کد خبر: ۹۲۵۳۷
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۰ - ۰۶ مرداد ۱۳۹۵
مادر نگران علی...

دیدار مادر شهید با فرزندش پس از سالها فراق

شهربانو شجاع، مادر شهید صیادشیرازی پس از سال‌ها فراق فرزندش روز گذشته پس از مدتی بستری بودن در بیمارستان و در کما بودن درگذشت، از همین رو در این گزارش نگاهی داریم به بخشی از نگرانی‌های این مادر که در کتاب «در کمین گل سرخ» آمده است.
به گزارش شیرازه، شهربانو شجاع، مادر شهید صیادشیرازی پس از سال‌ها فراق فرزندش روز گذشته، چهارم مرداد پس از مدتی بستری و در کما بودن در بیمارستان دار فانی را وداع گفت. از همین رو در این گزارش نگاهی داریم به بخشی از نگرانی‌های این مادر که در کتاب «در کمین گل سرخ» اثر محسن مؤمنی آمده است.
در این کتاب آمده است: «روز ۱۸ فروردین، مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد، وقتی او علی را در میان فرزندان و استقبال‌كنندگانش ندید، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه پاسخ‌ها تنها پرسید: پس علی كجاست؟ علی؟
با قسم به هر چه كه پیش او عزیز بود، فهماندند كه علی صحیح و سالم است، اگر كه الان در آن ‌جا نیست، فقط به خاطر جلسه‌ای است كه در تهران با فرماندهان عملیات ثامن‌الائمه(ع) دارد. اما دل مادر آرام و قرار نداشت. نگران علی بود. آیا دل مادر از چیزی خبر داشت؟
ساعتی بعد كار مادر به بیمارستان كشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی‌ او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود. به همین خاطر اگر اصرار علی نبود، حتی به حج هم نمی‌‌توانست برود.
نیمه‌‌های شب بود كه چشم‌‌های مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید: «عزیز جان!» و باز از هوش رفت. اما صبح كه به هوش آمد، كسی متوجه‌‌اش نشد. احساس كرد حالش بهتر شده است. علی كمی آن طرف‌‌تر با دكترها دور میز نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند. دلش می‌خواست لحظاتی، سیر پسرش را نگاه كند...
آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب كه تا شب به خانه برگشت. آن شب علی پیراهن عربی‌ای را كه مادر از مكه برایش آورده بود، تن كرد و نمازش را با همان خواند. مادر وقتی او را در جامه سپید دید، لحظه‌ای خیال كرد او در زمین نیست. او را در صف سپیدپوشانی دید كه لبیک‌گویان به آسمان می‌‌رفتند. قلبش ریخت. به خودش دلداری داد و فكر كرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال نتوانست تاب آورد و گفت: « علی جان، لباست را عوض كن سرما می‌خوری.»
تا پاسی از شب، رفت و آمد بستگان طول كشید. حدود ۱۲ شب به مادر گفت: «عزیز، می‌‌خواهم استراحت كنم. یک ساعت دیگر بیدارم كن تا بروم حرم.»، این عادت همیشگی‌‌اش بود. مشهد كه می‌‌آمد، بیش‌‌تر شب‌ها را تا صبح در حرم می‌گذراند. دست‌‌های مادر هنوز در دستش بود كه در كنار بستر او خوابش برد.
صدای نفس‌های آرامش كه بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در دلش توفانی بود. از بستر بلند شد و بالای سر پسرش نشست. كودكی‌اش را به یاد می‌‌آورد كه شب‌ها از گریه خواب نداشت . در روز عاشورا نفسش بند آمده بوده و مادر چیزی رو به گنبد طلایی گفته بود...
به سر و صورت پسر نگاه ‌كرد و آرام اشک ‌ریخت. وقتی به خود آمد كه دو ساعت گذشته بود. نمی‌توانست از پسرش دل بكند. او به دل خودش ایمان داشت. همیشه حوادث را قبل از اتفاق احساس می‌‌كرد. هر بار كه علی در جبهه زخمی شده بود، او از قبل فهمیده بود.
به هر زحمتی بود، از فرزندش دل كند و به آرامی او را از خواب بیدار كرد. علی وقتی به ساعتش نگاه كرد، گفت: «عزیز چرا دیر بیدارم كردی؟» عزیز چه می‌‌توانست بگوید؟ تنها گفت: «خیلی خسته‌‌ای. دلم نیامد.»
