کد خبر: ۱۵۱۲۴۳
تاریخ انتشار: ۱۷:۳۹ - ۰۴ آذر ۱۴۰۰
پنج شنبه های شهدایی شیرازه؛

از آلمان آمد و در دفاع از اسلام و ایران شهید شد/ شهدا فانوس راه بشریت

در آستانه سالروز تشکیل بسیج مستضعفین به معرفی تعدادی از شهیدان بسیجی انقلاب اسلامی در استان فارس پرداخته ایم.
ربه گزارش سرویس فرهنگی شیرازه، به مناسبت هفته پر نور و مبارک بسیج، مراسم گرامیداشت یاد و خاطره شهدای بسیجی انقلاب اسلامی در محل گلزار شهدای شیراز در حال برگزاری است.


در این مراسم ضمن زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای بسیجی استان فارس با حضور یادگاران دفاع مقدس، بسیجیان و آحاد مردم با روایت گری و بیان برگی از خاطرات و زندگی نامه تعدادی از شهدای شاخص بسیجی در استان فارس صورت پذیرفت.


در ادامه این گزارش به معرفی و بیان بخشی از زندگی نامه این شهدا پرداختیم.


۱_ طلبه بسیجی شهید منصور بامداد

ر

منصور بامداد در اردیبهشت ماه سال 1330 در شهرستان لار به دنیا آمد.
دوران کودکی را در این محل گذراند و تحصیلات ابتدایی را در دبستان حافظ طی کرد. در سنّ سیزده سالگی هجرت از خانواده را شروع کرد و به بندرعباس رفت. دوران دبیرستان را در آن جا ادامه داد و سپس در مازندران به پایان رساند.

آشنایی با مردم محروم این منطقه، باعث دلبستگی خاص او نسبت به آن ها شد؛ به طوری که در مدت کوتاهی لهجه ی محلی مازندرانی را خوب فرا گرفت. پشتکار و هوش فراوان او باعث شد که رتبه ی اول را در کلاس ششم احراز نماید. دوره ی آموزش سربازی او در تهران بود که موجب شد با دردهای اجتماع با وضوح بیشتری آشنا شود. پس از دوره ی آموزشی به عنوان سپاهی دانش عازم یکی از روستاهای برازجان به نام "دشتگور" شد. فقر و محرومیت شدید روستاییان، احساس مسئولیت او را دوچندان کرده بود. او در مدت خدمت آموخته بود که به هیچ وجه نباید لحظه ای از عمر را تلف کرد به طوری که در این مدت زبان آلمانی را به کمک خودآموز به خوبی فرا گرفت.

پایان دوره ی سربازی ایشان مصادف بود با تهیه ی مقدمات رفتن به آلمان. او چهارماه در آلمان بود و از ابتدای سفر در یک انستیتوی کشاورزی به تحصیل اشتغال داشت. پس از بازگشت به شیراز در اداره ی برق منطقه استخدام شد و به مدت چهار ماه در شیراز کار کرد.(اینکه چه تحولاتی رو حاصل شدند،و طی چند مدت این پسر خارج رفته ی عضو سپاه دانش یک هو شیخ انقلابی می شوند رو اگر عمری باقی باشد خدمت شما عرض میکنم...)

سپس به مدرسه ی علمیه ی حکیم شیراز وارد شد.
در روز تاسوعا، آبان ماه 1359 از تهران عازم جبهه ی دارخوین (اهواز) شد. در آن جا نیز رزمندگان اسلام را از آموخته های مذهبی و فرهنگی خود بی نصیب نگذاشت.او به رزمندگان توصیه می کرد تا همیشه رضای خدا را طلب کنند تا آزاد از همه چیز باشند و بتوانند انسان کاملی شوند تا صفات حق در آن ها پیدا شود. پس از پایان مأموریت به پابوس ضامن آهو رفت و بعد، دو هفته ای را در شیراز گذراند.

فتح الله همتی از همرزمان این شهید روایت میکند:

دو زانو و با ادب روبه روی آیت الله دستغیب نشسته بود.
آقا نگاهی به موهای بلند و لباس های زیبا و مُد منصور کرد و گفت: بفرما پسرم، کجا بودی، کجا می خوای بری؟
منصور گفت: آقا مدتی آلمان درس خواندم، مدتی هم تهران دوره برق دیدم، الان هم چند ماهی است استخدام اداره برق فارس هستم، اما می خواهم طلبه شوم! آقا گفت: پسرم با این شکل و قیافه نمیشه طلبه شد.

