کارتنخوابی یک سرمایهدار!
خوب می دانم چرا این همه سال است که در به در و آواره کوچه و خیابان شده ام. حالا ترک کرده ام؛ فکر می کنم به برکت دعای مادرم. نمی دانم چه حسی بود ولی هرچه بود مرا ۲سال هر روز به کنار قبر مادرم می کشاند.
به گزارش شیرازه؛ افتخار می کنم کارتن خوابم؛ مجبورم این را بگویم چون خودم این راه را انتخاب
کردم. مهندس بودم. 35 کارمند داشتم. صاحب سرمایه، شرکت، ماشین، خانه و زن و
بچه بودم. تا اینکه وسوسه درآوردن پول کلان به سراغم آمد. پول، ربا می
دادم؛ به همین دلیل پول هایم روز به روز افزایش پیدا می کرد.
یکی از دوستانم پیشنهاد خرید یک زمین را در نیاوران داد. من هم قبول کردم چون قیمتش خیلی خوب بود. از طرف معامله خبر نداشتم تا اینکه روز قرارداد متوجه شدم آن زمین مال چند یتیم است. به خودم گفتم بی خیال. با رفیقم زمین را خریدیم و بعد با فروش آنجا سود کلانی به جیب زدیم.
پس از این خرید و فروش، معاملات بزرگ تری انجام دادم. اما مسیرم خیلی فرق کرده بود. دیگر هیچ کس را نمی شناختم. مسیرم به کلی تغییر کرد. مادرم هرچه بهم می گفت: «حسن! دست بردار از اینکارها. هیچ معلومه که چه کار می کنی؟» توجه نمی کردم و به کار خودم ادامه می دادم تا اینکه با همان دوستم که زمین آن یتیمان را خریده بودیم به یک مهمانی رفتم. آنجا با مواد مخدر از مهمانان پذیرایی می شد و بساط قمار هم پهن بود. به پیشنهاد دوستم در قمار، شرکت و کمی هم کوک مصرف کردم.
آن روز حدود 5 میلیون تومان برنده شدم. خیلی کیف داد چون خیلی راحت تر از پول ربا به دست می آمد. به همین دلیل وقتی چند روز بعد، دوستم به من زنگ زد و خواست که همراهش به یک مهمانی دیگر با همان شرایط بروم استقبال کردم. در آنجا یک ماشین پرشیا شرط بندی کردیم و من و دوستم برنده شدیم. همانجا برنامه بعدی را مشخص کردیم. اما از آن به بعد بخت با من کمتر یار بود. بیشتر از اینکه برنده شوم می باختم.
در همه مهمانی ها مواد هم به راه بود. احساس می کردم که آدم بیخودی شده ام. تا اینکه یک روز به خودم آمدم و دیدم وسط منجلاب گرفتار شده ام و همه چیزم را از دست داده ام. از هیچ کس و هیچ چیز خبر نداشتم. وقتی پیش دوستم رفتم تا کمکم کند مرا از خانه اش بیرون پرت کرد. کلی چک در بازی ها کشیده بودم و خانه و ماشین زندگی ام را هم از دست داده بودم.
مادرم از شرم رفتارهای نادرست من سکته کرد و به رحمت خدا رفت. پدرم که اصلاً دوست نداشت مرا ببیند. همسرم هم که آنقدر به او سخت گرفته بودم که طلاق گرفت و بچه ها را با خودش برد و من تنها ماندم.
خوب می دانم چرا این همه سال است که در به در و آواره کوچه و خیابان شده ام. حالا ترک کرده ام؛ فکر می کنم به برکت دعای مادرم. نمی دانم چه حسی بود ولی هرچه بود مرا 2سال هر روز به کنار قبر مادرم می کشاند؛ آنقدر از او خواهش کردم که به ثمر نشست. از او تقاضا کردم برایم دعا کند. در کمپ ترک اعتیاد همه مددکاران به من می گفتند که تو به دعای مادرت زنده ای.
