در نودمین قسمت از معجون وبلاگی، منتخبی از مطالب باشگاه وبلاگ نویسان فارس در موضوعاتی از قبیل «ما هم فضای امن میخواهیم...»، « راهپیمایی اربعین ۹۴/ کربلای ۵!» و موضوعات دیگر منتشر شده است.
شیرازه: وب نویسان
فعالی در سراسر استان فارس هستند که وبلاگ های آن ها از سطح بالایی برخوردار است.
محتواهای خواندنی این وبلاگ ها گرچه مشتری خاص خود را دارد اما به منظور معرفی هر
چه بیشتر، شیـــرازه
در نظر دارد به صورت هفتگی گزیده بهترین های وبلاگی را در قالب «معجـــون وبلاگی»
تقدیم شما خوانندگان گرامی نماید.
یقیناً
مطالب بسیاری زیادی در فضای وبلاگی کشور وجود دارد که شایسته بهترین ها هستند، لذا
گلچین این مطالب به معنای نادیده گرفتن زحمات دیگر وبلاگ ها نمیباشد. بر این اساس
تمامی وبلاگ نویسان عزیزی که مایلند مطالب آنان منتشر شود می توانند به منظور
معرفی وبلاگ خود، مطالب تولیدی خود را از طریق ارسال نظر در زیر همین مطلب یا از
بخش ارتباط با ما ارسال نمایند.
وبلاگ شين مثل شعور نوشت: ما هم فضای امن میخواهیم...
جناب رئیس جمهور!
سلامٌ علیکم
ما هم فضای امن می خواهیم نه امنیتی!
یکی
از حقوق مسلمی که آحاد مردم در هر جامعه و اجتماعی دارند امنیت است. رسول
گرامی اسلام ( صلِی الله علیه و آله ) در بیانی نورانی فرمودهاند: «
نعمتانِ مجهولتانِ، الصّحّة و الامان » دو نعمت ناشناخته هستند: سلامتی و
امنیت. ولی شاید یکی از جنبه های ناشناخته بودن نعمت امنیت، تعریف
متفاوت افراد از آن است. مثلاً یک نفر فضای امنیتی ( یعنی تلاش عدهای
برای امن کردن یک اجتماع ) را ضد امنیت بدانند و فکر کنند اگر مثلاً افرادی
بخواهند هرچه از دهنشان بیرون می آید را نثار انقلاب کنند و با هر ظاهر
نخراشیدهای بیرون بیایند مصداق امنیت است!
و افرادی دیگر، نظری مقابل آن داشته باشند و فکر کنند کلاً چراغ قرمز نشان دادن در هر سطحی به فرهنگ منحط غرب باعث ناامنی میشود.
اگر
از یک نوجوان سیزده ساله بپرسی چند مصداق برای امنیت نام ببر یقیناً می
گوید « خانهمان را دزد نزند، کسی به ما اهانت نکند، ارامش داشته باشیم و
از چیزی نترسیم، کسی در خیابان با ما درگیر نشود و یا تعرضی به ناموسمان
نکند و ... »
حال
از جناب ریاست محترم قوه مجریه سئوالی داریم: نظرشان در باره امنیتی بودن
فضای دانشگاه که در گذشته هم به این « امنیتی بودن » اشاره هایی داشته اند
و آن را نقد فرموده اند چیست؟
به صورت شفاف بفرمایند که از کدام قوا نمی توان سئوال کرد ( مگر ما سه قوه بیشتر داریم !؟ که فرمودهاند «نقد برخی
از قوا و برخی نهادها کمی سخت است اما فعلاً از رئیسجمهور و دولت شروع
کنید» اینجا وقتی دو قوه دیگر باقی مانده یعنی مقنّنه و قضائیه؛ وقتی می
گویند برخی نه « باقی» پس میشود یک قوه ! ... حالا کدام قوه !؟) البته
ایشان در ادامه سخنرانیشان در دانشگاه شریف اشاراتی فرمودند به اینکه «
کسانی باید به مجلس بروند که منافع ملی را به منافع شخصی نفروشند» ( احسنت، ما هم همین را می خواهیم ) و شاید الآن کسانی هستند که دارند منافع ملی
را می فروشند.