منصور رفت. صبح روز بعد با سری که با تیغ تراشیده بود و لباس هایی ساده و گشاد برگشت حوزه تا در مسیری که سال ها دنبالش بود قدم بزند!

چشمم به در حوزه بود که شیخ منصور وراد شد. رنگ و رویش پریده بود. می لنگید. دویدم سمتش. دست به شانه اش زدم. دادش رفت بالا. گفتم چی شد؟ به نرمی گفت: چیزی نیست. برای تبلیغ رفتم یه روستا، سنگ بارونم کردن! گفتم : خوب دیگه انجا نرو! گفت: اتفاقاً این نشون میده، انجا بیشتر نیاز به تبلیغ داره. بردمش سمت حجرش. ساده ساده بود.

یک سینی نان خشک و خرما گوشه اتاق بود. قوت قالبش همین بود. از وقتی طلبه شده بود به خودش قول داده بود غذای شبه دار نخورد، برای همین همیشه در خورجین دوچرخه اش کنار کتاب ، نان و خرما بود. هرچه در حجره اش گشتم که تا متکایی پیدا کنم تا پشتش بگذارم نبود. به سنگی اشاره کرد. گفتم چرا با خودت اینکار می کنی؟ گفت این سنگ دو تا حسن داره، یکی اینکه قبر را فراموش نمی کنم، یکی هم اینکه برای نماز شب راحت بلند میشم!

از خانواده ای متمکن لاری بود. هرچه می خواست برایش فراهم بود خانه در لار، شیراز حتی خارج از کشور. اما همه را کنار گذاشته بود. با یک دختر روستایی ازدواج کرد و در یک اتاق کاهگلی زندگی اش را شروع کرد. شب عروسی بود. تا چشمش به مهمان ها افتاد، گفت منبر بیارن. گفتیم حاج آقا اینجا مراسم عروسیه! گفت: فرق نمی کنه تبلیغ دین خدا که جا و مکان نداره. کمی در مورد ازدواج صحبت کرد. بعد هم دعای کمیل خواند. یکی دو روز بعد بود. وارد اتاق شد. دید عمامه اش روی زمینه. برداشت. بوسید و روی طاقچه گذاشت. گفت: این عمامه ارث پیامبره، آداب داره، باید بوسیدش و همیشه روی بلندی گذاشتش!

جنگ شروع شده بود. شیخ منصور اصرار کرد برای رفتن. با هم رفتیم اموزش. اموزش نظامی فشرده و دو هفته بود و شیخ منصور شد نفر اول دوره. یک روز مربی گفت کسی هست ورزش رزمی بلد باشد! شیخ منصور رفت جلو. گفتند اقا تبلیغ که نه ورزش! عمامه اش را در اورد و داد دست من. شروع کرد به انجام حرکات و چرخش های ژمیناستیک! باورمان نمی شد زیر ان بدن پوست و استخوانی, چنین بدن قوی باشد. تازه فهمیدیم شیخ منصور از قهرمانان کشوری این ورزش است! وارد خط که شدیم هر کاری می کرد.

از واکس زدن پوتین بسیجی ها تا شستن جوراب هایشان…
در منطقه سوسنگرد بودیم. قرار بود برای عملیات کانالی را حفر کنیم. شیخ منصور با فرغون خاک را از تونل بیرون می‌آورد، اما زمان زیادی طول می کشید تا برگردد. گفتم شیخ چرا دیر بر می‌گردی؟ گفت: این خاک‌هایی که از داخل کانال بیرون می‌آوریم را می‌برم می‌ریزم پشت یک خانه که گود است تا آب در گودال پر نشود و خانه مردم خراب نشود! یکی از مشکلات ما، اب اشامیدنی بود. شیخ منصور استین زد بالا و یک چاه اب حفر کرد. چاه را با مهارت تمام قالب بندی می‌کرد، تا ریزش نکند و سپس آب را از چاه بیرون می‌کشید و در ظرفی می‌ریخت تا املاح آب ته‌نشین شود و بعد آب صاف و تمیز را برای بچه‌های رزمنده سوسنگرد می‌برد.

 گفت امام را که دیدی, سلام من را برسان, بگو دعا کند تا من شهید شوم! به محضر امام که رسیدیم, تمام مدت شیخ منصور روبه رویم بود. گفتم اقا رزمندگان التماس دعا برای شهادت داشتند. اقا دعا کرد… گفتم اقا دعا کنید من هم شهید نشم! امام دست روی سرم گذاشت و پنج دقیقه دعا کرد. وقتی برگشتم جریان را به شیخ منصور گفتم. گفت اشتباه کردی, نباید شهادت را از خودت دور می کردی.من می دانم که دعای امام در حق تو و من مستجاب میشه!

