پنج شنبه ها با شهدا:
شهید ورزشکاری که در کربلای «جفیر» تکه تکه شد
می گفت: «خدایا وصیت نامه زیاد نوشته ام و یکی پس از دیگری کهنه شده اند. خدایا از تو می خواهم یا در زندان های صدام بپوسم یا بدن پاره پاره ام را به خانه ببرم. زیرا تمام دوستانم یکی یکی رفتند و من تنها مانده ام.»
به گزارش سرویس قطعه شهدای شیرازه، عملياتهاي فتح المبين، بيت المقدس، محرم، والفجر 1 و 2، يادمان حماسه هاي مردي است كه اینك در پس سالها غربت آرميده است اما هنوز شميم ياد او را، بادهاي ناصبور در گوشه و كنار لاله زار جنوب و غرب شروه مي پراكنند. مردان حماسه آفرين المهدي (عج) نام «محمود» را در دفتر خاطرات دلهاشان آذين بسته اند كه او نمودي از غربت ديرسالشان بود. هنوز از پس سالها فراق و فراموشي، چهره آرام و نوراني اين سرباز جان بر كف را بر صفحه آسمان خيال خود نقشي از آفتاب مي زنند و با او در نوافل و " كميل " هاي بي قرار شبهاي دعا، اشك حسرت ميريزند. بچه هاي "گردان فتح"هنوز قامت بلند و صبور جانشين گردان را از ياد نبرده اند. هنوز از پس آنهمه غريبي و گمنامي، رنجمويه هاي او را با گوش جان مي شنوند كه شايد در آغاز كدامين عمليات اين گونه مشتاق و سلحشور، حرف حرف عشق را از زبان عطشناك خود جاري مي شازد كه :" از شما عزيزان مي خواهم كه اطاعت از امر امام كنيد و او را تنها نگذاريد و هر لحظه خدا را شاهد بر اعمال خود بدانيد. شما سرمايه اصلي و معلم انقلاب هستيد. نماز را به هيچ وجه سبك نشماريد و پشتيبان روحانيت باشيد."
شهید «محمود عالیشوندی» در سال 1335 در خانواده ای مذهبی در فراشبند دیده به جهان گشود و محیط خدایی خانواده و تربیت صحیح و اسلامی والدین در تشکل شخصیت وی نقش بسزایی داشت. مرحله دبستان را تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه شوریده گذراند و از شاگردان برجسته مدرسه بود. مرحله دوم دبیرستان تا اخذ دیپلم را در شهرستان کازرون گذرانید که همین دوران مصادف شد با پیروزی انقلاب اسلامی، او برای اولین بار دستجات راهپیمایی را در فراشبند براه انداخت. در سال 58 از طرف مردم برای جهاد کشاورزی انتخاب شد هفته اول جنگ از طریق جهاد به اهواز اعزام شد و در عملیاتهای متعددی شرکت نمود تا سرانجام در غروب روز 3/12/63 در بمباران هوایی در منطقه جفیر به معبود خود پیوست.
«خیلی برای شهادت بی تابی می کرد، با این حال همیشه به رحمت خدا امید داشت که روزی هم شهادت قسمت ایشان شود. بار آخر که آمده بود می گفت: «خدایا وصیت نامه زیاد نوشته ام و یکی پس از دیگری کهنه شده اند. خدایا از تو می خواهم یا در زندان های صدام بپوسم یا بدن پاره پاره ام را به خانه ببرم. زیرا تمام دوستانم یکی یکی رفتند و من تنها مانده ام.»
«با محمود و یکی دیگر از برادران به گلزار شهدای فراشبند رفتیم. همین طور که در گلزار شهدا قدم می زدیم به قبری رسیدیم که تازه حفر شده بود. محمود بالای قبر ایستاد و گفت: «چه قبر بزرگ و خوبی است، اگر شهید شدم من را در همین قبر دفن کنید!» هفته بعد هم محمود عازم منطقه شد، هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش رسید بعد هم پیکرش. تیپ المهدی (عج) برای عملیات خیبر آماده می شد که هواپیماهای دشمن مقر تیپ را بمباران کرده بود. محمود ورزشکار بود و درشت جثه، اما خمپاره جای سالمی از آن بدن نگذاشته بود. روز تشیع من حواسم به وصیت محمود نبود، اما چند روز بعد از خاکسپاری که برای زیارت ایشان رفتم، یادم به وصیت ایشان افتاد، دیدم محمود را بی آنکه ما چیزی گفته باشیم، در همان قبر که خودش اشاره کرده بود دفن کرده اند».
شهید «محمود عالیشوندی» در سال 1335 در خانواده ای مذهبی در فراشبند دیده به جهان گشود و محیط خدایی خانواده و تربیت صحیح و اسلامی والدین در تشکل شخصیت وی نقش بسزایی داشت. مرحله دبستان را تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه شوریده گذراند و از شاگردان برجسته مدرسه بود. مرحله دوم دبیرستان تا اخذ دیپلم را در شهرستان کازرون گذرانید که همین دوران مصادف شد با پیروزی انقلاب اسلامی، او برای اولین بار دستجات راهپیمایی را در فراشبند براه انداخت. در سال 58 از طرف مردم برای جهاد کشاورزی انتخاب شد هفته اول جنگ از طریق جهاد به اهواز اعزام شد و در عملیاتهای متعددی شرکت نمود تا سرانجام در غروب روز 3/12/63 در بمباران هوایی در منطقه جفیر به معبود خود پیوست.
«خیلی برای شهادت بی تابی می کرد، با این حال همیشه به رحمت خدا امید داشت که روزی هم شهادت قسمت ایشان شود. بار آخر که آمده بود می گفت: «خدایا وصیت نامه زیاد نوشته ام و یکی پس از دیگری کهنه شده اند. خدایا از تو می خواهم یا در زندان های صدام بپوسم یا بدن پاره پاره ام را به خانه ببرم. زیرا تمام دوستانم یکی یکی رفتند و من تنها مانده ام.»
«با محمود و یکی دیگر از برادران به گلزار شهدای فراشبند رفتیم. همین طور که در گلزار شهدا قدم می زدیم به قبری رسیدیم که تازه حفر شده بود. محمود بالای قبر ایستاد و گفت: «چه قبر بزرگ و خوبی است، اگر شهید شدم من را در همین قبر دفن کنید!» هفته بعد هم محمود عازم منطقه شد، هنوز چیزی از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش رسید بعد هم پیکرش. تیپ المهدی (عج) برای عملیات خیبر آماده می شد که هواپیماهای دشمن مقر تیپ را بمباران کرده بود. محمود ورزشکار بود و درشت جثه، اما خمپاره جای سالمی از آن بدن نگذاشته بود. روز تشیع من حواسم به وصیت محمود نبود، اما چند روز بعد از خاکسپاری که برای زیارت ایشان رفتم، یادم به وصیت ایشان افتاد، دیدم محمود را بی آنکه ما چیزی گفته باشیم، در همان قبر که خودش اشاره کرده بود دفن کرده اند».
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
خداوند وي راباسالارش اباعبداحسين(ع)محشورگرداند.
پاسخ
شهدا ناظر اعمال ما هستند...
پاسخ