کد خبر: ۶۸۹۳۹
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۹ - ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴
آزاده محسن عباسپور از يك دهه اسارت مي‌گويد؛

چشم كه باز كردم دختر نوزادم 10 ساله شده بود

آزاده و جانباز محسن عباسپور مسكين در اولين سال جنگ و در منطقه كله قندي ميمك به اسارت در مي‌آيد.
به گزارش شیرازه به نقل از روزنامه جوان، او به لحاظ يك دهه حضور در اردوگاه‌هاي ارتش بعث عراق، خاطرات و واگويه‌هاي بسياري از اين دوران 10 سال اسارت دارد كه در ساعتي گفت‌وگو با او سعي كرده‌ايم با اندكي از خاطرات و مرارت‌هاي اسارتش آشنا شويم. نكته جالب در خصوص عباسپور اين است كه هنگام اسارت او صاحب نوزادي شده بود كه پس از آزادي، او را دختري 10 ساله يافته بود.

چطور شد كه به اسارت درآمديد؟

سال59 به عنوان سرباز به جبهه اعزام شدم. درمنطقه كله قندي ميمك بودم. اين منطقه معروف است و بلندي‌هايش تا سطح زمين بيش از هزار متر فاصله دارد. هروقت ايران اين منطقه را مي‌گرفت عراق در تيررس بود وبالعكس. لذا از نظر استراتژيك منطقه مهمي به شمار مي‌رفت. من در آنجا ديده‌بان بودم. يك‌بار كه دشمن در منطقه پاتك زده بود، تعدادي از بچه‌ها شهيد شدند و حدود 12 نفر اسير شديم. يكي از بچه‌ها كه در اين منطقه اسيرشد اهل ساوه بود. به او عمو مي‌گفتيم و خيلي هم شوخ طبع بود. در جريان حمله تركشي به بالاي پايش خورد كه خون‌ريزي شديدي داشت. در آخرين لحظات، سرش روي پاي من بود. عراقي‌ها كه آمدند هنوز سر عمو روي پايم بود كه وقتي ديدم بچه‌ها را به صف كرده‌اند مجبور شدم سرش را روي زمين بگذارم و در صف اسرا قرار گيرم.

‌ و از آنجا دوران 10 ساله اسارت‌تان شروع شد؟ سربازان دشمن چه رفتاري با شما داشتند؟

ما را كه به داخل خاك عراق فرستادند، از 13 بهمن تا 27 بهمن 59 در فاصله دو هفته‌اي بازجويي‌هاي زيادي كردند و ما را به استخبارات مي‌بردند. هرچه به بغداد نزديك مي‌شديم شدت شكنجه‌ها بيشتر مي‌شد. قبل از انتقال به اردوگاه موصل در فضاي بسيار نمور و تاريكي كه معروف به شپشخانه بود نگهداري‌مان مي‌كردند. هر كدام از اسراي ايراني به محض ورود به آنجا شپش مي‌گرفتند. لباس‌هاي كاموايي داشتيم كه شپش‌ها در لباس زمستانه‌مان لانه مي‌كردند و عراقي‌ها نيز توجه به بهداشت اسرا نداشتند. غروب 27 بهمن ماه ما را داخل قطار باربري كردند. قطارهايي كه بار را حمل مي‌كردند، اسرا را داخل آن كردند. تا صبح در تاريكي بوديم و صبح به موصل رسيديم. در موصل بچه‌ها را داخل اتوبوس كردند و سربازان مسلح بالاي سرمان بودند. ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند. تا آنجا هنوز لباس و پوتين‌هاي ايراني تن‌مان بود. حتي يكي از اسرا كه خون زيادي از او رفته بود، هنوز آثار خونش خشك شده بود. داخل اردوگاه كه شديم افسرشان به وسيله يك مترجم ايراني گفت: اينجا عراق است هرچه مي‌گوييم بايد انجام دهيد. اگر انجام ندهيد اذيت مي‌شويد و ما را بين اسرا تقسيم كردند، سرمان را تراشيدند و لباس عراقي تن‌مان كردند.

