فرماندهای که خود را آبدارچی جا میزد
به گزارش شیرازه، شهید زینالعابدین کیانمهر در سال 1338 پا به عرصه هستی گذاشت، در کانون پُرمهر خانواده، رشد یافت و پا به عرصه تحصیل علم و دانش نهاد و تا پایان مقطع دبیرستان پیش رفت، در آغاز روزگار جوانی بود که انقلاب اسلامی درخشیدن کرد و او نیز خود را روانه این دریای بیکران رحمت کرد تا در مسیر رهایی ملت از یوغ استبداد، نقشآفرین باشد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی با همتی بلند به دفاع از آرمانهای مقدس این انقلاب الهی پرداخت، سلاح بهدست گرفت و برای خاموشی آشوبهای داخلی ضدانقلاب در ابتدا روانه بندرترکمن و گنبد شد و سپس در سال 58 بار دیگر به سیستان و بلوچستان اعزام شد و مدت چهار ماه در آنجا مشغول حراست از مرزهای جمهوری اسلامی بود تا به رسالتی که در خود احساس کرده بود، جامه عمل پوشانده باشد.
پس از مراجعت در کارخانه چیتسازی مشغول به کار شد تا اینکه در پی شهادت یاران با وفای امام در فاجعه جانگداز هفتم تیر، دیگر بار شعلههای خشم علیه دشمنان انقلاب او را به کردستان این سرزمین مظلوم و مردم رنجدیده آن دیار کشانید و مدت چهار ماه در مریوان بود و به خانه بازگشت.
اما از آنجایی که ندای مظلومیت پاسداران مجروح سر بریده بیمارستان پاوه و هزاران هزار جنایت دیگر ضد انقلاب در آن خطه مظلوم او را رنجاند، بار دیگر لباس رزم به تن کرد و به جبهههای کردستان شتافت و این بار در شهر بانه مشغول خدمت بود.
پس از بازگشت برای چندمین بار در سال 61 به جبهههای جنوب عزیمت کرد و پس از شرکت در عملیاتهای رمضان و محرم و دیگر عملیاتهای کوچک و بزرگ در جبههها باقی ماند و جبهه را به جای حجله برگزید و در واحد طرح و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا مشغول به خدمت شد و پس از مدت یکسال بار دیگر با یار همرزمش شهید محمدتقی یونسی روانه دیار مظلوم کردستان شد تا با سختیهای توانفرسای آن، دست و پنجه نرم کند.
در آغاز کار در یکی از محورهای عملیاتی مشغول به خدمت شد اما پس از مدتی کوتاه، بهخاطر بروز توانمندیهای نظامیاش، فرمانده عملیات محور چناره شد و بعد از مدتی هم بهعنوان مسؤول محور چناره برگزیده شد و عاشقانه و بیباکانه در راه مقابله با ضد انقلاب در آن منطقه مشغول خدمت بود تا اینکه در یکی از شبها برای یاری رساندن به یکی از پایگاههایی که مورد هجوم ضد انقلاب واقع شده بود، میشتافت، در بین راه در کمین مزدوران ضد انقلاب قرار گرفت و ناجوانمردانه به شهادت رسید و به قول شهید بزرگوار سرلشکر ابوعمار، سوغاتی چون شهادت را از کردستان به ارمغان آورد و کردستان این قتلگاه شهدای عزیز همچون کاظمیها و بروجردیها و ابوعمارها و یونسیها این بار یکی دیگر از یاران لشکر حق را در آغوش خود فشرد تا آسمان سرخفام آن، همچنان تازه و با صلابت بماند و شاهدی دیگر بر مظلومیت خود داشته باشد.
هر چند که سرزمین مظلوم کردستان دیگر قامت رشید این دلاور را در خود نمیبیند و از این جهت در فقدان او در ماتم است، لیکن همچنان که شهادت معلم او یعنی حسین بن علی (ع) نه تنها بر اسلام ضربه وارد نساخت بلکه با سرخی خون خود اوراق تاریخ را رقم زده و کتاب سرخ شیعه را تازه نگه داشته به همت این دلاور مردان نیز، برکت و رحمت الهی بر مردم این دیار باریدن گرفت.
* من فقط یک آبدارچی و سرباز کوچک امام هستم
علیاکبر میرزایی فرزند رمضان در 12 خرداد ماه سال 1336 در خانوادهای کشاورز و مذهبی در روستای التپه بهشهر متولد شد، از کودکی به مکتبخانه رفت و الفبای فارسی و خواندن قرآن را در آنجا آموخت، در سن هفت سالگی به مدرسه رفت و تا کلاس پنجم ابتدایی در مدرسه زادگاهش درس خواند و پس از آن درس را رها کرد.