بگذریم !
برگردیم به بحث خودمان :
جناب رئیس جمهور !
من
فضای امن را برایتان ترسیم می کنم: فضایی که من مسلمان بتوانم به راحتی
چشمم را باز نگه دارم و به خیابان بروم نه ( نه اینکه از بیم دیدن قیافه
اجق وجق فلان خانم مسیرم را صد بار عوض کنم) فضای امنیتی مد نظر من
این است که به همین راحتی به اعتقاداتم که مذهب رسمی مملکتم را دارم اهانت
نشود و در فلان روزنامه و ایضاً دانشگاه دم به ساعت به عقیده و مرام و
امامم اهانت صورت نگیرد
فلان
شهردار و بخش دار و راننده تاکسی و ایضاً دانشجو به بهانه آزادی و تساهل و
تسامح محیطی را فراهم نکند که دشمنان برای برگشتن به کشورم دندان تیز کنند
و امیدوار شوند و صدای سردمداران آمریکایی را از دهن فلان استاد دانشگاه
بشنوم ...
امنیت برای من یعنی اینکه ارزشهایی که به خاطر آن خون هزاران نفر ریخته شده کمرنگ نشوند و مورد استهزاء قرار نگیرند ...
با
شکستن حصر فتنه گران و آنهایی که انقلاب ما را تا مرز از هم پاشی بردند چه
امنیتی حاصل میشود که سخنانی که از دهان شما در میآید طرفداران چنین طرز
فکری را خوشحال می کند!؟
رشوه
و ربا و گران فروشی و کم فروشی و فروش راحت و علنی مواد مخدر و عرق خواری
علنی و بدون ترس در مراسمات و ... از جامعه رخت بربندد ... شما برای
اینگونه فضایی چه کرده اید لطفاً توضیح دهید
( گفته بودید از شما شروع کنیم . این هم سئوال من بود)
وبلاگ" باید کاری کرد" نوشت: داستان راننده تاکسی و زن بد حجاب
زن میانسال: اقا لطفا سیگارتون رو خاموش کنید. تاکسی که جای سیگار کشیدن نیست
راننده: آبجی چرا اعصابت خورده. اخرشه. تازه دستمم بیرونه دودوش که تو ماشین نیست.
زن میانسال: از دودش خفه شدم. معمولا به احترام مسافر راننده سیگار رو خاموش میکنه. اینجا یه فضای عمومیه
راننده: ای بابا... کوفتمون کردی. بیا پرتش کردم بیرون.
سکوتی فضای تاکسی را پر میکند
کمی جلوتر ماشین گشت ارشاد پارک کرده بود و ما پشت ترافیک مجبور بودیم دقایقی د کنار ماشین گشت ارشاد باشیم.
زنی که به سیگار کشیدن راننده اعتراض کرده بود گفت: ببین نمیتونن مثل آدم
رفتار کنن. بیچاره دختر مردم رو به خاطر اینکه لباسش کوتاه بود بردنش تو
ماشین گشت. نمی زارن آزاد باشیم. همش محدودیت.
پسرجوان که تا الان سکوت کرده بود دیگه طاقت نیورد و گفت: ببخشید خانم کی
میگه محدودیته. مملکت قانون داره باید بهش احترام بزارن. مثل همه کشورهای
دنیا
زن میانسال که انتظار نداشت کسی جوابش رو بده گفت: چی میگی اقا. کم مونده
تو لباس پوشیدنمون هم باید از مملکت اجازه بگیری. هر کی هر جور دلش میخواد
لباس بپوشه به بقیه چه مربوطه.
پسر جوان: وقتی میام بیرون از خونه وارد اجتماع می شیم. دیگه نباید هر جور
دلمون بخواد رفتار کنیم. مثل همین آقای راننده که شما بهش گفتی نباید تو
مکان عمومی سیگار بکشه.
