر در زیر همین مطلب یا از بخش ارتباط با ما ارسال نمایند.

*******

وبلاگ عاشق یک لحظه نوشت: سه پند از زبان گنجشک کوچک

حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‌ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: «پندهایت را بگو


گنجشک گفت: «نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‌شد. دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر

مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‌اى کرد. مرد گفت: «نصیحت سوم را بگو!»

گنجشک گفت: «نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‌دانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمى‌کردى.»

مرد، از خشم و حسرت، نمى‌دانست که چه کند. دست بر دست مى‌مالید و گنجشک را ناسزا مى‌گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: «حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.»

گنجشک گفت: «مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‌گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»

*******

وبلاگ گلخانه نوشت: قول می دهیم موهایمان از چادر بیرون نیاد!

جریان از آن سفرزیارتی مشهد مقدسی شروع شد که ویژه خواهران بود و تصمیم گرفتم به جای ثبت نام معمولی به صورت نامحسوس کاری کنیم که دخترهای بی حجاب و فراری از مباحث مذهبی به این سفر جذب گردند.

البته ناگفته نماند که چندین نفر از خواهران مذهبی با روابط عمومی قوی از قبل سفر بصورت مخفی معین شده بودند تا در این سفر حضور داشته باشند وجاسوس ما باشند!!

البته نیروهای من تفاوتهایی با تمام نیروهایهای دنیا داشتند:

· حق خبر دادن از مشکلات اخلاقی و یا اتفاتی که بین دیگران می افتاد نداشتند.

· حق نصحیت کردن و یا برخورد تند با کسی نداشتند.

· فقط در جمع ها نفوذ می کردند، دوست می شدند و با رفتارهایشان و برخورد محبت آمیزشان زیبایی های دین را به انها نشان می دادند.

اماقضیه اصلی از اینجا شروع شد که دو سه روزی بود در مشهد اقامت داشتیم، در سالن عمومی هتل در حال مطالعه بودم که متوجه شدم پنج نفر از دختران همسفر ما با وضعیت آرایش کرده بسیار نامناسب و پوشش مانتو بسیار بدمی خواهند از هتل خارج شوند!

با تعجب سرگروه آنها که خودش از دیگران تابلوتر بود را صدا زدم!

با تردید به طرف من آمد .فکر کنم آن لحظه خودش را برای برخورد تند من آماده کرده بود.

من هم مثل کسی که هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم : (( فکر نمی کنم با این وضعیت ظاهری ، شما را به حرم اقا امام رضا (ع) راه بدهند.))

گفت: (( ولی ما حرم نمی خوایم بریم ، می خوایم بازاربرویم برای خریدن عطر طبیعی.))

نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم، من این افراد را آوردبودم مشهدکه مثلا تحت تاثیر جو قرار گرفته و با عنایت اقا متحول شوند، حالااینگونه بیرون بروتد باعث به گناه افتادن زائران حرم امام رضا در بازار می شوند.همان لحظه توسلدو سهثانیه ایی به اقا پیدا کردم که یک لحظه گفت:

" راستش حاج اقا ما چیزی از عطر طبیعی نمی دانیم می خواستیم از شما درخواست کنیم با ما بیایید ولیبچه هاترسیدند این حرف را به شما بزنیم یا وقت نداشته باشید یا عصبانی بشوید بخاطر اینکه ما"

یک لحظه پیش خودم گفتم : (( فرصت مناسبی برای امر به معروف))

در جوابشان گفتم : (( من وقت دارم ولی مشکلی وجود دارد! اگر مشکل را به کمک شما حل کنم. برای خرید به یک فروشگاه معروف عطر فروشی به نام عطر سیدجواد می برمتان که مرغوترین عطرها رابخرید.))

از خوشحالی نمی دانست چه عکس العملی نشان دهد بچه های دیگر گروه ۵ نفره را ،صدا زد و قضیه را به انها گفت .

یکی از انها سوال کرد: (( خوب چه کمکی برای رفع مشکل شما از دست ما بر می اید ؟))

گفتم: ((مشکل اینجاست که من به هیچ وجه نمی توانم با وضعیت پوشش فعلی شما ، همراه شما بیایم .))

