کد خبر: ۸۵۳۶۲
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۹ - ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
پنج شنبه ها با شهدا:

شرحی از پایان انتظار 33 ساله یک مادر/ لحظاتی که با اشک و شکرگزاری گذشت

لحظه دیدار خانواده شهید محمدرضا طبایی، شهید 16 ساله شیرازی با پیکر مطهر او، بعد از گذشت 33 سال، همه‌اش خاطره است. زمانی که شهید را آوردند صدای شیون‌ها بلند شد، بغض‌ها ترکید و باران اشک مهلت هیچ چشم شاهدی را نمی‌داد.
به گزارش شیرازه، رئیس کنگره سرداران و 15 هزار شهید استان فارس می گوید: پیکر پاک یک شهید، 23 آبان 94 در ارتفاعات 175  تفحص و همراه 93 شهید گمنام دیگر در دی ماه در شیراز تشییع شد.بعد از انجام آزمایش مشخص شد که یکی از شهدای تفحص شده در ارتفاعات 175 شهید محمدرضا طبایی است.

شهید طبایی متولد 25 خرداد سال 1345 است که در آذرماه سال 1361 در عملیات محرم و در سن 16 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد. ایکنا در مورد خبر تفحص و شناسایی شهید به خانواده اش نوشته است:«پس از 33 سال انتظار بالاخره خبری از او آمد. گفتند که همراه با کاروان «شاهدان بصیر» به شیراز آمده است. کاروانی که حامل پیکر 94 شهید گمنام دوران دفاع مقدس بود»

چه شب‌ها و روزهایی را در فراقش گذراندیم

خدا می‌داند که چه شب‌ها و روزهایی را در فراقش گذراندیم. لحظاتی که حتی یادآوری آن‌ها نیز درد به قلب انسان وارد می‌کند. هر بار می‌گفتند باید برای شناسایی اجساد تازه تفحص شده شهدا برویم تا شاید اثری از گمشده خود بیابیم. اما هرچه بود بالاخره انتظار پایان یافت و او آمد. حتی نوید بازگشتش را هم به ما داده بود که من همراه شاهدان بصیر هستم و به زودی به آشیانه باز می‌گردم.

گفتند ساعت 16 در محل کنگره سرداران و 15 هزار شهید استان فارس حضور یابیم تا بتوانیم با گمشده خود پس از سال‌ها انتظار و فراق دیدار داشته باشیم. به محض ورود به کنگره یکی یکی به استقبالمان آمدند. خادمان شهدا، مسئولان ستاد تفحص و جمعی از اصحاب رسانه را می‌گویم.
هر کدام با اشتیاق به ما «چشمتان روشن» می‌گفتند و با ما در این شادی شریک می‌شدند. عده‌ای بغض امانشان را نمی‌داد و تنها سر بر شانه‌هایمان می‌گذاشتند و اشک می‌ریختند. تو گویی که آن‌ها هم منتظر گمشده خود هستند. گمشده‌ای که شاید تنها در سایه دل کندن از این دنیا به دست آید.

بالاخره محمدرضا را آوردند. از فرط اشتیاق سر از پا نمی‌شناختم. قلبم به شدت می‌تپید و دستان و بدنم به لرزش افتاده بود به طوری که حتی تکان خوردن هم برایم سخت بود. آهسته آهسته به سمت او رفتم و دست بر تابوت او کشیدم. مادر! آمدی جانم به قربانت چه زیبا آمدی و دل‌هایمان را روشن کردی. خداوندا! تو را به خاطر این نعمت بزرگ دیدار فرزندم شکر می‌گویم که پس از سال‌ها انتظار و فراق تا زنده هستم نصیبم کردی».
این‌ها تنها گوشه‌ای از لحظاتی بود که یک مادر بعد از 33 سال بی‌خبری از فرزندش بر او گذشت. اما ما چه دانیم که این سال‌ها چگونه برای او طی شد. آن زمان که دوستان و همرزمان و همکلاسی‌های فرزندش را می‌دید، چه حسی پیدا می‌کرد.

باران اشک مهلت هیچ چشم شاهدی را نمی‌داد
لحظه دیدار خانواده شهید محمدرضا طبایی، شهید 16 ساله شیرازی با پیکر مطهر او، بعد از گذشت 33 سال، همه‌اش خاطره است. زمانی که شهید را آوردند صدای شیون‌ها بلند شد، بغض‌ها ترکید و باران اشک مهلت هیچ چشم شاهدی را نمی‌داد. همه می‌گریستند، برادرزادگان و خواهرزادگان شهید از همه بیشتر. چرا که آنان از عمو و دائی خود تنها یک عکس دیده و خاطراتی که از مادر و پدر خود شنیده بودند.
اما صبر مادر شهید مرا بهت‌زده کرد. همه می‌گریستند و شیوه می‌زدند جز مادر شهید که دائماً دستان خود را به آسمان بلند و به درگاه خداوند شکر می‌کرد. همه را دلداری می‌داد و حتی نوه‌هایش را آرام می‌ساخت که مادرجان آرام باشید و تنها خدا را شکر کنید.

