کد خبر: ۶۱۳۰۲
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۱۲:۲۹ - ۱۰ مهر ۱۳۹۳
پنج‌شنبه‌ها با شهدا:

«اُوصیکم بالخمینی» تکه کلام راننده «هوشنگ خان» + عکس

برنامه آن شب آموزش، پیاده روی در دشت بود آن هم بی پوتین و جوراب. بچه ها اکراه داشتن. غلام شروع کرد به خواندن روضه حضرت رقیه...
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیـــرازه، فرمانده واحد آموزش نظامی لشکر 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فارس) سال 1341 ه.ش در شیراز و در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود. محله احمدی شیراز، همبازی کودکی های او بود.

وی دوران کودکی را در همسایگی آفتاب و در جوار بارگاه نورانی احمدبن موسی(ع) سپری کرد و در ششمین بهار زندگی پا به حیطه علم و فضل و دانش گذاشت و نهایتا مقاطع مختلف تحصیل را با دریافت مدرک دیپلم به پایان رساند. شهید غلامعلی دست بالا مبارزات حق طلبانه خود را در دوران مبارزات انقلاب آغاز کرد و تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه بر نداشت.

شهیدی که وصیت کرد؛

با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359 دوره ای نوین از مبارزات او آغاز گردید و با پذیرفتن مسئولیتهای مختلف، عملیاتهای متعددی را عرصه رشادتها و قهرمانیهای خود ساخت. روح آسمانی او با قرآن و ذکر اهل بیت علیهم السلام الفتی دیرینه داشت و همواره همرزمان خود را به دعا و نیایش و خصوصا زیارت عاشورا سفارش می کرد.

عملیات والفجر 1 یادمان آخرین مویه های عاشقانه او و خاطره پرواز ملکوتی این عاشق خدا بود. پاسدار شهید غلامعلی دست بالا در تاریخ 20/1/1362 در حالی با سرزمین زخمی عین خوش خداحافظی کرد که مردان حماسه والفجر، دشمن زبون را فرسنگها از خاک میهن دور رانده و پرچم سه رنگ افتخار را بر بلندای سرزمین ایران اسلامی به اهتزاز درآورده بودند.
خاطرات
شهید اسلامی نسب:
هوا داشت تاریک می شد. دلم خیلی تنگ شده بود. فکر کردم بروم سراغ "دست بالا " شاید حالم بهتر شود. بعد از تعریف های شبانه، دوتایی در همان چادر خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود و من خوابم نمی برد. همین طور که این پهلو و آن پهلو می شدم، دیدم شهید " دست بالا " بلند شد دست نماز گرفت . ساعتم را نگاه کردم ، سه نیمه شب بود. تا خود اذان داشت نماز می خواند.
" الله اکبر " اذان که شروع شد فوری رفت توی رختخواب.
به " حیَّ علی... " که رسید، یکی از بچه ها صدایش زد. بلند شد و دستها را به چشمش مالید. انگار دو روز خوابیده بود، پاشد. همراه با من و بقیه بچه ها به طرف تانکر آب آمد. آستین ها را بالا زد .
گفتم: کلک نزن ؛ تو که وضو داری.
گفت " ساکت ".
گفتم چرا بیخودی آب مصرف می کنی؟ بابا تو پنج دقیقه پیش داشتی...
حرفم را قطع کرد و مثل اینکه ناراحت شده باشد، چشم هایش را به چشم هایم دوخت و گفت:"اخوی! خواب دیدین خیر باشه. بفرمایین وضوتونو بگیرین "

برادر شهید:
وقتی در لشکر فجر بود، یک لندرور در اختیارش گذاشته بودند. هر موقع از جلوی ایستگاه صلواتی رد می شد، ترمز می کرد و می خندید: "عجب ماشین باهوشیه؛ خودش وای میسه.

شهیدی که وصیت کرد؛

یک روز با همان لندرور از لشکر به منطقه ای می رفتند؛ اما راننده شهید عباس نظیری بود. عباس آقا هم خیلی شوخ بود. نزدیکی های ایستگاه صلواتی گفت: "حالا وقتشه ماشینو آزمایش کنم اگر وایساد خب باهوشه ".

اتفاقاَ درست جلوی ایستگاه، بنزین ماشین تمام شد و ماشین توقف کرد. از آن به بعد، لندرور به خاطر هوش زیادش، به هوشنگ خان معروف شده بود و بعد لندرورهای لشکر یکی یکی اسم پیدا کردند: ایرج خان و ...

توزیع تربت اباعبدالله
در آرامش قبل از طوفان عملیات، سکوتی معصوم حاکم بود و گلوله های منوّر چون خورشید هایی ناتمام می سوختند و آسمان منطقه را با نورهای رنگی خود روشن می کردند. بچه ها مشغول حفر کانال بودند. از دور صدایی شنیده شد. مردی که چهره آفتابی اش را در نقاب چفیه پنهان کرده و کیف کوچکی در گردن آویخته بود از موتور سیکلت خود پیاده شد. با چند تن از بچه ها خوش و بشی کرد و از درون کیف بسته های کوچکی به آنها داد: " تربت اباعبدالله (ع) است، کامتان را معطر کنید "
صدای لرزان و شیفته او سکوت را در هم شکست و با عطر نجیب سلام و صلوات در هم آمیخت. به هرکدام از بچه ها یکی از آن بسته ها را هدیه داد ...
فردا صبح بعد از شروع عملیات اولین خبری که مثل موج انفجار در بین بچه ها پیچید، خبر شهادت شهید دست بالا بود.
و او اولین کسی بود که با هدیه های آسمانی خود کام عطشناک خویش را با زیارت آقا اباعبدالله (ع) معطر ساخت.