هنوز حرف من تمام نشده سریع بطرف اتاقشان رفتند و پنج دقیقه بعد پنج دختر چادری برگشتند!
دیدم تنور حسابی داغ است گفتم : ((اخه بازم یک مشکل دیگه است!))

با تعجب گفتند چیه حاج آقا :(( قول می دهیم موهایمان از چادر بیرون نیاد!))

گفتم نه مشکل وضعیت آرایش شما است !؟ من نمی توانم با این وضعیت همراه شما بیایم!

قبول کردند و بالاخره با هر وضعیت بود وضعیت ظاهری آنها از مانتویی به چادری از ۱۰۰درصد ارایش به ۲۰ درصد کاهش پیدا کرد!

وارد بازار رضا شدیم! بازار حسابی شلوغ بود. من با فاصله چند قدمی جلوتر از خواهران حرکت می کردم که حساسیتی ایجاد نشود. تا رسیدن به عطرفروشی سید جواد باید نصف بازار رضا را می رفتیم!

در بین راه احساس کردم دستی به شانه های من برخورد می کند!

برگشتم دیدیم یکی جوانی حدودا ۲۵ ساله با محاسنی بلند با اخم و عصانیت به من نگاه می کند !

بدون سلام یا مقدمه ایی رو کرد به من گفت: (( حاج آقا شما خجالت نمی کشی؟)) این دیگه از اون حرفها بودا !!

گفتم : ((سلام علیکم ! خجالت ! خجالت برای چی؟!)) داشتم شکه می شدم، توقف کردم خواهران که چند متری از من عقب بودند به من رسیدند گفتم :شما تشریف ببرید الان من می یام !

با عصبانیت ادامه داد : من تعجب می کنم شما چرا از امام رضا(ع) حیا نمی کنید!

گقتم: عزیز من! اگر مشکلی پیش آمده بگویید تا حلش کنیم.

گفت : چه مشکلی از این بیشتر که زن و خانواده شما که پشت سر شما می آمدند با وضعیت آرایش کرده به بازار آمدند! شما چیزی به انها نمی گویید ! واقعا از شما که این لباس را می پوشید تعجب دارد!

جان من، خواستی نظر بدهی بگو اگر تو این لحظه به جای من بودی چیکار می کردی!

واقعا نمی دانستم چه جوابی به این دوستی که نهی از منکر را بر خود واجب می دانست ولی عجول بود بدهم.

گفتم : اخه برادر من! عزیز من ! اول سوال بپرسید که این افراد چه نسبتی با من دارند و برای چه همراه من هستند بعد افراد را مورد اتهام قرار دهید!

بدون معطلی گفت: (( چه فرقی می کند.)) معلوم نبود از کجا من را تعقیب می کرده تا با وجود پنج و شش متر فاصله در بازار شلوغ رضا متوجه شده این افراد همراه من هستند!

گفتم: برادر من! این افراد، دخترانی هستند که چند نفرشان اولین بارشان هست چادر می پوشند حتی خانواده های انها هم مخالف پوشش هستند حالا من با زبان محبت تا این اندازه وضعیت پوشش ان را کامل کرده ام چرا عجولانه قضاوت می کنید و مردم را با این روش از دین فراری می دهید؟

می دانید الان به یاد حرفهای مرحوم حضرت آیت الله مختاری (ره) افتادم که نقل می کرد: در محضر استاد و مرجع بزرگوار شیعه حضرت ایت العظمی مرعشی نجفی(ره) بودیم . مردی لات و گردن کلفت مدتی بود حسابی دور اقا می چرخید و خودش را به حضرت ایت العظمی مرعشی نجفی(ره)نسبت می داد.

بطوری که همه فهمیده بودن این مرد لات مرید حضرت ایت العظمی مرعشی نجفی(ره)است .

اما یک روز که برای وضو به وضخانه رفته بودم، با کمال تعجب دیدم این مرد لات وضو می گیرد، وقتی به اطرافش نگاه می کند می بیند کسی نیست ،مس پا را روی کفش می کشد و حوصله ی کفش در اوردن ندارد!