علی آن شب همراه خواهر بزرگش كه از در‌گز آمده بود، به حرم رفت؛ این‌كه در آن شب، در آن‌جا چه گذشت و علی چه گفت و چه شنید، تنها خدا می‌‌داند و بس. اما همان شب در تهران، خیابان دیباجی، همسایگان او، چند مورد رفت‌و‌آمد مشكوک دیده بودند. پیكانی در آن نیمه شب چند بار طول خیابان را پیموده بود. رفتگر شهرداری را دیده بودند كه ناشیانه خیابان را جارو می‌‌كرده و حركات و نگاه‌‌هایش غیر عادی بوده و...
اما در مشهد، علی هنگامی از حرم برگشت كه آفتاب صبح جمعه تابیده بود. او سر راهش نان سنگک و پنیر و خامه‌ گرفته بود. مانند همیشه خود بساط صبحانه را پهن كرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه كرده بود. بعد گویی كه عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانه اغلب آن‌‌ها سركشیده بود. حتی آن‌‌ها می‌گویند انگار از سرنوشت خود خبر داشته كه آن‌‌ها را نسبت به انجام فرایض دینی و وظایف فردی و اجتماعیشان سفارش می‌كرده است.
سرانجام حدود ظهر به سوی تهران پرواز كرد، صبح شنبه ۲۱ فروردین، وقتی كه او فرازهای آخر دعای عهد را زمزمه می‌‌كرد، مقابل خانه‌اش منافقی در لباس خدمتگزار در كمین او نشسته بود... سرانجام لحظه موعود فرا رسید، ساعت ۶:۴۵ در باز شد و ماشین تیمسار بیرون آمد. مهاجم ناشناس در پوشش کارگر رفتگر به محض خروج امیر صیادشیرازی از منزل و در حال سوار شدن به اتومبیل خود، به وی نزدیک شد. تیمسار شیرازی وقتی متوجه آن مرد رفتگرنما شد، منتظر ماند تا او خواسته‌اش را بیان کند.
مرد مهاجم پاکت نامه‌ای را به دست تیمسار صیاد شیرازی داد تا آن را بخواند. تیمسار در حال باز کردن پاکت بود که ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودکاری که پنهان کرده بود، وی را هدف چندگلوله از ناحیه سر، سینه و شکم قرارداد و از محل حادثه گریخت. پیکر غرق به خون تیمسار صیاد شیرازی ابتدا به بیمارستان فرهنگیان و سپس به بیمارستان ۵۰۵ ارتش منتقل شد اما سرانجام براثر شدت جراحت به شهادت رسید.»
و اینگونه سرنوشت مردی که تمام عمر در مسیر ولایت قدم برداشته بود، با شهادت عجین شد و ملتی را داغدار خود کرد...
مادر شهید صیادشیرازی در بیان خاطرات خود از این شهید ضمن تأکید بر تقید او نسبت به اطاعت از پدر و مادر و احترام ویژه به آن‌ها، گفت: «الان کسی این حرفها را باور نمی‌کند، اما علی بعد از پیوستن به دانشگاه افسری، همه حقوق خود را به من می داد، و می‌گفت: مادر، من یک جور گلیم خود را از آب بیرون می‌کشم، اما شما ۵ تا پسر و ۲ تا دختر دارید. البته بعد از ازدواج نیز باز بخشی از حقوقش را برای ما می فرستاد.»
همچنین مادر بزرگوار امير سرلشگر شهيد علی صياد شيرازی درباره اخلاق او گفته است: «بهترين! بهترين! بهترين»؛ وی، عدالت را یکی از ویژگی‌های بارز فرزند شهیدش می‌دانست و می‌گفت: «علی من از اول آنقدر بچه خوب و مظلوم و عادلی بود كه بی‌نظير بود. اين را بارها گفته‌ام، يادمه سه سالش بود و هميشه او را روی زانوی راستم می‌نشاندم، خيلی دوستش داشتم. با همان عقل كودكی‌اش، وقتی صفر به دنيا آمد ديگر روی زانوی من نمی‌نشست، يك بار گفتم علی جان ننه بيا بشين بغلم! اما او با زبان بی زبانی برادرش را نشان داد و گفت جای اونه.»
یادآور می‌شود، شهید صیاد شیرازی که نقش بسزایی در همکاری و نزدیکی ارتش و سپاه داشت، در روز چهارم خرداد ۱۳۲۳ در شهرستان درگز از توابع استان خراسان به دنیا آمد و روز شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ در حالی که به قصد عزیمت به محل کار خود از منزل، خارج شده بود، مورد سوء قصد یکی از اعضای گروهک تروریستی منافقین قرار گرفت و متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، پس از عمری مجاهدت در راه خدا به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
منبع: ایکنا
نظرات بینندگان