از همان ابتداي كار چه كمبود يا سختي‌هايي بيشتر در نظر‌تان جلوه مي‌كرد؟

به نظرمان مي‌رسيد كه عراقي‌ها با محصولات شوينده آشنايي نداشتند! يك روز ما را بردند سالن غذاخوري. خودشان اول در ظرف غذا خوردند و همان ظرف‌ها را به ما دادند. مانده بوديم ظرف دهان زده‌شان را چطور استفاده كنيم. صليب سرخ كه آمد كارت صادر كردند و شناسنامه‌دار شديم و يكسري صحبت‌ها كه مشكلات بود را گفتيم از جمله نظافت و بهداشت. از صليب سرخ‌‌ها خواستيم قرآن به ما بدهند. غذا در يك سال اول اسارت سيرمان نمي‌كرد و بعضي‌ها ايثار مي‌كردند و كمتر غذا مي‌خوردند. معمولاً اسراي جديد كه از اردوگاه ديگر به اردوگاه جديد مي‌آمدند، آنها زهرچشم مي‌گرفتند و كتك مي‌زدند. با تونل وحشت تنبيه مي‌كردند و همان طور هم آمار مي‌گرفتند كه اسيري كه وارد اردوگاه شد بداند ايراني است و اسير. شكنجه كردن طبق قانون صليب سرخ نبود ولي عراقي‌ها اسرارا با كابل مي‌زدند و اسرا مجروح مي‌شدند و وقتي وارد اردوگاه مي‌شديم در ديوارهاي ورودي شعارهاي تند و ركيك عليه ايراني‌ها نوشته بودند.

ظاهراً شما خانم معصومه آباد را هم در اسارت ديده بوديد؟

اسراي خانم نيز در زمان اسارت بودند. اما ما آنها را نمي‌ديديم. فقط يك‌بار در عرض 5 دقيقه چهار اسير بانوي ايراني را ديديم. با ديدن‌شان دلمان خيلي گرفت و به ياد واقعه كربلا و حضرت زينب(س) افتاديم. يكي از آن اسرا خانم معصومه آباد بود.

‌جانبازي‌تان هم در دوران اسارت رقم خورد؟

من جانباز50 درصد هستم. به خاطر سنوات اسارت، كميسيون پزشكي ما را تحت پوشش قرار داد و مشخص شد كه از نظر شنوايي گوش، دندان‌ها، اعصاب و... به دليل شكنجه و فشار روحي دچار عوارض متعددي شده‌ام. بنابر اين تشخيص داده شد كه جانباز 50 درصد هستم.

گويا زمان اسارت به كربلا مشرف شديد؟

سال65 داخل اردوگاه 900 نفري مسئول پخش چايي بودم. دشداشه عربي تنم بود كه يك سرباز عراقي گفت بيا بيرون. دو نفر ديگر را هم صدا زدند و ما را به آشپزخانه بردند. داخل آشپزخانه بوديم كه آقاي ابوترابي گفت امام حسين شما را طلبيده و به كربلا مي‌رويد. حدوداً ساعت يك شب بود كه چشم‌هايمان را بستند و از منطقه دژباني خارجمان كردند. كمي در راه بوديم تا اينكه دست و چشم‌مان را باز كردند و جلوتر كه رفتيم حرم امام حسين(ع) و ابوالفضل (ع)را ديديم. بين‌الحرمين الان با سال 65 قابل مقايسه نيست. به امام حسين(ع) گفتم من كجا و اينجا كجا؟ چرا من بايد مي‌آمدم. اين همه جوانان سوختند و شهيد شدند چرا من انتخاب شدم؟ يك ربع براي زيارت وقت دادند. بعد با اسكورت عراقي‌ها رفتيم حرم حضرت عباس(ع) و زيارتنامه خوانديم و بعد غروب دوباره به اردوگاه برمان گرداندند. در اواخر اسارت هم گروهي ما را به زيارت بردند.