نزدیک سحر بود. متوجه شعله اتشی شدم. به سمتش دویدم, شیخ منصور بود, ایستاده شهید شده بود. عمامه اش خاکی و خون الود کنارش روی زمین افتاده بود, قنداق تفنگش روی زمین بود, سرنیزه هم در کوله پشتی اش فرو رفته و او را سرپا نگه داشته بود. ترکشی به قلبش نشسته بود, یک ترکش هم نارنجک اتش زا داخل کوله اش را روشن کرده بود… شده بود مشعلی که راه را نشان می دهد…


این شهید بار دیگر عازم جبهه ی سوسنگرد شد و سرانجام در آن جا بر اثر اصابت آرپی جی هفت به ناحیه ی صورت و کتف در عملیات امام مهدی(عج) در تاریخ 31 ارديبهشت ماه 1360 در سنّ 30 سالگی به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.

پیکر مطهر ایشان پس از تشییع در گلزار شهدای گلستان دارالرحمه ی شیراز دفن گردید.

۲_ کارمند بسیجی شهید عباس بهجت حقیقی

ر

یکی از همرزمان این شهید روایت می‌کند: امروز از کنار مزارش رد شدم. چقدر دلم برایش تنگ شد. نه اینکه بشناسم یا دیده باشمش. اما دلم برایش تنگ شد, چقدر امروز ما, به امثال عباس ها نیاز دارد.

یاد شهید دیگری افتادم, بعد از او هم خواهم گفت. پدرش با حزن برای پسرش می خواند و خواهرش می گفت:می دانید چرا صدای پدر غمگین است, چون اگر پسرش بود, امروز جایگاهش کمتر از وزارت نبود!
وامثال عباس ها زیاد بودند و امروز چه اندک...

دنبال عباس بودم. شهید هاشم اعتمادی گفت اشپزخانه است. رفتم, دیدم همه ظرف های کثیف پادگان را گذاشتن جلویش, در حال شستن است!
گفتم مهندس این چه کاریه!
گفت:اخرش منو جهنمی می کنی,خوب بیکاریم ظرف می شوریم!
رییس محیط زیست و منابع طبیعی فارس بود, به عنوان بسیجی امده بود جبهه. بعدم رفته بود اشپرخانه مقر, گفته بود منو فرستادن اینجا ظرف بشورم!

در گردان حضرت رسول(ص) بودیم در شلمچه, کربلای ۵. گردان را باز سازى كردند از گردان هفتاد نفر بيشتر باقى نمانده بود بعد از تكميل شدن گردان اينبار به فرماندهى حاج سجادى از پادگان معاد به شلمچه رفتيم.

 اتش بسيار سنگين بود عراق قصد داشت زمين را به اسمان بدوزد. هوا هم سرد بود، توى عالم خودمان نشسته بوديم كه دو نفر خندان و بشاش در حالى كه بلند بلند سلام عليك ميكردند و به بچه ها دست مي دادند به سمت اخر كانال حركت ميكردند. قيافشان را كه ديدم و از احوال پرسيشان روحيه و جان تازه ايى گرفتم.

استوار بودند و نترس . شايد به خاطر همين باشد كه بعد اين همه سال ادمى را كه براى دقايقى براى اولين بار ديدم صورت و نامش در ذهنم حك شده گويى كه همين ديروز بود.

نهايتا از كانال پاى در جاده شهادت نهادند. تنها چند دقيقه بعد از خارج شدن ازكانال يكى از ان دو نفر برگشت مرتب مي گفت: كمك كنيد مهندس تركش خورده!

من و يدالله فهندژ بلند شديم بريم كمك. حاجى سجادى فرياد زد زود برگرديد. با اون مرد رفتيم خيلى نگران بود. تا برسيم گفت ايشون اقاى مهندس بهجت حقيقى رئيس محيط زيست استان فارس است!

فهميدم با مرد بزرگى طرفيم مردى كه توانسته قيد رياست يك أداره عريض و طويل با همه جذابيتش رو بزنه، دور پست و مديريت پول و قدرت رو خط بكشه بياد وسط دود و اتش و خون سر بلند بشه برا هميشه.

تو تاريخ مردمى كه حاضر نشدن يه وجب از خاكشون رو تسليم يك هرزه مريض كنند شايد امروز بيشتر كار اين مرد به چشم مياد. مهندس رو به كنار جاده اورديم تا ماشين هاى عبورى ببرنش كارى از دستمون ساخته نبود. شديدا زخمى بود اون و همراهشو به خدا سپرديم و برگشتيم داخل كانال...

