موکبدار اربعین، شهید شاهچراغ شد
امسال موکب روستای خِرامه شیراز نگاه مهربان خادم شاهچراغ را کم دارد؛ نگاه مهربان عموغلام عباس را که وقتی میرسید به زائران کوچک کربلا در مسیرپیاده روی اربعین، تا کمر خم میشد، روی دوپا مینشست و کاسه فالوده خنک شیرازی را به دستشان میداد تا گلویی تر کنند.
به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی پایگاه تحلیلی خبری«شیرازه»، حاج غلام عباس نه فقط در مسیر پیاده روی اربعین که در صحن و سرای شاهچراغ هم هوای زائران کوچک را طور دیگری داشت، حتی تا لحظه شهادت، این را دخترش میگوید که همکار و همراه پدر است و خادم آستان شاهچراغ و این روزها شده روضه مجسم؛
«دوست بابا همان خادمی که پدرم در آغوش او جان داد میگفت وقتی تروریست مسلح، اسلحه به دست وارد حرم شاهچراغ شد، حاج غلام عباس، نگاهش به کودکانی بود که آن اطراف بودند مبادا تیر آن حرامی جان کودکان زائر را بگیرد.
میگفت بعد از اولین حمله تروریستی به شاهچراغ، هر یک شنبه که نوبت خدمتش در آستان بود بعد از سلام به آقا، سرقبر شهدا میرفت. به مزار آرشام سرایداران که میرسید مثل عزیز از دست دادهها زبان میگرفت.»حالا خودش همسایه آرشام سرایداران و باقی شهدای شاهچراغ شده در بهشت برین.
رد خون رزمندهای که در شاهچراغ به آرزویش رسید
این روزها که مردم شیراز عزادار از دست دادن شهدای حمله تروریستی شاهچراغندکم لطفی است اگر کتاب خاطرات خادم شهید آستان احمد بن موسی(ع) «غلام عباس عباسی» اولین شهید این حمله تروریستی را ورق نزنیم؛ خادمی که انگار پایش به شاهچراغ باز شده بود تا برات شهادتش را بگیرد و برود. لهجه شیرازیها شیرین است و وقتی غم مینشیند توی صداشان انگار هر کلمهشان میشود صد کلمه. «مهرنوش عباسی»؛ همسر شهید غلام عباس عباسی هم صدای حزینی دارد. حق دارد. عزیز از دست داده آن هم چه عزیزی
همسرشهیدعباسی؛ خادم شاهچراغ که در حمله تروریستی یک شنبه ۲۲ مردادبه شهادت رسید
همه پسرهایم پیشکش ایران
«همه هشت سال جنگ را جبهه بود. از ب بسم الله تا تای تامه. من هم با دل و جان پایشایستادم. دلم تنگ میشد اما خیالم نبود که وقتی دختر چهارم و پسرسوممان به دنیا آمد غلام عباس نبود، دست تنها بودم با هشت بچه قد و نیم قد. چهار دختر و چهار پسر. اما خیالی نبود. هر بار که میآمد میگفت خانم شرمندم. زیاد پیشتان نیستم باید برم. وقتی هم که جنگ تمام شد، با همه عشق و علاقهای که به بچهها داشت غصه میخورد و میگفت حتماً لایق نبودم که در این هشت سال از این همه عملیات جان سالم به در بردم و برات شهادتم را امضا نکردند. » حالا صدای ناموزون زنی را میشنویم که یک داغ بزرگ مانده روی دلش اما راضی است به رضای خدا، آنقدر که جانی به صدایش میدهد و میگوید: « اگر پایش بیفتد چهار پسرم را هم در راه اسلام و ایران میدهم.»