رحلت حضرت امام از مهم‌ترين اتفاقاتي بود كه اغلب اسرا خاطرات خاصي از آن دارند، شما چطور از رحلت ايشان مطلع شديد؟

رحلت امام را راديو عراق اعلام كرد و تمام اردوگاه يكسره گريه و ماتم شد. همان ايام عكس امام را يكي از بچه‌ها نقاشي كرد و هر كسي مداحي و گريه مي‌كرد. غم و حزن عجيبي در اردوگاه حاكم شده بود. طوري كه يكسري از سربازان عراقي متأثر شدند و كمتر با ما كار داشتند. تلويزيون عراق فيلم‌هاي خارجي مي‌گذاشتند و با اين تصاوير مي‌خواستند ذهن اسرا را منحرف كنند.

در مدت اسارت از خانواده‌تان خبر داشتيد؟

سالي يك‌بار به آنها نامه مي‌نوشتم و در اين مدت عكس خانواده‌ام هم به دستم رسيد و ارتباط ما در همين حد ارسال نامه بود.

‌ كدام خاطره اسارت هنوز هم آزارتان مي‌دهد؟

بعثي‌ها از هر فرصتي براي تحقير ما استفاده مي‌كردند. مثلاً وقتي افسر نگهبان سوت را دست بچه‌اش مي‌داد، اسرا موظف بودند با سوت آن بچه به صف بايستند. يا افسري بود كه موقع قدم زدن به پشت پاي بچه‌ها مي‌زد. مي‌گفت اينجا ميدان من است قدم نزنيد. يك‌بار سر بلوك زني در اردوگاه با عراقي‌ها درگير شديم. سه ماه درهاي آسايشگاه‌ها بسته شد و هر روز ما را با كابل مي‌زدند و شكنجه مي‌دادند. در طول سه ماه به بچه‌ها خيلي سخت گذشت تا اينكه حاج آقا ابوترابي از اردوگاه ديگري به اردوگاه ما آمدند و به حرف ايشان با بلوك زني موافقت كرديم اما با هر بلوك‌زني يك صلوات براي حضرت امام مي‌فرستاديم. عراقي‌ها وقتي ديدند صلوات‌هاي ما زياد شد، بلوك‌زني را تعطيل كردند.

لحظه آزادي چطور بود و چه مراحلي را طي كرديد؟

ما جزو گروه چهارم تبادل اسرا بوديم. بعدازظهري ما را از اردوگاه وارد اتوبوس كردند و از بغداد ما را به مرز خسروي بردند. صليب سرخي‌ها بودند و يكي يكي اسم‌ها را مي‌خواندند. مي‌گفتند اگر مي‌خواهيد پناهنده شويد اين طرف و اگر به ايران مي‌رويد قرآن بگيريد. روي اتوبوس نوشته بود السلام عليك يا روح الله. دوباره فوت امام براي ما تازه شد. گروه اول به ديدار مقام معظم رهبري رفتيم و بعد سوار هواپيماي 330شديم و به اصفهان رفتيم و دو روز قرنطينه بوديم تا از نظر بيماري چك شويم. بعد با هواپيما به ساري آمديم. بيشتر خانواده‌ها به استقبال عزيزانشان آمدند. همه رفتند جز من و دوستم احمد پاك دين اميركلايي كه خانواده‌هايمان نيامده بودند. ما دونفر را به هلال احمر بابل آوردند و به خانه بردند. اهالي محل جمع شده بودند. من دخترم را تنها از طريق عكس ديده بودم و او حالا 10ساله شده بود. به من گفتند اين دختر توست. انگار كه چشم باز كرده‌ام و يكهو دخترم 10 ساله شده بود. بعد خواهر و خاله‌ام را ديدم. مادرم در فراغم از دنيا رفته بود وخواهرزاده‌ام شهيد شده بود. همه مردم دنبال اين بودند بعد از 10سال كه دخترم را مي‌بينم چه مي‌شود. همه يكصدا گريه مي‌كردند و فضا خيلي معنوي شده بود.
برچسب ها: محسن عباسپور
نظرات بینندگان