شرحی از پایان انتظار 33 ساله یک مادر/ لحظاتی که با اشک و شکرگزاری گذشت

عکس‌العمل‌های مادر صبور شهید، اشک‌های همگان را جاری کرد
جمله‌ای در این میان گفت که باز هم اشک همه را درآورد و آن این بود که با وجود این شهدای گمنام من شرم دارم که بروم بالای سر محمدرضای خود بنشینم. من مادر این شهدا هم هستم و باید به نزد آن‌ها بروم.
برادر شهید می‌گفت هیچگاه گمان نمی‌کردم که برادرم بالاخره بازگردد؛ هیچگاه حتی فکر این لحظه را نمی‌کردم اما اکنون حس بسیار خوبی دارم که قابل توصیف نیست. اما بدانید که بسیار خوشحالم.

خاطراتی از صمیمی‌ترین دوست شهید
در این میان دقایقی چند با صمد سعیدی، همرزم و صمیمی‌ترین دوست شهید همکلام شدیم و او گفت: «تقریباً از بچگی با محمدرضا بزرگ شدم و برای اولین بار نیز با هم به جبهه رفتیم و شب شهادت هم با هم بودیم.
شب شهادت ایشان در 4 آذر سال 61 همراه با گردان 972 تیپ المهدی به تپه 175 اعزام شده بودیم که گردان ما همان شب توسط سه گردان عراقی با قریب 1500 نفر به محاصره درآمد و به همین دلیل بیش از جنازه بیش از 380 نفر از اعضای گردان ما در این منطقه باقی ماند و تنها 10 نفر از گردان ما بازگشت.
خوب به خاطر دارم که محمدرضا علاقه شدیدی به حضرت زهرا(س) داشت؛ در ایام دهه دوم فاطمیه آخرین سالی که زنده بود، حاج صادق آهنگران یکی از مداحان مشهور کشور به شیراز آمده بود و در مسجد ما برنامه داشت اما محمدرضا به بچه‌های هیئت نهیب زد که اگر به خاطر مداح در این مراسم حضور دارید، اشتباه می‌کنید و اگر به خاطر حضرت زهرا(س) حضور دارید، پس چرا در شب‌های دیگر چنین شوری ندارید.

شرحی از پایان انتظار 33 ساله یک مادر/ لحظاتی که با اشک و شکرگزاری گذشت
محمدرضا با وجودی که سن کمی داشت بسیار مخلص بود
محمدرضا با وجودی که سن کمی داشت بسیار مخلص بود و از نفس خود مراقبت می‌کردیم. حتی از کوچکترین گناهان خود نمی‌گذشت و خودش را با روزه و پرداخت صدقه جریمه می‌کرد. البته او از خانواده بسیار متدینی بود به طوری که زمانی که ما می‌خواستیم از خیابان زند مکان شلمچه امروزی به جبهه اعزام شویم، پدر محمدرضا آمد تا او را بازگرداند اما محمدرضا به او گفت که اگر شما فردا جواب حضرت زهرا(س) را می‌دهید تا من بازگردم اما برای خدا اجازه بدهید تا به جبهه بروم و پدرش نیز با شنیدن این جمله، فرزندش را بازگرداند تا به جبهه اعزام شود.
زمانی هم که محمدرضا شهید شد، مبلغ ناچیزی از سوی تیپ المهدی برای خانواده او درنظر گرفته شد تا با آن مراسم شهید را برگزار کنند اما آن‌ها گفتند که مردم به جبهه‌ها کمک می‌کنند و حالا شما پول جبهه را برای ما می‌آورید و آن پول را بازگرداندند اما با تمام این تفاسیر، مجلس محمدرضا بسیار باشکوه و خودجوش و مردمی برگزار شد چرا که هرکسی در حد توان خود برای برگزاری آن کمک کرد».

تمام شهدا ابتدا خودسازی کردند و بعد رفتند
سعیدی در این لحظه با یادآوری اینکه برخی از بچه‌های گردان شهادت محمدرضا را دیده بودند بنابراین در طی این سال‌ها از محمدرضا به عنوان مفقودالجسد یاد می‌شده است، ادامه داد: «من قسم جلاله می‌خورم که هیچ شهیدی را ندیدم مگر اینکه ابتدا در درون خود پاکسازی کرد و از نفس مراقبت کرد تا به درجاتی برسد که لایق بهشت باشد.
هر کدام از آن‌ها اول در خودشان به یک شناخت و معرفتی می‌رسیدند و در این لحظه دلشان از این دنیا کنده می‌شد و دیگر هیچ چیز برایشان مهم نبود و در اینجا بود که خداوند نیز نعمت شهادت را به آن‌ها ارزانی می‌داشت».


نظرات بینندگان