او سومین فرزند خانواده بود که تا 29 سالگی در روستای التپه زندگی کرد، از همان نوجوانی نسبت به مسأله حجاب حساسیت زیادی داشت و همواره مادر و خواهرانش را به رعایت آن دعوت میکرد.
در عرصههای مختلف زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی، بهعنوان چهرهای فعال و پُرتلاش شناخته میشد، در کشاورزی کمککار پدر بود و در فعالیتهای انقلابی و بهویژه راهپیماییها و تبلیغات علیه رژیم شاه در شهر و روستا حضوری پررنگ داشت.
در سال 55 به خدمت سربازی رفت، دوره 4 ماهه آموزشی را در بیرجند سپری کرد و برای ادامه خدمت به تهران منتقل شد.
یکسال و نیم خدمت کرد که مبارزات انقلاب به اوج رسید و به دستور شاه، مسؤولیت سرکوب انقلابیون به ارتش سپرده شد.
به فرمان امام از خدمت زیر پرچم ظلم خارج شد و به بهشهر گریخت تا به فعالیتهای انقلابیاش در این شهر ادامه دهد و سرانجام درخت انقلاب به بار نشست و سروش رهایی، سراسر کشور را فرا گرفت.
بعد از انقلاب به عضویت بسیج درآمد و به آموزش جوانان منطقه همت گماشت و پس از تصرف ژاندارمری توسط نیروهای انقلاب، در کار حفظ امنیت و حفاظت از مراکز حساس شهر تلاش بسیار کرد.
با تشدید فعالیتهای منافقین و گروههای معاند نظام، مقابله با افکار انحرافی آنها را در پیش گرفت، علاقه شدیدی به امام داشت و در یکی از دیدارهایش با امام، یک قرآن و یک عکس را از ایشان هدیه گرفت.
با تشکیل انجمن اسلامی در روستا، جوانان را جذب انجمن میکرد تا فریب تبلیغات منافقین را نخورند، در سال 59 عضو رسمی سپاه شد و مدتی پس از آن، همراه با تنی چند از دوستان در راستای حفظ امنیت و محرومیتزدایی از مردم مظلوم، محروم و رنجدیده سیستان و بلوچستان، عازم این منطقه شد.
اقامه نمازش اول وقت، شرکت در نماز جماعات و جمعه، احترام به بزرگترها بهویژه پدر و مادر و سرکشی و ملاقات باخانوادههای شهدا، جانبازان و اسرا از شاخصههای اخلاقی و رفتاری این شهید گرانقدر بوده است.
از بدو ورود به سیستان و بلوچستان بهعنوان مربی مشغول به کار شد و سپس در طول چند سال حضور در این منطقه، مسؤولیتهایی از قبیل مسؤول ستاد لشکر 41 ثارالله، مسؤول عملیات، فرمانده سپاه سراوان و مسؤول قرارگاه بدر را عهدهدار بود؛ مسؤولیتهایی که در زمان حیاتش، بسیاری از دوستان و حتی خانوادهاش از آنها بیاطلاع بودند.
مادرش میگوید: «ما از مسؤولیتها و فعالیتهای علیاکبر در زاهدان خبر نداشتیم و وقتی از اطرافیان مطلع شدیم و به او گفتیم، او انکار کرد و گفت: من فقط یک آبدارچی و سرباز کوچک امام هستم».
عشق به حضرت امام (ره)، ولایتپذیری و کمک به مردم محروم منطقه سیستان و بلوچستان از نظر فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی و مبارزه با اشرار و منافقین، رفتار نیک و مهربانی و اهمیت بسیار به موضوع حفظ آبروی دیگران از ویژگیهای برجسته شهید علیاکبر میرزایی بود.
از شهادت دوستانش ناراحت میشد و همواره این گله را داشت که چرا او از کاروان شهدا جامانده است.
در سال 65 سنت پیغمبر (ص) را جاری کرد و در مراسمی که خطبه عقد آن را مقام معظم رهبری خواند، با دختری از اهالی لنگرود ازدواج کرد، زندگی مشترک آنها تنها 13 روز به طول انجامید و اوضاع نابهسامان منطقه جنوب شرق و اوجگیری شرارتهای مزدوران خوانین داخلی و استکبار خارجی موجب شد تا بار دیگر عازم این دیار شود.
سرانجام این سردار رشید اسلام در 10 مهر ماه 1365 در منطقه خاش سیستان و بلوچستان در درگیری با اشرار از ناحیه چشم و سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهد شیرین شهادت را نوشید.
پیکر پاکش ابتدا در زاهدان تشییع گردید و سپس بر دستان پُرمهر مردم شهیدپرور و ولایتمدار بهشهر تشییع و در بهشت فاطمه (س) به خاک سپرده شد.