برای همین با ناراحتی تمام رسیدم خدمت حضرت ایت العظمی مرعشی نجف(ره)گفتم: اقا این مرد لاتی که همه مردم خبر دارند مرید شما شده، اینگونه وضو می گیرد، اگر کسی ببند برای شما زشت است ! حضرت ایت العظمی مرعشی نجفی(ره) لبخندی زد و گفت اقای مختاری! می دانم اینگونه وضو می گیرد! اما من با محبت نماز خوانش کردم اگر تو راست می گویی با محبت کفشش را از پایش بیرون آور. فقط مواظب باش از نماز فراریش ندهی!

*******

وبلاگ گروه جهادی نادیان نوشت: درسی که "آیدا" به من داد

دختر کوچکی که حتّی ساعات استراحت هم همراه ما بود کسی نبود جز…. "آیدا

یکی از ظهرهایی که مشغول روشن کردن گاز بودم، کبریت از دستم افتاد و چوب کبریتها روی زمین پخش شد، آیدا آمد تا در جمع کردن به قول خودش "کربیت” ها به من کمک کند.

بعد از تمام شدن کار، به آیدا گفتم بگو: ” کبریت ". بالاخره پس از حدود نیم ساعت کلاس آموزش تلفّظ "کبریت”، کار به نتیجه رسید و آیدا خانم این واژه را درست بیان کرد. (البته در گوشی خدمتتان عرض کنم که با کّلی وعده و وعید آبنبات و شکلات کار پیش رفت و گرنه حالا حالاها درگیر بودم!!)

صبح روز بعد آیدا که آمد به جای "سلامگفت: "کبریت”!! خنده ام گرفت! ابتدا از نتیجه ی تلاش نیم ساعتی ام خوشحال شدم، امّا چشمتان روز بد نبیند بقیه ی کلمه ها را هم به همین صورت تلفّظ می کرد؛ نه تنها خودش بلکه اکثر اهالی روستا سفق، قلف و … .

درسی که از آیدا کوچولو آموختم این بود که هر چند هم نهایت تلاش و هنرم را به خرج دهم، باز هم نمی توانم در این فرصت کوتاه چند روزه، کم و کاستی هایی را که در بلند مدت به وجود آمده اند به یکباره و به صورت فردی از بین ببرم. آیدا به من یاد داد که "اثربا "نتیجهتفاوت دارد. می شود به طور مقطعی و جزئی تاثیر گذاشت امّا به نتیجه رسیدن مستلزم تکرار شدن است؛

مثل قطرات کوچک آب هر چند کوچک اند ولی اگر دست به دست هم دهند سنگ سخت را سوراخ می کنند.

*******

وبلاگ دالان نوشت: چرا غرب با همه فساد های که داشته دود نشده!

در حال مطالعه بیانات دیده بان بصیر انقلاب اسلامی بودم که به این قسمت از سخنان ایشان که در سال ۷۲ ایراد شده بود رسیدم :

«امروز در فرهنگ غرب انصافا عناصری وجود دارد که برای ما حیاتی است ، ما باید آنها را یاد بگیریم . چیزهای خوب زیاد دارند اگر این چیز های خوب نبود غرب با این همه فسادی که دارد به اینجا نمیرسید . غرب با این فسادهایی که دارد باید اصلا مضمحل میشد و مثل دود به هوا میرفت ، اما علت اینکه دود نشدند و به هوا نرفتند چیست ؟ چند عنصر واقعا حسابی در کار اینها بوده است . از جمله اینکه آدمهای منظمی هستند ، آدمهای پرکاری هستند و در تلاش هایشان خستگی ناپذیرند . اینها عناصر مثبت و مطلوب فرهنگ آنها است . اینها را البته باید گرفت و استفاده کرد .» ۱۲/۰۷/۱۳۷۲

پس از مطالعه این متن سوالاتی در ذهنم بوجود آمد :

چقدر خود را ملزم میکنم که در کارها منظم باشم ؟

چقدر ملتزم به روحیه تلاش و خستگی ناپذیری در سال مدیریت جهادی هستم ؟

چرا ساعت مفید کاری در ادارات ، کارخانه ها و .. به نسبت جهانی پایین است ؟

چقدر احساس تکلیف میکنم در قبال مسئولیتی که به من داده شده ؟

بعد ذهنم به سمت این آیه شریفه رفت : «وقنوهم انهم مسئولون »

در سال نو نوای حسین زمان را شنیدم که میگفت : من نگران مسئله فرهنگ هستم! ۱۵ سال پیش نیز در سال ۷۸ دغدغه عمیق خود را در این موضوع بیان کرده بود !