در وصیتش نوشته بود:خدایا به بزرگی ات قسم، در مقابل شهدا خجالت می کشم.فقط دلم می خواهد به من هم فرصت بدهی این جان ناقابل را در راه تو بدهم. هر چند که لایق نیستم و از بارگاه عرش تو بعید نیست که به این بنده نیز نظری بکنی!


۳_ دانش آموز بسیجی شهید محمد مهدی زیبایی نژاد

ر

دانش آموز بسیجی شهید محمد مهدی زیبایی نژاد در خانواده ای مذهبی و فرهنگی در شیراز بدنیا آمد . بسیار متشرع ، مهربان ، آرام ، حلیم النفس ، محبوب دوستان ، شاد و بشاش ، خاضع و خاشع به والدین و برادران و خواهران بزرگتر و متوجه به قول و وعده هایش بود . در عملیات کربلای ۸ در سال ۱۳۶۶ و در منطقه شلمچه شربت جاودان شهادت را از خم محبوب چشید و به بهشت برین پرواز کرد .

مادر شهید، که تمام لحظات زندگی محمدمهدی برایش خاطره است درباره اصرار و علاقه فرزندش برای جبهه رفتن چنین می‌گوید: آن روزی که مهدی به جبهه می‌رفت 13 دوست داشت که با یکدیگر اتحاد می‌کنند که با هم به جبهه بروند، همه آن 13 نفر شهید شدند، ظهر ناهار خانه ما بودند و وقتی که ناهار را خوردند، مهدی به آشپزخانه آمد و دستان من را بوسید و گفت مادر من می‌خواهم چیزی را از شما بپرسم، گفت اگر من شهید بشوم ناراحت می‌شوی؟ گفتم: اگر 45 نفر از کافران را بکشی من ناراحت نمی‌شوم. گفت: وای 45 نفر را بکشم؟ گفتم خب 20 نفر از کافران را بکش! این سوال و جواب‌ها ادامه داشت تا این‌که من گفتم مهدی می‌دانی راضی‌ام به رضای خدا تا گفتم هر چه خدا بخواهد یک دفعه من را بغل کرد و بوسید و گفت همین را می‌خواستم بگویی.

مادر اما قبل از شهادت فرزندش از شهادت وی آگاه می‌شود، درباره این موضوع چنین می‌گوید: روز قبل از شهادت مهدی خوابی دیدم که یک روحانی به خوابم آمد و مقداری خون داد و گفت با این خون وضو بگیر که انگار شربت بود و وقتی وضو می‌گرفتم انگار خون بود. صبح که بیدار شدم به شدت دلشوره داشتم و به بچه‌ها گفتم  خیلی نگران مهدی هستم اگر می‌توانید تلفنی بزنید تا اینکه یکی از پسرانم گفت مهدی زخمی شده گفتم مهدی نه زخمی می‌شود و نه اسیر، مهدی شهید شده است. وقتی خبر شهادتش را شنیدم آنقدر حالم بد شده بود که قلبم می‌خواست از جا کنده شود با این حال بلافاصله  برای آرامش نماز خواندم.

حقوق جبهه خود را صرف خانواده شهدا می‌کرد
یکی از ویژگی‌های محمدمهدی علاقه زیادش به کمک به دیگران بود، به‌عنوان مثال من یادم است که وقتی پول‌های جبهه را به مهدی داده بودند، می‌‌دیدیم که وقتی مهدی می‌آید و به این‌طرف و آن‌ طرف می‌رود ولی اطلاع درستی نداشتیم کجا می‌رود. بعد که مهدی شهید شد متوجه شدیم مهدی تمام حقوقی را که از جبهه می‌گرفته بدون اینکه کسی اطلاع داشته باشد، صرف خانواده شهدا می‌کرده است.

محبت و علاقه به خانواده ویژگی بارز شهید زیبایی‌نژاد بود.
مهدی علاقه زیادی به اعضای خانواده داشت، هر وقت به منزل ما می‌آمد به بچه‌های ما علاقه زیادی نشان می‌داد و بچه‌ها را می‌بوسید، حالت‌های محبت‌آمیز مهدی شدید بود. با وجود اینکه از من کوچک‌تر بود و من ازدواج کرده بودم و اما نمی‌توانست ناراحتی‌ من را ببیند. موقعی بود که من بابت مساله‌ای ناراحت می‌‌شدم به سرم دست می‌کشید من را بغل می‌کرد و می‌گفت: مریم ناراحت نباش.

