کد خبر: ۱۰۱۹۸۱
تاریخ انتشار: ۱۰:۵۵ - ۱۶ آذر ۱۳۹۵

شهیدی که آل سعود را در قلب عربستان لعن می‌کرد

شهید حمیدرضا اسداللهی در خصوص جبهه مقاومت اسلامی تعبیری به این مضمون داشت که رزمندگان این جبهه نه تنها مدافع حرم، بلکه «مدافع حریم انقلاب اسلامی» هستند.
به گزارش شیرازه، شهید حمیدرضا اسداللهی در خصوص جبهه مقاومت اسلامی تعبیری به این مضمون داشت که رزمندگان این جبهه نه تنها مدافع حرم، بلکه «مدافع حریم انقلاب اسلامی» هستند. به این معنی که اگر روزی در یمن نیاز به حضورمان احساس شود، به حتم باید برای دفاع از آرمان‌ها و ارزش‌های انقلاب جهانی اسلامی، در آنجا یا هر کجای دیگر جهان حضور یابیم. حاج حمیدرضا خود رزمنده جبهه مقاومت اسلامی بود و چندین سال قبل از آنکه 29 آذرماه 94 در خان طومانِ سوریه به شهادت برسد، در ارتباط‌گیری با رزمندگان حزب الله لبنان و مسلمانان کشورهایی مثل افغانستان، بحرین، عراق، سوریه و. . . قدم‌های شایانی برداشته بود. به گونه‌ای که در مراسم تشییع پیکرش، نمایندگانی از هفت کشور جهان حضور داشتند.

      
شهید از پی شهید
عصر یک روز بسیار سرد آذرماهی برای آشنایی با سیره و منش شهید حاج حمیدرضا اسداللهی، همراه محمدگزیان از بچه‌های عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار، راهی کوچه پس کوچه‌های اطراف میدان خراسان می‌شویم. سرمای هوا مسیر را برای ما که مرکبمان موتور سیکلت است، طولانی‌تر کرده و بعد از ساعتی چرخیدن در خیابان‌های شلوغ تهران، در یکی از کوچه‌های منتهی به میدان آیت‌الله سعیدی متوقف می‌شویم.
انتهای کوچه‌ای بن‌بست، خانه پدری شهید اسداللهی قرار دارد و گویا منزل خود شهید نیز همجوار خانه پدری است. اما در نبود همسر و دو فرزند خردسالش، باید گفت‌و‌گو را با پدر و مادرش انجام بدهیم. هنگام ورود ما، حاج شعبانعلی اسداللهی پدر شهید خانه نیست و چند دقیقه‌ای انتظار می‌کشیم. در این فرصت دیوارهای پذیرایی نسبتاً بزرگ خانه را نگاه می‌کنم که هر گوشه‌اش تصاویری از حاج حمیدرضا در خود دارد. پدر شهید که از راه می‌رسد، کنار قاب عکس بزرگ پسرش که ما بین دو مبل روی میز کوچکی قرار داده شده می‌نشیند و من هم سمت دیگر مبل و گفت‌و‌گو را شروع می‌کنیم...
«روحیات حاج حمید رضا به عمویش شهید جواد اسداللهی کشیده بود. بچگی‌های پسرم با یاد و خاطره عموی شهیدش سپری شد که موقع شهادت او دو سال بیشتر نداشت»؛ حاج شعبانعلی آغاز سخنش را به شباهت‌های برادر شهیدش جواد و پسرش حمیدرضا اختصاص می‌دهد. ارتباطی هوشمندانه که به خوبی ریشه‌ها و بنیان‌های فکری حاج حمیدرضا را بیان می‌سازد.
«برادرم جواد بهمن سال 65 در جریان عملیات کربلای5 به شهادت رسید. حمیدرضا متولد سال 63 است و آن زمان دو سال بیشتر نداشت، تازه دهان باز کرده بود و قبل از شهادت عمویش، از او می‌خواست برایش اسلحه سوغات بیاورد. جواد که شهید شد، پیکرش سال 73 به وطن بازگشت. روز تشییعش حمیدرضا 10 ساله بود، اما از همه ما بیشتر گریه می‌کرد.»
  امدادگر زلزله بم
حمیدرضا با یاد و خاطره عموی شهیدش بزرگ می‌شود. او در خانواده‌ای رشد کرده که هشت شهید دارد. طبق گفته حاج شعبانعلی، پسرعموهای ایشان هر کدام پدر یک یا چند شهید هستند و به این ترتیب اسداللهی‌ها غیر از جواد، هفت شهید دیگر تقدیم انقلاب اسلامی کرده‌اند؛ «از عملیات رمضان تا عملیات کربلای5».
پدر شهید از خلقیات حاج حمیدرضا می‌گوید: «پسرم از وقتی که خودش را شناخت، سعی می‌کرد به دیگران کمک کند. در جریان زلزله بم داوطلبانه راهی آنجا شد و چون امدادگری بلد بود، مدتی به مداوای مجروحان زلزله پرداخت. وقتی برگشت، لباسی که از هلال احمر به او داده بودند را همراهش نیاورده بود تا مبادا دینی به گردن داشته باشد. بعدها هم که گروه‌های جهادی راه انداخت و به مناطق محروم می‌رفتند. یکبار به من گفت: «ما توی شهر از همه نعمت‌ها برخورداریم. اما پیرمردها و پیرزن‌های روستایی را می‌شناسم که سال‌هاست کار می‌کنند و حسرت یک سفر مشهد به دلشان مانده است.» بنابراین افراد بی‌بضاعت را در مناطق محروم شناسایی می‌کرد و با همیاری خیرین، آنها را به سفرهای زیارتی می‌فرستاد. دوستان شهید می‌گویند تا زمان شهادتش قریب به 5 هزار مستمند را به سفر زیارتی فرستاده بود.»
  جبهه مقاومت اسلامی
اردوهای جهادی تنها یکی از وجوه فعالیت‌های حاج حمیدرضا به شمار می‌رفتند. او در جبهه مقاومت اسلامی هم ید طولایی داشت و از آنجایی که شنیده بودیم در تشییع پیکرش از اتباع سایر کشورها نیز حضور داشتند، از پدر شهید چرایی این حضور را می‌پرسیم و پاسخ می‌دهد: «من سال‌هاست افتخار خادمی حاجیان و زائرین اهل بیت(ع) را دارم. در برخی از این سفرها حمیدرضا با من می‌آمد و چون قاری قرآن بود و مداحی هم می‌کرد وجودش در کاروان‌ها مثمر ثمر بود. حمیدرضا در همین سفرها هر کجا که می‌رسید با روابط عمومی خوبی که داشت، جوانان و مسلمانان سایر کشورها را دورخودش جمع می‌کرد و با آنها ارتباط می‌گرفت. از همین راه هم به حزب الله لبنان وصل شد و با نیروهایش حشر و نشر داشت.»
  استعفا از وزارت بهداشت
معمولاً یک مرحله‌ای در زندگی شهدا وجود دارد که درکش برای امثال من سخت است. وقتی پدر شهید اسداللهی برایمان تعریف می‌کند که چطور پسرش، شغل رسمی در وزارت بهداشت را رها می‌سازد تا با راه‌اندازی یک مؤسسه خودجوش، با مسلمانان سایر کشورها ارتباط بگیرد، با دو دو تا کردن‌های این دوره و زمانه سردر نمی‌آوریم چطور توانسته شغل خوب و درآمد مناسبش را رها کند.
پدر شهید در همین خصوص می‌گوید: «حاج حمیدرضا از قبل گفته بود که می‌خواهد از کارش استعفا بدهد. اما فکر نمی‌کردم خیلی جدی باشد. تا اینکه سال 90 با هم حج رفته بودیم. آنجا دوباره بحث بیرون آمدن از کارش را مطرح کرد. به او گفتم در این شرایط خیلی‌ها آرزو دارند یک شغل ساده داشته باشند، آن وقت تو می‌خواهی داوطلبانه از شغل رسمی‌ات استعفا بدهی؟» در جواب گفت که تصمیمش را گرفته و من هم دیگر مخالفت نکردم. از وزارت بهداشت که بیرون آمد، به همراه تعدادی از دوستانش مؤسسه‌ای را در بحث ارتباطات اسلامی ایجاد کرد. به نظرم از یک منبعی نهایتاً 600 یا 700 هزار تومان در ماه به هرکدام از این بچه‌ها حقوق می‌دادند. قاعدتاً پسرم از بابت مسائل مالی به مضیقه افتاده بود. اما بچه توداری بود و هیچ وقت از این بابت گله و شکایتی نکرد.»  بعد از ایجاد مؤسسه ارتباطات اسلامی، شهید اسداللهی بارها و بارها به کشورهای دیگر سفر می‌کند و از آنجا که رشته کارشناسی ارشد خود را ادبیات عرب انتخاب کرده بود، می‌تواند با مسلمانان کشورهای عرب‌زبان ارتباط خوبی برقرار کند. بنابراین وقتی که آذر 94 در سوریه به شهادت رسید، مسلمانانی از چند کشور جهان با نام حمیدرضا اسداللهی آشنا بودند. پدر شهید می‌گوید: «در مراسم تشییع پسرم، مادر شهید عماد مغنیه خودش را رسانده بود. از بچه‌های حزب الله هم آمدند و تعدادی از آنها در مراسمش سخنرانی کردند. معاون فرماندار کربلا و نمایندگانی از کشورهای پاکستان، یمن و بحرین هم آمده بودند. در مراسم پیاده‌روی اربعین امسال، یکی از معاونین سید حسن نصرالله را دیدم. ایشان می‌گفت در جلساتمان زیاد حرف و یاد حمیدرضا پیش می‌آید.»

