کد خبر: ۷۴۴۱۰
تاریخ انتشار: ۲۰:۴۴ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
گفتگو با آزاده نی ریزی:

سه سال شاگرد حاج آقا ابوترابی بودم/ عراقی ها برای تعبیر خواب به من مراجعه می کردند

آزاده نی ریزی می گوید: من تنها کسی بودم که با عکس کراوات دار بر روی کارت اعزام به جبهه، به مناطق جنگی اعزام شدم.

به گزارش سرویس شهرستان های شیرازه، نبض نی ریز، نوشت: می‌گوید: من این دوران 8 سال اسارت خود را جز عمرم حساب نکرده و نمی کنم و حالا روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر می گویم که این افتخار نصیبم شده است.

متولد 1308 است و تا کلاس ششم آن زمان سواد دارد. در سال 56 از ژاندارمری سابق بازنشسته شده است. اما با شروع جنگ عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل می شود. در دوران اسرات زبان انگلیسی یاد می گیرد و موفق می شود 5 جز قرآن را حفظ کند.

این مقدمه بخشی از سخنان آزاده سرافراز شهرستان نی ریز از آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.

به بهانه فرا رسیدن 26 مرداد سالروز آزادی آزادگان، گزارشی از زندگی، رفتن به جنگ، به اسارت درآمدن و نحوه آزادی زین العابدین احسانی از آزادگان سربلند دفاع مقدس شهرستان نی ریز تهیه کردیم.

برای تهیه گزارش ساعت شش عصر قرار مصاحبه گذاشتم که تا برسم به منزل این آزاده عزیز یک ربعی تاخیر داشتم. زمانی که رسیدم درب خانه آزاده نیمه باز بود و به قول نی ریزی ها روی هم بود، که با استقبال و خوشامد گویی آزاده احسانی و همسرش مواجه شدم.

داخل رفتم و گفتگو را آغاز کردم. هنوز شروع به صحبت نکرده است، که خشکی گلو و سوزش معده اش او را می آزارد و از همسرش می خواهد برای او آب بیاورد. همسر آب می آورد و گلویی تازه می کند و می گوید: اواسط سال 56 از ژاندارمری سابق بازنشسته شدم و به نی ریز آمدم. جنگ در اواخر سال 60 به اوج رسیده بود. آن روزها جنازه تعدادی شهید را به نی ریز آوردند و من در مراسم تشییع آنان شرکت کردم.

http://nabzeneyriz.ir/news/show/1709/52-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C-%D8%B1%DB%8C%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%85-%D9%85%D8%B1

ناراحتی گلو ومعده اش به حدی است که او را مجبور می کند هر 30 ثانیه جرعه آبی بنوشد، تا بتواند صحبت کند.

 آن مراسم احساسی را در من به وجود آورد و نهیبی به من زد که با توان رزمی و شم پلیسی که در خود می دیدم، ناگهان خود را شرمنده این جوانان شهید 15ساله دیدم.

آن روزها در خیابان ها با بلندگو صدا می زدند و مردم را برای حضور در جبهه دعوت می کردند و امام جمعه هم در خطبه هایش مردم را به دفاع از کشور دعوت می کرد. در همان ایام مجله ای به دستم رسید که پشت جلد آن تصویری از امام(ره) با ردایی سبز رنگ بود و زیر آن یک رباعی نوشته شده بود:

کشیدی ابروان در هم ، گره کردی ز نیرو مشت     که یعنی دشمن دین را، سلحشورانه باید کشت

سر و جان هر که در بر نگیرد بهر فرمانش          به دندان ندامت زود می گیرد سر انگشت

این رباعی مرا از خود بی خود کرد. وقتی برای ثبت نام به بسیج رفتم، چون از تشکیلات شاه اطلاع داشتند، فکر می کردم چند نفر در کمیسیونی نشسته اند و با پرسیدن سوالات مختلف از افراد تحقیق کرده و برای اعزام شرایط ویژه ای قرار می دهند. پرسیدم کمیسیون کجاست‌که اتاقک کوچکی را نشانم دادند، وقتی پرسیدم برای ثبت نام باید چکار کنم، چند فرم به من دادند که تکمیل کنم و گفتند 12 قطعه عکس لازم است. به او گفتم عکس با خود دارم ولی شاید با این عکس ها نتوانم به جبهه بروم. مسئول اعزام عکس ها را گرفت و گفت اشکالی ندارد و به این ترتیب من با عکس کراواتی زمان شاه در اسفندماه سال 60 در سن 53 سالگی عازم جبهه شدم. عملیات فتح المبین در 14 فروردین سال 61 تمام شد، و رزمندگان به خانه های خود بازگشتند. ولی من آنجا ماندم، تا هر زمان که عملیات دیگری آغاز شد، در نبرد شرکت کنم. من آنجا ماندم تا عملیات بیت المقدس در اردیبهشت 61 برای آزاد سازی خرمشهر آغاز شد.

شب دهم اردیبهشت در یک عملیات ایضایی شرکت کردیم که در 11 صبح روز دهم مهمات ما تمام شد. در آن عملیات سه گردان بودیم، دو گردان ضلع شمالی منطقه عملیات بودند که توانستند عقب نشینی کنند، گردان ما ضلع جنوبی بود که خود را در محاصره دشمن دیدیم. آن شب عراقی ها به شدت منور می زدند و آسمان مثل روز روشن شده بود. به بچه ها کمک کردم و تعدادی توانستند فرار کنند. من در آن شرایط بدون آب تنها ماندم تا اینکه ساعت 5 صبح 11 اردیبهشت سال61 اسیر شدم.