راننده که انگار حامی پیدا کرده گفت: گل گفتی داداش. این خانم ها همشون
همینطوری هستن. از بس جوابشونو ندادیم هر چی دلشون بخواد میگن.
زن میانسال که جوابی نداشت به پسر جوان بده به راننده گفت: کسی از شما نظر خواست؟
پسر جوان به زن جوان گفت: خانم من قصد بی احترامی نداشتم. خواستم بگم
آزادی زمانی هست که اقدام یک نفر باعث ازار و محدودیت دیگران نشه. دقیقا
مثل سیگار. این اقا میتونه تو خونش سیگار بکشه ولی تو مکان عمومی نه.این
خانم بد حجاب هم میتونه تو خونش راحت باشه ولی تو اجتماع نه،
زن میانسال با صدای ارامتر گفت: خوب چه مشکلی داره زن ها راحت بیان بیرون. خوب مردها نمیتونن خودشون کنترل کنن نگاه نکنن
راننده هم در حالی که داشت با سرعت زیاد تخمه می خورد و اشغالش را بیرون
میانداخت با خنده گفت: خوب من هم الان سیگارمو روشن می کنم شما روتو انور
کن. یا نفس نکش.
پسر جوان به راننده گفت خدا پدرتو بیامرزه، این حرفت خیلی درسته. بالاخره
ما باید طبق قانون شرع به همدیگه احترام بزاریم هر چند همدیگه رو قبول
نداشته باشیم.
راننده ترمز دستی رو بالا کشید گفت: به سلامت آخر خطه.
وبلاگ صدای مردم نوشت: ایستادگان تاریخ؛ من را بخشدار صدا نزنید، من برادر کوچک تر شما هستم!
هیچ وقت ندیدم پشت میز بنشیند. یک قلم و کاغذ دستش بود و احتیاجات مردم را
در هر جایی که بود، مینوشت میگفت: من را بخشدار صدا نزنید، من برادر
کوچکتر شما هستم به من بگویید ناصر، برادر فولادی.
برای اتمام ساختمان بخشداری به سیمان نیاز داشتیم. یک روز دو کامیون
سیمان به بخشداری آوردند، ولی کارگر نداشتیم تا سیمانها را خالی کنیم.
ناصر دست به کار شد و شروع کرد به خالی کردن کیسههای سیمان. وقتی دو کیسه
سیمان روی شانههایشان گذاشت، یکی از رانندهها پرسید: این کارگر کیه که
این قدر خوب کار میکند؟ گفتم: بخشدار منطقه!
چند نفر از روستاییها با پای برهنه کنار جاده ایستاده بودند. ناصر که
پشت فرمان ماشین نشسته بود، کنارشان ایستاد و سوارشان کرد تا به مقصد
برساندشان، از محلی که باید پیاده شان میکرد، گذشتیم. روستایی ها که خیال
میکردند ما قصد اذیت کردنشان را داریم، شروع کردند به بد و بیراه گفتن و
فحش دادن به ناصر. برگشت و آنها را در جایی که میخواستند، پیاد کرد کمی
آن طرف تر، ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. پرسیدم چی شده؟ از این که جلوی
من بهت فحش دادند، ناراحتی؟ اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه! از این
ناراحتم که در ایران چنین افراد محرومی داریم. من فحشهای اینها را به جان
میخرم و از خدا میخواهم به من توفیق دهد تا در خدمت مردم محروم باشیم.
داشتم گندم درو میکردم. آقای بخشدار آمد به طرفم، دستم را گرفت و من را
به طرف خودش کشید. دستم را بوسید و گفت: من باید دست تو را روی چشمهایم
بگذارم. به گفته پیامبر، دستی که زحمت میکشد، نمیسوزد.