حال سوال اینجاست که چقدر به این ندا جواب داده ام !آیا نگرانم! قدمی برداشته ام ! حرکتی کرده ام !

آیا مسخره کردن و بی ارزش نشان دادن ارزشها ، رخنه های فرهنگی مورد نظر رهبری نیست ! که در جامعه شاهد آن هستیم ؟

آیا برای مقابله با رخنه های فرهنگی که روز به روز در حال گسترش است ، دل نگرانی احساس می شود ؟!

آیا میدانیم بسیاری از مشکلاتی که در زمینه های اجتمایی، اقتصادی و یا حتی سیاسی داریم، اگر کاوش کنیم ناشی از کم کاری در زمینه فرهنگ است ؟

کلام اخر :

خدایا قدمهایمان را در راهی که تو می خواهی استوار گردان .

*******

وبلاگ پیشگامان نوشت:‏ تو همیشه هستی...

هروقت شک میکنم؛
به عشق؛
به خنده؛
به مهربانى؛
حتى به خاک
هروقت گم میکنم؛
راهم را؛
آسمان را؛
حتى خودم را
به "تو” توکل میکنم؛
و به یقین میرسم که هستى
خدایا

*******

معرفی کتاب:

رسانه جمعی وبلاگ نویسان لامرد نوشت: عباس دست طلا + نظر رهبر انقلاب

رهبر انقلاب در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان می‌دید. خداوند ان‌شاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد.»

یکی از تازه‌ترین کتب مورد اشاره و تحسین رهبر معظم انقلاب، یک کتاب جنگی و حماسی نیست؛ یعنی فقط جنگی نیست. بلکه یک کتاب اقتصادی است؛ یک کتاب کار است.

در صفحه‌ی تقدیمیه‌ی کتاب نوشته شده است: تقدیم به همه‌ی بسیجیان فنی و تعمیرکار! از همین جا معلوم می‌شود با یک کتاب متفاوت روبه‌رو هستیم. کتاب «عباس دست‌طلا» یکی از بی‌تعارف‌ترین کتاب‌های دفاع مقدس است. ردی از سؤال و جواب مصاحبه‌کننده در اثر معلوم نیست. نویسنده در متن هرجا که خواسته از گذشته و کودکی حاج عباس قصه را روایت کند، جمع دوستان با صفای او را جمع می‌کند و شب‌ها بعد از کار سخت و سنگین روز کنار هم می‌نشاند تا از خاطراتش بشنوند. این یعنی فرم و قالب روایت کتاب هم خوب مهندسی شده است.

وقتی کار مصاحبه و نگارش خاطرات حاج عباس‌علی باقری به سرکار خانم معراجی‌پور پیشنهاد می‌شود، در همان جلسه‌ی اول از مصاحبه‌شونده می‌پرسد: آیا شما به فکر شهادت هم بودی؟ حاج عباس می‌گوید: آن قدر کار زیاد بود که من وقت نداشتم به شهادت فکر کنم!

نویسنده متن را بارها بازنویسی کرده است. ادبیات و لحن حاج عباس ـ که خاص خود او و شبیه هیچ کسی نیست ـ در طول کتاب حفظ شده است. متن هیچ دست‌انداز و ابهامی ندارد. روایت معمولی یک آدم معمولی آن‌قدر خوب به پیش می‌رود که دست‌کم در دو سه نقطه مخاطب را زمین‌گیر می‌کند؛ و آن‌چنان او را متأثر می‌کند که تا چند روز فکر او را به خود مشغول می‌کند.