در آن زمان تمام کسانی که فرزندانشان در جبهه بود با هر عملیات احتمال شهادت می‌دادند، همرزمان مهدی با توجه به حالات معنوی مهدی می‌گفتند به‌طور حتم او جزء شهدا قرار می‌گیرد.

شهید زیبایی‌نژاد به نماز اول وقت بسیار پایبند بود.
به نماز و به‌ویژه نماز اول وقت بسیار پایبند بود. آن زمان که مسجد الزهراء دایر شد، خانه‌های امروزی در این‌جا نبود و همه جا باغ بود و سگ هم زیاد رفت و آمد می‌کرد و فضای ترسناکی ایجاد می‌شد. آقای طاهری که در حال حاضر امام جماعت مسجد هستند، صبح‌ها نمی‌آمدند نماز بخوانند و می‌گفتند وضعیت خیابان این‌گونه است و رفت و آمد مشکل است. مهدی می‌گفت اشکالی ندارد، من خودم با دوچرخه دنبال‌تان می‌آیم. آقای طاهری تعریف می‌کنند که مهدی با دوچرخه دنبال ما می‌آمد و سگ‌ها هم دنبال ما بودند. مهدی این همه با دوچرخه می‌آمد که من بیایم و صبح اول وقت نماز جماعت صبح را در مسجد بخوانم.

۴_ معلم بسیجی شهید حسن کامفیروزی

ر

در سال 1331 در مجاورت مسجد نصیر الملک شیراز در خانواده‌ای متدین به دنیا آمد پدرش مرحوم حسنعلی از کسبه‌ی مورد اعتماد علمای شیراز بود و مادر و خانواده مادری ارتباط نزدیکی با خانواده شهید آیت اللّه دستغیب (رحمت الله) داشتند.

 فقط چهار بهار از زندگی حسن می گذشت که  از نعمت وجود مادری بزرگوار و مومنه محروم شد. واو در دامان دو خواهر بزرگش رشد کرد.
 با موفقیت مراحل تحصیلی را طی نمود و در اوان جوانی همراه با خواهر زاده ها که هم چون برادری در کنارش بودند محضر شهیدآیت اللّه دستغیب را درک نمود و اولین وصال نورانی و تعیین کننده در زندگی سراسر نور حسن رقم خورد.

رسیدن به محضر شهید آیت اللّه دستغیب (رحمت الله) عارفی که محضر دو ولی بزرگ الهی را درک کرده بود زمینه‌ای شد برای دوران سلوک الهی شهید حسن کامفیروزی.

 شهید عزیز طی سال‌های 47 – 48 با این عالم عامل ارتباطی قوی داشت  و همین انس و همنشینی بود که او را به مؤمنی پای بند به واجبات و مستحبات تبدیل نموده بود.

 در سال 56 با اتمام دوره آموزگاری و آموزش سربازی در سراب آذربایجان با ارتباط گسترده­ای که با انقلابیون سراسر ایران داشت در ارتباط با فعالیت­های شهید اژه­ ای و همراهانش که در اصفهان دستگیر شده بودند. شهید کامفیروزی نیز در شیراز دستگیر و مورد شکنجه ساواک قرار گرفت اما توسل و مقاومت جانانه‌اش توانست او را بعد از تحمل چند ماه از زندان آزاد کند.

این شهید نقل می‌کرد که:«نمی­دانم چگونه امّا به امام هفتم7 زیاد متوسل می‌شدم و از ایشان بشارت کمک و آزادی دریافت کردم تا توانستم فشارها را تحمل کنم.»

پس از آزادی از زندان آموزش و پرورش وی را برای خدمت آموزگاری به روستای خشت از توابع کنار تخته کازرون اعزام کرد و در همان‌جا نیز به حدی در آگاه سازی مردم موفق عمل نمود که فرمانده پاسگاه در این منطقه حکومت نظامی اعلام نمود و برای تردّد شبانه مردم وقت معین گذاشت. هنوز  یاد و خاطره راهپیمائی­های آن دوران  در ذهن و خاطره مردم آن دیار  و در عکس‌ها زنده است، شاید کمتر روستائی در آن زمان این گونه بود.

با طلوع فجر انقلاب به عنوان مسئول یکی از مراکز آموزشی کازرون به آن شهر منتقل شد امّا بیشتر وقت خود را در بیدار سازی مردم و راه اندازی سپاه پاسداران صرف کرد و همان سال خود را به سپاه کازرون منتقل نمود و در اعزام نیرو به کردستان و سایر فعالیت­ها مانند برخورد با ضد انقلاب و قاچاقچیان منطقه، اقدامات موثری انجام داد.