قرار بود یک جاده ده کیلومتری را با پای پیاده طی کنیم. گفتم: آقای
فولادی راه زیاد است توانش را دارید که بیایید؟ گفت: بله! من باید به
کارهای مردم رسیدگی کنم، خدا این مسئولیت را بر گردن من گذاشته و من هم
باید انجامش دهم.
ساعتها در یک راه صعب العبور پیاده روی کردیم تا به یک روستا رسیدیم،
رفت وسط مردم روستا و به کار همه رسیدگی کرد. یکی از اهالی روستا جلو آمد و
از ناصر خواست که برایش کاری انجام بدهد، ولی انجام آن کار در توانش نبود.
یک گوشه نشسته بود و گریه میکرد، گفتم آقا ناصر! چی شده؟ چرا ناراحتی؟
سرش را بالا آورد و با چشمهای خیس گفت: من نمیتوانم خواسته این مرد را
برآورده کنم. گریهام برای این است که در برابر خواسته این بنده خدا
ناتوانم.
تعدادی از مردم روستاهای منطقه به بخشداری شکایت کرده بودند که آب منطقه
تأمین نیست و بخشداری باید یک نفر را به عنوان مسئول مستقیم آب تعیین کند.
ساعت هفت شب توی بخشداری جلسه گذاشت و از بین مردمی که به بخشداری آمده
بودند فقیرترینشان را به عنوان مسئول تقسیم آب انتخاب کرد. مردم وقتی دیدند
ناصر یک مرد فقیر را انتخاب کرده زدند زیر خنده و او را مسخره کردند رو
کرد به مردم و گفت: آقایان! حکومت، حکومت مستضعفین است. برای همین مردم هم است که انقلاب شده.
شهید ناصر فولادی از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف
وبلاگ سحاب نوشت: فاجعه منا و زائران حسینی
وبلاگ بازمانده نوشت: راهپیمایی اربعین ۹۴/ کربلای ۵!تا
نماز صبح راه رفتیم. راه رفتن نیمه شب حال و هوای دیگه ای داشت. سکوت و
ارامش راهپیمایان که یا مشغول فکر بودند و یا ذکر. بسته بودن اغلب موکب ها
و نبود سرو صدای مداحی ها و هوای سحر جاده.
بعد نماز دیگه نمی کشیدم. یه موکب جای خالی داشت. افتادم و بیهوش!
چقدر دلم برای این مدل خواب های سبکباری و سبکبالی تنگ شده بود.
بعد
ساعتی استراحت و طی چند قدم، دیگه رمقی برام نمونده بود. پاهام به شدت
درد می کنه. زانوی سمت چپم مهره نداره و قبلا برادر صدام قرض گرفته.
برا
همین بیشتر روی پای راست تکیه دارم و این دردشو بیشتر می کنه. بچه ها میگن
سوار شویم و برویم جای قرار ظهر منتظر بشینیم تا شمام یه تجدید قوا کنید.
فشار درد و اینکه اینها هم بپای من دارن میسوزند، راضیم می کند به سوار شدن . ۵۰۰ ستون باید سوار شویم که می شود بیست کیلومتر.
اولین موتور نگه میداره و سوار می شوم. از کنار پیاده ها به سرعت میگذریم. زن. بچه. کودک. پیر. جوان. خوش بخالشون.
بازم زن. بچه. کودک. پیر . جوان... و چند معلول و نابینا و لنگ و ... نگه دار. آقا هنوز صد ستون
رفتیما . ۵ کیلومتر. نه. نگه دار خاک بر سر بی اراده ام. بریم پایین. یا حسین !
خیلی طول نکشید که درد اومد. حال ذکر هم ندارم. با هر قدم چند گناه می ریزه؟ برا روحیه شوخی می کنم با خدا. خدایا.
خدائیش من اینهمه هم گناه ندارما! تموم نشد!؟
زانو میلغزه. درد تو قفسه زانو می پیچه و تا بالای رون میکشه …….. محمد خدایاری افتاده بود رو زمین . شکمش کاملا باز بود.