حاج عباس اول خودش به عنوان داوطلبی بسیجی راهی جبهه می‌شود: به عنوان یک حاجی بازاری. کسی که آن روزها در خیابان خاوران برای خودش گاراژ و تعمیرگاهی داشت، کارگر و برو بیایی داشت و دست کم چند خانواده را روزی می‌رساند. بعد به عنوان یک تعمیرکار ساده‌ی یک لاقبا اعزام می‌شود و از قضا به منطقه‌ای می‌رود که قدرش را نمی‌دانند و زیر دست فرماندهی می‌افتد که چندین بار تحقیرش می‌کند. با این حال کم نمی‌آورد. تا آن‌جا که می‌تواند کار را پیش می‌برد و برمی‌گردد تهران. چند وقت بعد که دوباره می‌خواهد اعزام بشود نیرو جمع می‌کند. از دفعات بعدی خودش کاروان‌دار می‌شود. در تهران می‌گردد مکانیک و صافکار و دست به آچار پیدا می‌کند و با خودش همراه می‌کند و آن‌قدر خوب و پرحجم کار می‌کند که نام و آوازه‌‌اش همه جا می‌پیچید. به او پیشنهاد می‌شود پشتیبانی محور جنوب را به عهده بگیرد که نمی‌پذیرد.

یک بار گزارشگری از تلویزیون می‌رود به تعمیرگاه پشتیبانی تا با حاج عباس گفت‌وگو کند و از راز شهرتش در جبهه جویا شود.

از متن کتاب:
گزارشگر با تعجب می‌گوید:
-
این‌طور که شما تعریف کردید، کار چندان مهمی نیست؛ در حالی که به نظر ما دارید کار مشقت‌باری را انجام می‌دهید!
لبخند می‌زنم:
-
بله به حرف ساده است. بیایید از تعمیرگاه بیرون تا کارهایی را که در طول ۱۰ روز قبل انجام داده‌ایم و آماده‌ی حرکت برای جبهه است را نشان‌تان بدهم.
۴۰ تا ماشینی را که درست کرده‌ایم و پشت سر هم گذاشته‌ایم تا راننده‌ها بیایند و آن‌ها را ببرند، نشان‌شان می‌دهم:
-
این هم کار شبانه‌روزی ما در عرض ۱۰ روز!
می‌پرسد:
-
اگر قرار بود این ۴۰ تا ماشین را در تهران انجام دهید، چقدر وقت‌تان را می‌گرفت؟
پاسخ می‌دهم:
-
شش ماه؛ اما این‌جا با تهران فرق دارد. باید شلاقی کار کرد. (صفحه‌ی ۲۰۸)

اهمیت و برجستگی کار حاج عباس دست‌طلا و دوستانش در دو چیز است: «سرعت در تعمیر» و «توقف‌ناپذیری». هیچ چیز در مسیر حرکت این جماعت مانعی ایجاد نمی‌کند. نه کمبود گاه به گاه ابزار و وسایل، نه بدقلقی فلان مسئول مربوطه. اصل و اساس راه انداختن کار است؛ تعمیر چرخ جنگ است. این‌قدر این کار را با وسواس انجام می‌دهد که آدم در می‌ماند. این بخش را ببینید:

از متن کتاب:
طاق آمبولانس را چند بار دید می‌زنم. مجتبی لجش گرفته:
-
بس نیست؟! چقدر طاق را دید می‌زنی؟ همه‌ی صافکارها یک بار رو‌به‌روی ماشین می‌ایستند و نگاه می‌کنند، بعد هم درستش می‌کنند و دیگر کاری ندارند که چه می‌شود. تو هم از بالا می‌بینی، هم از پایین، هم از چپ، هم از راست، بغل، روبه‌رو، زیر و رو بابا! چه خبرت است؟!
حس می‌کنم کمی خسته شده. لبخندی حواله‌اش می‌کنم:
-
طاق آمبولانس باید محکم باشد و سفت بشود تا وقتی که می‌رود توی دست‌انداز و بالا و پایین می‌افتد، صدا ندهد. آمبولانس همه‌اش می‌رود خط مقدم، اگر طاقش صدا بدهد، راننده فکر می‌کند با گلوله دارند او را می‌زنند. می‌ترسد و یک وقت برمی‌گردد عقب. (صفحه‌ی ۲۰۴)

اگر می‌خواهید یک داستان در مورد اقتصاد مردمی و مقاومتی بخوانید و منظور اشارات و تصریحات چندباره‌ی رهبر انقلاب در این زمینه را بیابید، این کتاب یک پیشنهاد ویژه است.