با راهنمائی حضرت آیت اللّه العظمی نجابت (قدس سره)  به ناحیه سه آموزش و پرورش شیراز آمد و به عنوان معاون پرورشی  در کنار مدیر ناحیه سه این ناحیه را به بزرگترین بخش اعزام نیرو به جبهه­ ها تبدیل نمودند.

 در حین مسئولیت هرگز از حضور در جبهه­ ها خصوصاً  عملیات‌ها غافل نمی‌شد.
 با این همه گرفتاری‌ها از خانه، همسر و خانواده غفلت نمی‌کرد و برای آن‌ها وقت ویژه می­گذاشت هر از چند گاهی، ماهیانه یا پانزده روز یک بار با برنامه ریزی همه خانواده و فامیل را دور هم جمع می‌کرد و با آن قدر و شأنی که همه برای او قائل بودند با اصرار بعد از صرف غذا خودش به همراه دوستانش زحمت پذیرائی، نظافت و حتی حمل و نقل را متحمل می‌شدند.

 چنان با محبت در خانه گرمی آفریده بود که همسر مرحومه­ اش بارها می­گفت: بدون حسن حتماً می­میرم؛ و همین‌ طور هم شد.!!!
 اگر فرزندانش تب می‌کردند تا پاسی از شب کنارشان بیدار می­ماند و همسرش و دیگران را وادار می‌کرد استراحت کنند؛ این در حالی بود که بخصوص در دو سال آخر حیات، زخم معده­ ای که بدلیل ریاضت‌های فراوان عارضش شده بود او را بسیار اذیت می‌کرد و با صبوری می­گفت: «من معتاد این قرص‌های معده شده ام.»

شهید در کَرَم و از خود گذشتگی مثال زدنی بود همیشه از بهترین‌هایش انفاق می‌کرد و در این عمل بسیار کتوم بود. بارها پیش آمده بود که مبالغ بسیار زیادی را بدون اطلاع خانواده یا افراد دیگر به مستحقین و به خصوص نیازمندان خانواده می‌رساند و بعد از گذشت مدت‌ها معلوم می‌شد که وی این اقدام را انجام داده است.

 شهید عزیز حسن کامفیروزی آنقدر مورد توجه و محبت حضرت آیت اللّه العظمی نجابت (قدس سره) بود که ایشان شخصاً مسئله‌ی برگزاری جلسات ترحیم و رسید­گی به خانواده وی را پیگیری می‌نمودند.

گوشه ای از وصیت نامه شهید حسن کامفیروزی
«به همه بگوئید حسن حاضر بود هزاران بار قطعه قطعه شود ولی یک تار مو از سر امام کم نشود. آری جان من به فدای امام عزیز….»
خداوندا ! یقین دارم که شهادت درجه ای نیست که به هر کسی بدهی ولی باز هم از فضل تو نا امید نیستم.


۵_ ورزشکار بسیجی شهید محمد کاظم فرارویی

شهدای بسیجی در هر لباسی و هرجایگاهی


 در شهریور سال 1341 درخانواده ای مذهبی در محله مسجد جامع عتیق شیراز چشم به جهان گشود.
مهد تربیت محمّد کاظم دامان پر مهر و محبت مادری دلسوز و شیفته عشق به حضرت ابا عبد اللّه الحسین (علیه السلام) بود.والفبای رشد و تربیت را از محضر پدری  بزرگوار دریافت کرد که جرعه نوش مشرب دو ولی خدا حضرت آیت اللّه شهید دستغیب (رحمت الله) و حضرت آیت اللّه العظمی نجابت (قدس سره) بود. لذا اخلاق و معرفت را در حد اعلای آن دریافت کرده بود.

تحصیلات را تا دبیرستان دنبال کرد و با اوج گیری انقلاب اسلامی  به جمع انقلابیون پیوست و با شرکت در تظاهرات به موج خروشان انقلاب پیوست. تا در تاریخ 22 بهمن 57 انقلاب پیروز شد و از اولین کسانی بود که در تصرف شهربانی به آن‌جا وارد  شد و در سقوط آن حضور فعال داشت.
با پیروزی انقلاب به عضویت گروه های مقاومت درآمد و شب‌ها درگشت‌های شبانه و روزها در فعالیت‌های فرهنگی مذهبی در مساجد شرکت داشت.