شیرینی قبولی
دخترها باباییاند و این روزها حال و روز دختران شهیدعباسی تعریفی ندارد. قرعه مصاحبه میافتد به محدثه؛ همان دختری که مثل پدر خادم شاهچراغ است و حالا نه فقط در خانه که در صحن و سرای شاهچراغ هم باید جای خالی بابا را ببیند و هر روز داغ دلش با دیدن محل شهادت او تازه شود؛ «بابا پاسدار بود و در شهرستان خرامه شیراز مشغول خدمت. بازنشسته که شد آمدیم شیراز. من خادم شاهچراغ شدم و بابا هم دل توی دلش نبود که لباس خادمی را بپوشد. گفت باباجان دعا کن منم لیاقتش را داشته باشم. فرم درخواست پر کرد. انقدر رفت و آمد که بالاخره به آرزویش رسید.»
روزی که لباس خادمی صحن و سرای برادر امام رضا(ع) قواره تنش شد، انگار همه دلخوشیهای دنیا و اخری یک جا جمع شده بود در این کت و شلوار سرمهای رنگ. آن روز را محدثه خوب یادش هست؛ « بابا از خوشحالی روی زمین بند نبود. شادی و سرور عجیبی که تا حالا توی بابا ندیده بودیم. رفت کلی شیرینی گرفت و پخش کرد. یکی دو جعبه هم گذاشت برای حرم شاهچراغ. گفت میبرم حرم تعارف زائرها میکنم. میخواست خوشحالیاش را با زائران حرم شاه چراغ قسمت کند. انقدر که بچه دوست بود گفت یک جعبه شیرینی مخصوص بچههایی که میآیند زیارت آقا. »
همیشه خوانده بودم یا شنیده بودم در مرور خاطرات شهدا، وقتی خانوادهها راوی میشوند، میگویند عزیزانشان قبل از شهادت یک طوردیگری میشدهاند. انگار این دنیا برایشان تنگ میشده. انگار به دلشان برات میشده که رفتنیاند. این قاعده نانوشته در مورد شهید غلام عباس عباسی هم نوشته شده بود و همسرش میگوید:
«لباس خادمی آستان شاهچراغ برای غلام عباس خیلی مهم بود. هر روزی که نوبتش بود و میخواست به شاهچراغ بره، خودش لباسش را اتو میکرد. با عشق این کار را انجام میداد. عطر می زد. اصلاً مایه فخرش بود. این لباس. روز آخر غلام عباس یک طور دیگری شده بود. نورانی شده بود. نه اینکه من وهم و خیال کنم یا حالا که شهید شده اینطوو بگم. نه! آن روز وقتی آماده شده بود و لباس خادمی را تنش کرد، ده بار میخواستم برم جلو بگم آقا غلام عباس چقدر زیبا شدی امروز! اما ما قدیمی هستیم دیگر مادر جان! راستش خجالت کشیدم. توی دلم قربان صدقهاش رفتم. وقتی خبر رسید که یک حرامی حمله کرده به شاه چراغ و تیراندازی کرده، بچهها به غلام عباس زنگ زدند. جواب نمیداد. من به دخترم گفتم باباتان شهید شده. غلام عباس شهید شده.»
در خانواده عباسی خادم الحسین بودن موروثی است. از همان لحظه تولد، قابله وقتی میخواسته بندناف بچهها را ببرد یاد سفارش حاجی افتاده که گفته حتماً زیرلب ذکر یا حسین(ع) بگویید. ناف غلام عباس را با ذکر یا حسین بریدند و نامش را هم گذاشتند غلام عباس. یعنی غلام بیدست کربلا و برادرش حسین(ع).
غلام عباس هم تا آخر عمرش غلامِ عباس(ع) وحسین(ع) و خاندانش بود. خودش را خاک پای هیأتیها میکرد. حاجی غلام عباس پیرغلام هیأت محبان حضرت فاطمه خرامه بود و بزرگ جمع. اما افتخارش کفش جفت کردن و چایی ریختن برای عزادارها بود و هوای نوجوانهای هیأتی را هم طور دیگری داشت. خم میشد جلوی پای عزاداران کوچک. میگفت اینها که از سن پایین پای دم و دستگاه اهل بیتند عاشق ترند. باید هواشان را بیشتر داشت. این خاطرات «وحید رضایی» است؛ از اهالی شهرستان خرامه شیراز.