حالا نه دندان دارم و نه هیچ مال و اموالی. همه زندگی ام را باخته ام و با اینکه توانستم اعتیاد را ترک کنم ولی درد دارم و با همه وجود زجر می کشم. نمی توانم غذا بخورم. مرتب بدنم می لرزد و هنوز یک کار ناتمام دارم که انجام بدهم و آن رضایت از خانواده ام، پدرم و آن یتیمان است. نمی دانم عمر و توان بدنی ام فرصتی برای انجامش می گذارد یا نه؟ ولی خوب می دانم خیلی بد کرده ام.
منبع: همشهری محله
یکی از دوستانم پیشنهاد خرید یک زمین را در نیاوران داد. من هم قبول کردم چون قیمتش خیلی خوب بود. از طرف معامله خبر نداشتم تا اینکه روز قرارداد متوجه شدم آن زمین مال چند یتیم است. به خودم گفتم بی خیال. با رفیقم زمین را خریدیم و بعد با فروش آنجا سود کلانی به جیب زدیم.
پس از این خرید و فروش، معاملات بزرگ تری انجام دادم. اما مسیرم خیلی فرق کرده بود. دیگر هیچ کس را نمی شناختم. مسیرم به کلی تغییر کرد. مادرم هرچه بهم می گفت: «حسن! دست بردار از اینکارها. هیچ معلومه که چه کار می کنی؟» توجه نمی کردم و به کار خودم ادامه می دادم تا اینکه با همان دوستم که زمین آن یتیمان را خریده بودیم به یک مهمانی رفتم. آنجا با مواد مخدر از مهمانان پذیرایی می شد و بساط قمار هم پهن بود. به پیشنهاد دوستم در قمار، شرکت و کمی هم کوک مصرف کردم.
آن روز حدود 5 میلیون تومان برنده شدم. خیلی کیف داد چون خیلی راحت تر از پول ربا به دست می آمد. به همین دلیل وقتی چند روز بعد، دوستم به من زنگ زد و خواست که همراهش به یک مهمانی دیگر با همان شرایط بروم استقبال کردم. در آنجا یک ماشین پرشیا شرط بندی کردیم و من و دوستم برنده شدیم. همانجا برنامه بعدی را مشخص کردیم. اما از آن به بعد بخت با من کمتر یار بود. بیشتر از اینکه برنده شوم می باختم.
در همه مهمانی ها مواد هم به راه بود. احساس می کردم که آدم بیخودی شده ام. تا اینکه یک روز به خودم آمدم و دیدم وسط منجلاب گرفتار شده ام و همه چیزم را از دست داده ام. از هیچ کس و هیچ چیز خبر نداشتم. وقتی پیش دوستم رفتم تا کمکم کند مرا از خانه اش بیرون پرت کرد. کلی چک در بازی ها کشیده بودم و خانه و ماشین زندگی ام را هم از دست داده بودم.
مادرم از شرم رفتارهای نادرست من سکته کرد و به رحمت خدا رفت. پدرم که اصلاً دوست نداشت مرا ببیند. همسرم هم که آنقدر به او سخت گرفته بودم که طلاق گرفت و بچه ها را با خودش برد و من تنها ماندم.
خوب می دانم چرا این همه سال است که در به در و آواره کوچه و خیابان شده ام. حالا ترک کرده ام؛ فکر می کنم به برکت دعای مادرم. نمی دانم چه حسی بود ولی هرچه بود مرا 2سال هر روز به کنار قبر مادرم می کشاند؛ آنقدر از او خواهش کردم که به ثمر نشست. از او تقاضا کردم برایم دعا کند. در کمپ ترک اعتیاد همه مددکاران به من می گفتند که تو به دعای مادرت زنده ای.
حالا نه دندان دارم و نه هیچ مال و اموالی. همه زندگی ام را باخته ام و با اینکه توانستم اعتیاد را ترک کنم ولی درد دارم و با همه وجود زجر می کشم. نمی توانم غذا بخورم. مرتب بدنم می لرزد و هنوز یک کار ناتمام دارم که انجام بدهم و آن رضایت از خانواده ام، پدرم و آن یتیمان است. نمی دانم عمر و توان بدنی ام فرصتی برای انجامش می گذارد یا نه؟ ولی خوب می دانم خیلی بد کرده ام.
منبع: همشهری محله
نظرات بینندگان