اساراتی که آن را لطف خدا می دانیم و آن 8 سال را هیچ وقت جز عمر خود حساب  نکرده و نمی کنم. در دوران اسارت با آن همه زحمت ها و فشارها و سختی ها، چون هدف داشتیم، تمام آن مدت برای ما عالم ملکوت شد. دشمن با آن همه سختی ها و فشارهایی که برما وارد می کرد، ما به خدا نزدیک تر می شدیم.

به تصویر بالای سرش که عکس مرحوم ابوترابی سید آزادگان است اشاره می کند و می گوید: در همان آغاز اسارت با سید آشنا شدم و 3 سال شاگرد مکتب ایشان بودم. یک سال از دوران اسارتم می گذشت که سل گرفتم، که سید با یک پزشک عراقی به جانم رسیدند. در زمان بیماری می خواستند مرا آزاد کنند که این بهبودی، مانع آزادی ام هم شد.

از او می خواهم از خاطرات دوران اسارت بگوید. کمی به فکر فرو می رود و این چنین ادامه می دهد: خاطرات زیاد است. خاطراتی که حتی برای خود هم سانسور کرده ام. من از دست خود ایرانی ها هم کتک خوردم، ستون پنجمی ها، گوشه ی کوچکی از این خاطرات سانسور شده است.

این آزاده سرافراز از بیت شعری و داستانی برایم گفت که با آن مانع پیوستن 30 تن از اسرا به کمپ اشرف شده بود. از عید فطر خونین سال 66 گفت. از سختی ها و رنج هایی که در این دوران کشیده بود. از علی عابد که درمدت8سال  اسارتش، 30سال نماز قضا به جا آورد.

این آزاده سرافراز در میان حرفهایش چندین بار به سه اسیر زن ایرانی اشاره کرد که در اردوگاه آنان اسیر بودند. که با تعاریف ایشان و مطالعه، فهمیدم یکی از این سه اسیر، نویسنده کتاب «من زنده ام» است.

هر آسایشگاه یک پیرمرد داشت، من تنها پیرمرد نی ریزی اسیر بودم. اسرای جوان من را پدر صدا می کردند و من هم برای آن ها هم پدر بودم، هم مادر و هم دکتر. بعضی از اسرا دچار بیماری هایی می شدند که پس از مدت ها و خوردن دارو بهبودی نمی یافتند. بعضی از آن ها 6 تا 7 ماه بود که بیماری گوارشی پیدا کرده بودند و خوب نمی شدند.

 کمی شیر خشک و ظرف کوچک ماست به عنوان مایه از حانوت(مغازه) می گرفتیم و با مقداری آب سرد در لیوانی که در اختیار داشتیم مخلوط می کردم و حمد و 3 قل هو الله بر روی آن می خواندم و در آفتاب می گذاشتم تا با گرمی نور خورشید ماست درست شود. قدرت خدا، ماست درست می شد  من این ماست را با برنج سفید به این اسرا می دادم و بعد از مدت کوتاهی خوب می شدند. با خرما سرکه درست می کردم و زخم های ناشی از کتک خوردنشان را درمان می کردم.

این آزاده سرافراز از اینکه در دوران اسارت خواب هم تعبیر می کرده است وهمه تعبیرها درست از آب در می آمدند، می گوید: من از بچگی از گوش دادن به قصه های پیرمردها و پیرزنان ، چیزهایی از تعبیر خواب یاد گرفته بودم. اما دوران اسارت فرق می کرد. بچه ها همیشه با وضو و شکم گرسنه می خوابیدند و خوابشان خواب ملکوتی بود. و تعبیر خواب های آنان به قدرت خدا درست از آب در می آمد و بعد از مدتی اسم من به عنوان معبر خواب بر سر زبان ها افتاد، به طوری که حتی عراقی ها هم برای تعبیر خواب پیش من می آمدند. قبل از آزاد شدن یک شب خوابی دیدم که در واقعیت هم تعبیر شد. از رادیو عراق خبر مبادله اسرا اعلام شد. دیگر بچه ها سر از پا نمی شناختند و آنان غرق در شادی وصف ناپذیری بودند.

بالاخره در اول شهریور سال 69 همراه با گروه هفتم اسرا در مرز خسروی با اسرای عراق مبادله و آزاد شدیم. شب در کرمانشاه بودیم و روز بعد ما را با هواپیما به اصفهان بردند و پس از سه روز قرنطینه در آنجا به شیراز آمدیم و ساعت 5 عصر وارد نی ریز شدیم.

http://nabzeneyriz.ir/news/show/1709/52-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%DB%8C-%D8%B1%DB%8C%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%A7%D8%AD%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%85-%D9%85%D8%B1

موقع اذان شد و گفتگوی ما با این آزاده سرافراز به اتمام رسید. گرچه از چشمان آقای احسانی می‌شد فهمید که حرف‌های بسیاری در سینه دارد و می‌توان با نوشتن حرف‌ها و درد دل‌هایش کتاب نوشت ولی ما در حد بضاعت توانستیم از زندگی در اسارت این آزاده در زندان عراق و زندگی همسرش در فقدان وی، مطالبی هر چند اندک را به رشته تحریر درآوریم و گوشه‌ای از فداکاری و ایثار این آزاده و همسرش را روی کاغذ آوریم.

به گزارش نبض نی ریز، از بین 52 آزاده سرافراز نی ریز، زین العابدین احسانی بیشترین زمان یعنی 8 سال و 3 ماه و 23 روز در اسارت نیروهای بعثی بود.

نظرات بینندگان