*******

وبلاگ اینجا شیطان نیست نوشت: فقط ده دقیقه بدون یارانه

حیف تو گر که خودت را ز خدا دور کنی
خصم حق را بشوی یار و مسرور کنی
من خدا را به تو نفروخته ام رایانه
که مرا وقت اذان یکسره مسحور کنی

*******

وبلاگ لطیفه نوشت: کامیون داشتی پشتش چی می نوشتی؟

حرف دل راننده های کامیون پشت شلگیر کامیون

لاستیک قلبمو با میخ نگات پنچر نکن

*

بوق نزن ژیان میخورمت

*

بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع

عشق آمد و گفت من بی سوادم

*

پشت یه ژیان هم نوشته بود

جد زانتیا

*

قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر

*

شتاب مکن، مقصد خاک است

*

رادیاتور عشق من ازبهر تو، آمد به جوش

گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم

*

تو هم قشنگی

*

کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت

*

سر پیینی برنده

سر بالایی شرمنده

*

داداش مرگ من یواش

*

کاش میشد سرنوشت را از سر نوشت

*

تند رفتن که نشد مردی

چشم انتظارم که برگردی

*

یا اقدس

یا هیچکس

*

زندگی نگه دار پیاده میشم

آیی بی وفا کجا میری

اونطرفی که ورود ممنوعه

*******

وبلاگ ایران اسلامی نوشت: مرده سیاسی

فرض کنید لاشه ی مرده ای را روبرویتان قرار دهند! .

فرض کردید؟

حال سوال من این است که اگر این مرده را به زیر لگد بگیرید،چیزی از او کم می شود؟ اصلا حس می کند؟

زخمی شدن یک جسد بی جان، یک جسم بی روح را می توان فخر نامید؟!

حال از این صحبت ها که بگذریم،به بحث اصلی مان خواهیم پرداخت.

در نهم دی ماه ۱۳۸۸ ،اتفاق مهمی رخ داد ؛ تا جایی که نسخه ی یک تفکر و جریان افراطی و رادیکال پیچیده شد و پایان زندگانی نوعی تفکر خاص سیاسی فرا رسید. اهمیت این فوت سیاسی در این بس که توسط خیل عظیمی از مردم کلید خورد ؛ نه یک جریان خاص یا رقیب. از آن روز به بعد ، جریانی که با هوچی گری و « فریب فتنه » قصد ادامه حیات را داشت، به کُمای طولانی مدت وارد شد ،طوری که اطرافیان و یاران آن نیز امیدی به بازگشت آن نداشته باشند.

و چنین شد؛

جریانی که در کشور ایران مرگ را به خود دید و به جریان های مرده ی دیگر نظیر مجاهدین! (منافقین) خلق افزوده شد. سران این حزب خود میدانستند که دیگز بازگشتی در کار نخواهد بود . ورود به برزخی که دم مسیحا هم نمی تواند خلاصی بخش این قتل مقدس باشد.

اما در رویارویی مردم ایران اسلامی که افتخار فنای یک تفکر رادیکال را به دوش می کشیدند معدود اشخاص انگشت شمار و انگشت نمایی هم ، تصمیم بر شوک و تنفص مصنوعی بر پیکر این جریان گرفتند. تا شاید برنامه ریزی چندین و چند ساله ی آنها اندک امیدی را دارا باشد.

از ربع پهلوی ها گرفته تا شیمون پرز ها، کلینتون ها و جرج سوروس ها ، دست به دامن تنفس مصنوعی شده تا شاید جای خالی سکوت ناشی از شکست برخی شیوخی که توهم «آیت الله» !!! نامیدنشان را جدی گرفنه بودند، اندکی پُر بماند.

روی صحبت من با برندگان و سربلندان ( ۹ دی ۸۸ ) و ( ۲۴ خرداد ۹۲ ) می باشد .

آنها که در برهوت ادعا، سربلندی شان را به رخ سرشکستگان فتنه ی آمریکایی صهیونیستی می کِشند.

حال بعد از گذشت تقریبا ۵ سال ، در به در و سردرگم به دنبال یک معجزه می باشند تا لاشه ی بی روح خود را، بازیافت کنند!

حال با حضور های سرزده در دانشگاه های پایتخت، شانس نداشته ی خود را در محرض امتحان قرار می دهند.