وحید رضایی کم خاطره ندارد از خاطرخواهی خادم شهید شاهچراغ؛ غلام عباس عباسی. به عدد همه سالهای خدمت حاج غلام عباس در هیأت محبان حضرت فاطمه خاطره دارد از او؛ از روزهایی که اول از همه میآمد و آخر همه از هیأت بیرون میرفت. از اینکه بزرگی را به سن و سال نمیدانست. دور از هیاهو خدمت میکرد. هیچ وقت جلوی دوربین هیچ عکاسی نیامد. بیشتر شبها آشپزی هیأت پای حاج غلام عباس بود. پای دیگ اشک می ریخت و آشپزی میکرد. برایش آب میآوردند نمیخورد. خودش آنجا بود و روحش جای دیگر. دلش نمیآمد آب بخورد. محال بود تا موقعی که خیالش از اطعام آخرین عزادار هیأت راحت شود لب به غذا بزند. این روزها صبحهای جمعه، وقت دعای ندبه حاج غلام عباس را طور عجیبی کم دارد. اربعین هم که دیگر گفتن ندارد. اگر قرار بود به پیاده روی اربعین برود، ردای خدمت را تنش میکرد و میشد سقای موکب. اگر هم کربلا نمیرفت موکب دار مسیر پیاده روی جاماندگان اربعین در خرامه شیراز می شد.»
خداحافظی
راست گفتهاند که شهادت اتفاقی نیست. خدا گلچین میکند که کدام بندهاش عند ربهم یرزقون شود. مثل شهید عباسی که سراغ هر که میرویم و خاطراتش را زیر و رو میکنیم نفس و منیت، کمرنگترین بخش زندگی اش است.خواهرزاده شهید عباسی خاطرات شنیدنی از او زیاد دارد؛« برای من که از کودکی پدرم را از دست داده بودم، دایی، خود خود بابا بود. در همه این سالها نگذاشت آب توی دل من تکان بخورد. دایی نه برای من که برای همهفامیل صد خودش را میگذاشت. محبوبفامیل بود. انقدر که حواسش به ریز و درشتفامیل بود. احترام همه را داشت. برای هر کسی کاری پیش میآمد این دایی غلام عباس بود که پیش قدم میشد. خودش زنگ می زد به همه، حال واحوال میکرد. نمیگفت من بزرگفامیل هستم و بقیه باید حال من را بپرسند. یک شنبه صبح، قبل از شهادتش بود که به من زنگ زد. زن دایی میگفت روز آخر از ده صبح نشست پای تلفن. به خیلیها زنگ زد چاق سلامتی کرد. انگار داشت با همه خداحافظی میکرد.»
آرزو
این روزها خیلیها عزادار حاج غلام عباسند و بعضیها بیشتر؛ مثل «معصومه عباسی» خواهرزاده شهید که دایی برایش فقط دایی نبود و وقتی شروع میکند از او برایمان بگوید اولین خاطره، یادآوری آرزوی دایی است؛ «یک سال قبل دایی آمده بود خانهمان. گفتم دایی ما به سن و سال شما برسیم آرزو داریم برای خودمان؟ مثلاً همین شما هنوز برای خودت آرزو داری؟ بچه هات که عاقبت بخیر شدند. خودت هم همین طور. گفت آرزو بر هیچ کس عیب نیست. دایی جان. حتی به من پیرمرد. من یک آرزوی بزرگ دارم/ اینکه با شهادت از این دنیا برم. گفتم دایی آرزویت محال است. گفت کار برای خدا نشد ندارد. آن روز نه من نه دایی هیچ کدام فکرش را نمیکردیم یک سال دیگر این آرزو آن هم به این شکل برآورده شود. »
انتهای پیام/
منبع: فارس
نظرات بینندگان