کد خبر: ۱۶۶۲۷۵
تاریخ انتشار: ۲۰:۵۳ - ۱۹ دی ۱۴۰۳

دلیرمردی از کربلای ۵

بسیجی شهید الله‌قلی رشیدی دلیرمردی از شهرستان کوار بود که بی‌سر به پیشگاه محبوب شتافت.

دلیرمردی از کربلای ۵

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «شیرازه»، بسیجی شهید الله‌قلی رشیدی فرزند صفر در سال ۱۳۴۰ در روستای ولی‌عصر شهرستان کوار دیده به جهان گشود و در ۲۶ بهمن سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵، به آسمان‌ها پَرکشید.

عملیات کربلای ۵ در تاریخ ۱۹ دی ماه سال ۱۳۶۵ در منطقه عملیاتی شلمچه انجام شد؛‌ عملیاتی که رزمندگان کواری حضور پرشوری در آن داشتند و‌ شهدای زیادی را در این وادی تقدیم اسلام و انقلاب کردند.

به مناسبت سالروز عملیات کربلای ۵، خبرنگار «شیرازه» با خانواده یکی از شهدای گردان ادوات امام حسن علیه‌السلام این عملیات افتخارآفرین به گفتگو پرداخته و پای صحبت‌های مادر این شهید والامقام نشسته و گوشه‌ای از خاطرات و‌ صحبت‌های آن‌ها را به تصویر کشیده است.

در محضر مادر شهید

الله‌قلی خدمت سربازی‌اش را از سال ۵۹ تا ۶۱ در جبهه گذراند. دوره آموزشی را در فیروزآباد و بقیه‌اش را در آبادان سپری کرد. پس از سربازی هم به عنوان بسیجی در آبان سال ۶۲ تا بهمن ماه همان سال به جبهه مهاباد رفت.

در سال ۶۵ هم بیش از سه ماه در جبهه جنوب حضور داشت و در این مدت یک‌بار هم از ناحیه سر مجروح شد و سپس در عملیات کربلای ۵ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید.

او فرزند اول من بود و در شرکت «دناژ» کار می‌کرد. همیشه دست پُر از سر کار برمی‌گشت. وقتی به خانه می‌آمد دخترهای برادرش دورش جمع می‌شدند و می‌گفتند عمو آمده.

الله قلی پفک، بیسکوییت و شیرینی به آن‌ها می‌داد. حتی بچه‌های محل هم دورش حلقه می‌زدند و‌ همیشه برای آن‌ها هم چیزی در جیبش داشت.

وقتی می‌خواست ناهار بخورد تنهایی غذا نمی‌خورد. از حیاط بیرون می‌رفت، یک نفر را پیدا می کرد و به خانه می‌آورد تا کنارش غذا بخورد. عزیز بود و سرد و گرم دنیا را چشیده بود. زحمات مادر را دیده بود و به من و پدرش احترام می‌گذاشت.

ما یک خانواده ۱۲ نفره بودیم و سه تا اتاق گِلی داشتیم. یکی از اتاق‌ها در اختیار الله‌قلی بود. اگر فقیر یا غریبه‌ای به محل می‌آمد او را به خانه آورده و شب کنار خودش نگه می‌داشت.

رئیس شرکت دناژ دوربین کوچکی به او داده بود و از پیرمردها که در کوچه نشسته بودند عکس می‌گرفت. آلبومی پر از عکس داشت. می‌گفت این عکس‌ها یادگاری می‌ماند و روزی می‌گویند این عکس را فلانی از ما گرفته، خدا او را بیامرزد.

به او گفتم خدمت سربازی‌ات تمام شده و بعد از آن هم به جبهه رفته‌ای، دیگر کافی است. خانه‌ای بساز و ازدواج کن. بهمن‌ماه سال ۶۳ عروسی کرد. وصلتی که از او یک پسر به نام حسن و یک دختر به نام مرضیه به یادگار گذاشته است.

قوم‌دوست بود و با اقوام رفت‌وآمد داشت. ضبط کوچکی داشت و شب‌ها اخبار گوش می‌داد. می‌گفتم مادر چه خبر است؟ می‌گفت جنگ است، جنگ ایران و عراق.

دخترش مرضیه هفت ماهه دنیا آمد و حسن هم یک ساله بود که پدرش گفت می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم دو تا کودک شیرخوار داری؛ برادرت به جای تو به جبهه می‌رود. گفت: نه، می‌خواهم اسلحۀ به‌زمین‌افتاده حاج‌اسکندر اسکندری را بردارم. بالاخره با حاج‌‎محمدحسین تقی‌پور و چند نفر دیگر به جبهه رفتند.