با شروع  جنگ تحمیلی دبیرستان را رها نمود و به جبهه اعزام شد و در حین دفاع از وطن، درجبهه موفق به کسب مدرک دیپلم شد.
 ورزش مورد علاقه او جودو بود و صد البته که تشک جودوی او نه میدان رقابت ورزشی که گود زور آزمایی جهاد اکبر بود.آن‌هایی که حتی یک بار موفق به شرکت در کلاسهای او شده بودند خوب می‌دانند که کاظم استاد اخلاق بود تا یک مربی ورزشی ؛ از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا داشته های خود را که از محضر پر فیض استادش آیت اللّه شهید دستغیب (رحمت الله) کسب نموده بود به شاگردانش منتقل کند. و همین بود که از شاگردان او جوانان زیادی به جبهه روانه گشتند و بیش از 25 نفر از آنان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند..

زمانی که در خانه بود از اوقات خود به نحو احسن استفاده می‌کرد به طوری که خواهر زاده وی می گوید:«دایی هر وقت به خانه ما می‌آمد به من قرآن یاد می‌داد مرا با خود به دعای توسل و کمیل می‌برد.»

علی رغم مهارت‌های زیاد در ورزش و قدرت بدنی بالا ولی  بسیار متواضعمتین و خوش اخلاق بود و از کِبر و غرور دوری می‌کرد.
و این خلق نیکو و حسن رفتار و گفتار در نوشته‌هایش ملموس بود چنان‌چه در وصیت نامه‌اش می‌آورد:«…با اخلاق خوب، دیگران را به جمع خود دعوت کنید و با رفتار خوش، دل مستضعفان را شاد نمایید چرا که آنان به شما بسیجیان دل بسته اند. ای مسئولین گروه مقاومت مواظب نور چشمان امام باشید و از به خطا رفتن آن‌ها جلوگیری کنید …نقش مربی تا بدان حد است که به جرات می توانم ادعا کنم که بعد از پدر و مادر تنها مربی می تواند بر فرد اثر بگذارد، شاگردی که پس از مدتی دل به مربی می بندد و در خواب و بیداری و در کارهایش به او فکر می‌کند طبعا با خلق و خوی مربی انس می گیرد لذا مربیان و استادان باید مواظب باشند از کارهای غیر اخلاقی و غیر ورزشی جداً اجتناب کنند تا خدای نکرده این اخلاق ناپسند به شاگردان منتقل نشود…»

محمّد کاظم با این بینش الهی که خود می‌نویسد:

«….همه‌ی ما روزی از دنیا می‌رویم، چه بهتر که زمان رفتن به کمال رسیده باشیم  و جز خدا در نظرمان نباشد و هنگام مرگ هنوز چشممان به دنیا نباشد.»

چشم از همه مظاهر بست و در آخرین لحظات عزیمت به جبهه در جمع شاگردانش آنان را به تقوا و پرهیز از منیّت و خود خواهی دعوت نمود و با نصایحی طولانی شب وداع باشگاه را به مجلس وعظ و موعظه تبدیل نموده بود با آرامش و اطمینانِ خاطر و بدون هر گونه تعلقی به مقام و افتخارات ورزشی‌اش در مقابل چشمان مشتاق شاگردان با یک یا علی (علیه السلام)  قدم به گود مبارزه ای گذاشت که او را نه یک بار که عمری قهرمان کند.

پشت به خلق و رو به حق عازم جبهه نور شد و با قدم نهادن در جمع اصحاب امام عشق با مرامی حسینی همه‌ی داشته ها را یک‌جا فدای قدم یار نمود و در عملیات کربلای چهار در تاریخ 3/10/65 به عنوان غواص به قلب دشمن کافر حمله ور شد و شهادت را در آغوش کشید.

۶_هنرمند بسیجی شهید حسین فهیمی

ر

«حسین فهیمی» سال ۱۳۴۳ در زرقان متولد شد. وی پس از حضور در جبهه‌های حق علیه باطل در تاریخ ۱۰ بهمن ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش، از ناحیه دست مجروح شد؛ همچنین وی در این حادثه پای راستش نیز قطع شد و به درجه جانبازی ۷۰ درصد نائل آمد.
وی دارای مدرک کارشناسی سینما از دانشگاه هنر، کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی دانشگاه تربیت مدرس و دانشجوی دکتری پژوهش هنر دانشگاه هنر بود.