پدر شهید:
به اتفاق یکی از برادران رزمنده طول جاده ای را طی می کردیم؛ من قصد داشتم چند روزی در جبهه در خط مقدم باشم تا دو فرزندم یعنی غلامعلی و غلام حسین را ببینم؛ وقتی به مقر اصلی آنها رسیدیم از جیپ پیاده شدم. کمی به این طرف و آن طرف رفتم؛ از دور غلامعلی را دیدم؛ در حال خواندن نماز بود. کمی دورتر از او ایستادم تا نمازش تمام شود؛ نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود ؛ پس از چند دقیقه که غلامعلی نمازش تمام شده بود از جایش بلند شد.
گفتم :" قبول باشد پسرم!"

شهیدی که وصیت کرد؛

در جا خشکش زد؛ به آرامی به عقب برگشت؛ وقتی نگاه هایمان به هم دوخته شد، با تعجب گفت: " شما اینجا چکار می کنید ؟! " و سریع خودش را در آغوشم رها کرد.
یک ساعت بعد، درون خیمه کوچکی در حالی که پسر دیگرم غلامحسین در کنارم نشسته بود، از اتفاقات جبهه گفتند و من نیز از مادرشان و دلتنگی اش برای دیدن آن دو سخن گفتم. مدتی در جبهه بودم تا اینکه روزی بچه ها را دیدم که دور هم جمع شده اند و پچ پچ می کنند؛ طوری که من نفهمم. از گوشه و کنار مطلع شدم که گویا فرمان عملیات صادر شده است؛ با اصرار زیاد غلامعلی و غلامحسین، به شیراز برگشتم.
یک هفته از برگشتن من می گذشت؛ یک روز صبح وقتی از خواب برخاستم، شور و التهاب عجیبی داشتم؛ خود را مشغول آب دادن به گلها و درختان کردم؛ گنجشکها که همیشه با صدای خود سکوت خانه را می شکستند، آن روز نمی خواندند؛ آب دادن به گلها تمام شده بود که صدای زنگ در به صدا در آمد؛ با کمی تأمل به سمت در حرکت کردم؛ در را باز کردم؛ غلامحسین را دیدم که بر پیشخوان در ایستاده بود؛ دو ساک در دست داشت؛ آن دو ساک را می شناختم؛ یکی مال خودش و دیگری مال غلامعلی بود؛ سلام کرد؛ با چشم سراغ غلامعلی را گرفتم؛ لبخندی زد و گفت:" عملیات که هنوز تمام نشده. او برای ادامه عملیات در جبهه ماند"
لبخندش شکل خاصی داشت؛ شاید لبخندی تلخ بود. مادر ش که صدای غلامحسین را شنیده بود به سرعت خودش را به پسر رساند و او را در آغوش گرفت؛ غلامحسین مثل همیشه نبود.
یک ساعت که از آمدن او گذشت از خانه بیرون رفتم؛ کوچه های قدیمی و پیچ در پیچ که حاکی از بافت قدیمی شهر بود را پشت سر می گذاشتم؛ همسایه ها به شکل غریبی به من می نگریستند؛ مرد و زن پس از اینکه من از کنارشان عبور می کردم با هم پچ پچ می کردند؛ نگاهشان همراه با ترحم بود و دلسوزی ...
این نگاهها بود که به من فهماند که چه اتفاقی افتاده است؛ اشک در چشمانم موج می زد؛ راهم را کج نموده به طرف شاهچراغ حرکت کردم؛ در بین راه به گذشته های نه چندان دور می اندیشیدم؛ به روزی که هر دو با هم ساک بستند و حالا چه کسی باید ساک دیگری را باز کند. به روزی که اولین نامه آنها به دستمان رسید؛ به روزی که با تلفن خبر از موفقیت در اولین عملیاتشان را دادند؛ به روزی می اندیشیدم که باید حجله غلامعلی را ببینم؛ به روزی که...

شبی که بسیجی ها پابرهنه روی خار می دویدند

برنامه آن شب آموزش، پیاده روی در دشت بود آن هم بی پوتین و جوراب. بچه ها اکراه داشتن. غلام شروع کرد به خواندن روضه حضرت رقیه...
بسیجی ها یارقیه می گفتند، اشک می ریختند و سینه می زدند و پای برهنه روی خارها می‌دوند...

وصیت نامه شهید

شهید غلامعلی دست بالا، یکی از هزاران شهیدی که تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه بر نداشت، در وصیت نامه خود چنین می گوید: پیام شهید غیر از این نمی تواند باشد که "دست از اطاعت رهبری الهی بر ندارید" امت رشید اسلام شما را به خون شهدا و به خون مطهر حضرت سیدالشهدا (ع) قسم می دهم که راه شهدا را در پشت سر امام عزیزمان ادامه دهید و نگذارید این پیر خدا تنها بماند و قلب مبارکش رنجور شود .
شما را به دانه های اشکی که چون مروارید بر محاسن سفید امام در شبهای تار می غلطد و ناله "یا رب؛ یا رب" سر می دهد، قسم می دهم نگذارید اسلام در غربت بماند و این مرد خدا که به حق نائب حضرت ولی عصر (عج) است، دشمن شاد شود مگر این پیر مظلوم چقدر باید دردها را تحمل کند؟ من شما را وصیت می کنم به امام. "یا ایها الناس اُوصیکم بالخمینی"
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
شیشه گر
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳
0
http://fasaei.com/news/show/2713/%D8%A7%DA%AF%D8%B1-%D8%AD%DA%A9%D9%85-%D8%B9%D8%A7%D8%AF%D9%84%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D8%B1-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D9%85-%D9%88%D9%84%DB%8C-%D8%A7%DA%AF%D8%B1-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%82%D8%B9-%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D8%AF-%D8%B8%D9%84
زهرا
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳
0
عالی بود