مقداری از روده هاشو میدیدم. ناله خفیفی کرد: ممد. امدادگر نیومد ؟ … میاد. بشین حالا.
کلا داره برام خاطره اون شب تکرار میشه . سال ها بود این درد و فراموش کرده بودم ….
چند قدم بالاتر تیری بشدت خورد تو دست راستم.
اسلحه پرت شد. به زمین افتادم. کشان کشان می روم به سمت اسلحه …… حاجی ستون چندیم ؟ چیزی نیست بابا.
می
رویم. می کشم …… توان برداشتنشو ندارم. یه شهید کنارم افتاده. با
شرمندگی تکه از شلوارشو پاره کردم و با بدبختی پیچیدم دور زخم دست.
خونش بند اومد . آخ … آقا سوار شویم. خیلی مونده ها. نه بابا چیزی نیست. می کشم.
می
روم بالای خاکریز. اصغر صحرانورد میاد کمک. از زیر لباس غواصیش یه باند
در میاره. با چاقو تیکه لباس غواصی مو می بره. زخم معلوم شد. باند و
داخلش کرد و فشار داد. آآخ. و بست. بهتری ؟ آره.
یکم دراز می کشم. کنارم محمود سیفیه. صورتش کاملا سفیده. چشماش بازه. اروم چشاشو می بندم.
هی
. تو هم برو . اصلا میدونی من میمونم و چی میکشم. دستشو برمی دارم بذارم
رو سینه اش . گیر کرده . یه شهید افتاده رو دستش . برش میگردونم . روده ها و
معده اش می ریزه رو دستم . گرم و لزج . بدم نمیاد! اشک تو چشام حالا دیگه
سرازیره...
قدما رو بر میدارم . اشک از چشام حالا دیگه سرازیره ...
ساعتی
دیگه می جنگیم . فریاد علی : بدو. اون ورو ببند. میدوم . یهو نفهمیدم چی
شد. با صورت به زمین خوردم . بالای ابرو و گوشه سرم شکست .
خون چشامو بسته. فک کنم موج بود. زخمو سریع می بندم. میام پا شم. یه پام نیست !
زانو وله !
ای خدا . دو تیکه چوب و باند و حرکت ! آقا میاین هنوز !؟ آره بابا .
چیزی نیست ... به مقر که رسیدیم نتونستم بشینم . فقط افتادم .
بهتر بگم . زمین خوردم …..
دنبال توام مثل همان طفل فقیری
هر کوچه به کوچه پی دیدار امیری
عمدا به زمین خورده ام و پا نشدم باز
تا بلکه دوباره تو ز من دست بگیری...
کشیدن بخیههای کودک اصفهانی و دفن ۱۷۰۰ تن سیبزمینی نتایج پیگیری اقتصاد لیبرالی در دولت
دولت یازدهم در اقتصاد، اصولی که در دوران سازندگی، دولت
به آن ایمان داشته و برای آن تلاش میکردند را در حال پیگیری است و قطعاً
طبیعی است که منتج به نتایجی چون کشیدن بخیههای کودک بیبضاعت اصفهانی شود
و یا هزاران تن سیبزمینی را مدفون کنند تا اقتصاد را به توسعه رسانند.
وبلاگ آموزش خانواده نوشت: درخت دوستی
از مرحوم علامه طباطبایی پرسیدند:
چه کنیم تا محبت خدا در دل ما بیاید؟
فرمودند:
قرآن را از روی شوق بخوانید.
ثواب را کنار بگذارید. تجارت پیشه نباشید.از روی محبت کلام و پیام و نامه محبوب را که قرآن است بخوانید.
از روی محبت دعا بخوانید.
ببینید همه بوی محبت
می دهد.
سیره پیامبر۱، محبت ورحمت،۲۵۲
خدایا درخت های محبت خود را در دل ما بنشان.
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
وبلاگ پوتین خاکی از انجمن وبلاگی جهرم نوشت: ابتکار یک مادر