 از جمله آثار‌های این هنرمند شهید می‌توان به مستند «محیط زیست کهکلویه و بویر احمد ۱۳۷۳»، «ده مستند مساجد و فعالیت‌های فرهنگی استان فارس ۱۳۷۳»، «فیلم‌های کوتاه مستند گزارشی سیمای صبحگاهی ۱۳۷۳»، مستند «تشییع شهدای شیراز ۱۳۷۴»، مستند رحلت امام خمینی «سوگ در سوگ ۱۳۷۴»، فیلم داستانی «آغاز یک پایان ۱۳۷۸»، فیلم داستانی «آواز جنگل ۱۳۸۱»، سینمایی «ساحت ۱۳۸۱»، فیلم مستند «گمست ۱۳۸۳» و فیلم مستند «انتظار۱۳۸۵» اشاره کرد.

«سید حمیدرضا اسدزاده» از همرزمان این شهید در خاطراتی بیان می‌کند: در منطقه شلمچه برای عملیات کربلای ۵ محیا بودیم، منطقه نا امن بود خمپاره‌های سرگردان، بمباران هوایی و شلیک موشک‌های دوربرد از مقر توپخانه تا مقر ما فاصله زیادی بود و این مسیر را با این همه خطر خودش را به من رساند و دقایقی را با هم بودیم. بعد از این دیداری که با هم داشتیم به مقر توپخانه برگشت و در حال وضو گرفتن جهت نماز ظهر با اصابت موشک دوربرد به درجه جانبازی شد.

«حسین فهیمی» برادر شهیدان «احمد و محمود فهیمی» از شهدای گرانقدر استان فارس در دوران دفاع مقدس میباشد.
«محمود فهیمی» در تاریخ ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۱ بر اثر انفجار در زاغه مهمات در پادگان کازرون به فیض شهادت نائل شد و «احمد فهیمی» ۲۰ تیرماه سال ۱۳۶۴ در منطقه عین المنصور عملیات قدس ۳ به شهادت رسید، آخرین برادرشان، «مسعود فهیمی» که کارمند صدا و سیمای تهران بود، ۶ سال پیش در یک دوره آموزش غواصی جهت فیلمبرداری در اعماق آب در سواحل جزیره قشم دچار سانحه شد و به برادران شهیدش پیوست.

۷_ شهیده بسیجی لیلا زارع

ر


 سال 1361 هنوز چند ماه از ازدواج لیلا با احمد نگذشته بود که احمد تصمیم گرفت برای ماه عسل هم که شده به زیارت امام رضا (ع) برود . قصدش این بود که بعد از آن به جبهه برود و بیشتر نگران این بود که در جبهه شهید شود اما همسرش را به مسافرتی نبرده باشد. این بود که تصمیم را به لیلا گفت . درگفتن نیتش دودل بود ولی آخر دل به دریا زود و حقیقت را گفت که می خواهم با هم به مسافرتی برویم و خاطره ای با هم داشته باشیم که اگر...رفتم و شهید شدم......

لیلا ابروها را درهم گره کرد و پرسید : مگر این مدت که همه جا با هم بودیم به شما سخت گذشته که می خواهید تنها شهید شوید؟
همین جمله هزار حدیث ناگفته داشت از نوع رابطه ی احمد و لیلا که آن قدر به هم نزدیک و با هم یک دل بودند که مثال یک روح در دو بدن انگار فقط برای آنها حقیقت داشت.احمد جوان بیست ساله ی پاسداری بودکه تا این سن همه ی وقتش را در راه پیروزی انقلاب و بعد از آن در راه دفاع از دین و مملکت گذاشته بود و لیلا هم در  چنین خانواده ای تربیت شده بود و همین نقطه ی مشترک آنها بود، اما تمام حدیث دلداریشان نبود.

احمد خندید و گفت : نه و لیلا بی درنگ جواب داد: پس ما می رویم زیارت آقا امام رضا(ع) و بعد بر می گردیم و اگر قرار باشد سعادت شهادت نصیب کسی شود هردوی ما با هم شهید می شویم.

این شد که هردو بار سفر بستند و رفتند اما در مسیر برگشت ، وقتی در مسافرخانه ای برای استراحت کوتاه اقامت گزیدند، ازهمان جا به وصال حضرت دوست نائل شدند.

شهیده لیلا زارع ، اولین زن شهیدی که در شیراز خون پاکش را در راه اسلام اهدا کرد.منافقان کور دلی که آن مسافرخانه را برای ضدیت با نظام اسلامی بمب گذاری کردند هرگز ندانستند که آن انفجار اگر چه داغ عزیزان بسیاری را بر دل خانوادهایشان گذاشت اما نتوانست آن دو روح به هم پیوسته را از هم جدا کند .

انتهای پیام/ع

برچسب ها: شیرازه ، شلمچه ، دفاع مقدس
نظرات بینندگان