حال ( عبا شکلاتی ها ) می خواهند خود را در نمایشگاه کتاب به مردم نشان دهند تا وجود بی ارزش خود را بر مردمی اثبات کنند که از آنها زخم خورده اند !

حال با سخنرانی ها و پیام های مملو از پارادوکسشان ، آن هم در میان عده ای قلیل ، می خواهند بر مرگ سیاسی شان سرپوش گذارند.

و

اما؛

درود بر غیرتتان دانشجویان ، درود بر غیرتتان مردان ، زنان و جوانان پرورش یافته ی انقلاب. درود بر شما که امید معجزه و دم مسیحایی را در حد و اندازه ی همان توهم همیشگی نگه داشتید.

اقتخار آفرینان ۹ دی و ۲۴ خرداد

همچنان روی صحبتم با شماست ؛

خود را خسته نکنید. لگد زدن به یک مُرده سودی ندارد. شناسنامه ی اعتماد ملت به این جماعت، مدت هاست مُهر « فوت شد » خورده است.

هیچگاه حاظر نشوید ارزشتان آنقدر نازل شود که مُهره های سوخته ی جریان براندازی، بشود رقیب پیش رویتان !!!

بگذراید در دنیای خیالی خودشان ، در لاک های خود پنهان شده و به جلسات خصوصی خود ادامه دهند./

نویسنده: محمد حسین صبوری

*******

وبلاگ سنگر سایبری پرواز نوشت: اینجا هنوز بوی کربلای پنج می یاد...

آقا سلام. ببخشید! مرکز توانبخشی جانبازان کجاست ؟

همین جا که فلج ها و روانی ها رو نگه میدارند؟انتهای همین کوچه است! شوکه شدم وقتی شنیدم داخلکه میروی قسمت اعصاب و روان. احساس میکنی هنوز آتش تیر و گلوله روی سرت هستهنوز هر سه ثانیه یکی از روی تخت خیز میپردهنوز یکی را می بینی با لباس لجنی دارد سینه خیز روی زمین می رود تا مین ها را خنثی کند

آقا اسماعیل تلفن آسایشگاه رو سفت چسپیده بود و فریاد می زد پس نیروها کجا هستند؟؟؟ بچه ها قیچی شدن.محمد آقا را می بینم که دارد دمپایی های سفید بچه ها را واکس سیاه میزندانگار زمان جنگ کفاش جبهه بودهوارد سالن آسایشگاه که میشوی یکی دوان دوان سمتت می آید و حال امام خمینی را ازت میپرسد..میگوید سلامش را به امام برسانم بگویم بچه ها ایستاده انداینجا هنوز بوی کربلای پنج می یاد..با گریه خارج می شوم از آسایشگاه و به هیاهوی شهر باز میگردم یکی جلوی درب آسایشگاه تیکه می اندارد که آقا سهمیه بنزین ات را گرفتی؟؟؟

ح.د:چند وقت پیش یه فیلم کوتاه تو یکی از سالن های تهران بخش شده بود.سالن پرشده بود برای دیدن این فیلم.شروع که شد دوربین سقف رو نشون میداد بعد از چند ثانیه یه کم اومد پایین تر دوربین رو میگم یه عکس رو نشون داد یه دقیقه اول که رسید رفت سراغ یه عکس دیگه کم کم داشت صدای تماشاگرا در میومد دقیقه دوم دوربین چرخید رو یه عکس دیگه همینطور میچرخید و عکس ها رو نشون میداد به دقیقه ششم هفتم که رسید صدای کف و سوت بلند شد دقیقه هشتم این فیلم که آخرش بود دوربین دوباره رفت طرف سقف. مردم از سالن رفتن بیرون تعداد کمی در سالن حضور داشتند. دوربین یباره اومد پایین یه جانبازقطع نخاعرو نشون داد. نوشته آخر این فیلم این بود:

این فقط هشت دقیقه از زندگی یه جانباز بود

که نگاهش به سقف بود و عکس های آن

تقدیم به جانبازشهیدناهی از منکرعلی خلیلی

برای دسترسی به بهترین مطالب وبلاگنویسان به باشگاه وبلاگ نویسان فارس بپیوندید



نظرات بینندگان