دلیرمردی از کربلای ۵

 ۲۷ روز در جبهه بود که دیدم رضا بزرگ‌پور آمد و اطراف خانه ما می‌گشت. گفتم رضا تو را به خدا چه شده؟ گفت می‌خواهم عکس حسن را بگیرم و برای پدرش بفرستم. حسن را به کوار برد و از او عکس گرفت. می‌خواست قاب عکس الله‌قلی را هم ببرد.

در همین احوال، یک‌ نفر آمد به من گفت دو تا سرباز به خانه حاج‌خان‌قلی«پسرم» رفتند. گفتم چه کار داشتند؟ گفت نمی‌دانم. سریع خودم را به آن‌جا رساندم.

دیدم علی‌شاکر هم همراهشان است. پرسیدم چه شده؟ گفتند حاج‌محمدحسین تقی‌پور شهید شده. گفتم پس چرا شما این‌جا هستید؟ باید بروید خانه خودش. الله‌قلی کجاست؟

مادر حاج‌محمدحسین هم کنار من نشسته بود و گریه می‌کرد. دست او را گرفتند و به خانه‌اش بردند‌. یقه سرباز را گرفتم و گفتم من هم دو پسرم جبهه هستند. یکی «دیدار رشیدی» و یکی «الله‌قلی رشیدی». بچه‌های من کدامشان شهید شده؟ چیزی به من نگفتند.

به حاج‌خانقلی گفته بودند الله‌قلی شهید شده؛ او آمد و به من گفت: مادر، الله‌قلی شهید شده و‌ کاری هم از دست کسی برنمی‌آید.

چند شب از شهادت پسرم الله‌قلی گذشته بود. چند نفر از خانم‌های محل، شب‌ها پیش من می‌ماندند. شبانه، راه گلزار شهدا را در پیش گرفتم. یکی از خانم‌ها بیدار و متوجه شده بود من نیستم. چند نفر دنبالم آمدند و مرا برگرداندند. گفتند صبح‌ برو، امشب نرو. صبح که شد سر خاکش رفتم.

دلیرمردی از کربلای ۵

الله‌قلی قدر ناموس را می‌دانست

الله‌قلی قدر ناموس را می‌دانست. می‌گفت ما بنشینیم و بیگانه بیاید و ناموس و مملکتمان را به دست گیرد؟ ما ایستاده‌ایم تا مملکت را نگه داریم. من دو سال خدمت سربازی بوده‌ام، باز هم باید به جبهه بروم.

آخرین باری که به جبهه رفت به من گفت تربیت و پرورش حسن و مرضیه به عهده مادرشان است و شیرخشکشان بر عهدۀ تو. چند تا کارتن شیرخشک هم خرید و به خانه آورد.

مرضیه زودتر از موعد دنیا آمد. ۱۲ روز در بیمارستان کنارش بودم. از بیمارستان که مرخص شد، او را بغل گرفتم و به خانه بردم.

پسر کوچکم هم که کلاس پنجم بود با دست‌کاری شناسنامه‌اش به جبهه رفت. پسر دیگرم هم دو سال خدمتش را در جبهه بود و پس از آن هم دوباره عازم جبهه شد. پدرشان هم دو بار به جبهه رفت. هشت سال جنگ، اشک از چشمان من خشک نشد.

الله‌قلی در دوره سربازی یک بار هم خانه نیامد، نه خودش و‌ نه نامه اش. دو سال شبانه‌روز در فراقش گریه می‌کردم.

یک‌ روز در گلزار شهدا ایستاده بود. گفت: مادر این قدر مسیر خانه تا گلزار شهدا را طی کنی که خسته شوی. رفیقش هم گفت این طور نگو، خدا نکند. گفت مادر، ما این‌جا بمانیم و کافر بیاید ایران و به ناموسمان تعدی کند؟

اهل روزه و عبادت بود. شب‌ها برای آجرکشی به کوره می‌رفت. غروب که می شد غذا برمی‌داشت و برای افطار به محل کارش می‌برد. پس از افطار هم تا سحر، کار می‌کرد.

آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود گفت: نکند حسن را دنبال گله و چوپانی بفرستید.‌ حسن باید درس بخواند و دکتر شود. حسن هم به حرف پدر عمل کرد و درس خواند.

انتهای خبر/۲۲۴۲۲۴

نظرات بینندگان