فعالیت‌های جهادی در عراق
پدر شهید در ادامه بیان می‌دارد: حمیدرضا چندین بار برای انجام کارهای فرهنگی به سوریه رفته بود و ما خبر نداشتیم. یکبار عکس او را کنار ضریح حضرت رقیه(س) در یکی از کانال‌های تلگرامی دیدم. پسرم به مادرش گفته بود مشهد هستم. (چون نمی‌خواست دروغ گفته باشد منظورش مشهد زیارتی بود) اما من که کارم بردن کاروان‌های زیارتی بود و بارها و بارها به سوریه رفته بودم، فهمیدم که حمیدرضا عکس را کنار حرم حضرت رقیه انداخته است. به او گفتم چرا در چنین شرایط خطرناکی به سوریه رفته‌ای. در جوابم گفت: «چیزی نمی‌شود و امروز بحث ما بحث مرزها نیست. بحث دفاع از حریم اسلام است. شما راضی نباش یک قدم فراتر از حریم اسلام بردارم.»
حاج شعبانعلی می‌افزاید: «یکی از دلایلی که متوجه نشدیم حمیدرضا به سوریه رفته، فعالیت‌های گسترده‌اش در مراسم اربعین بود. فعالیت‌هایی که باعث می‌شد بارها و بارها به کربلا سفر کند و نبودن‌هایش؛ فکر می‌کردیم به عراق می‌رود. پسرم چند سال پیش در حالی که هنوز پیاده‌روی اربعین آنطور که باید باب نشده بود، به عراق می‌رود و از استانداری کربلا می‌خواهد مرمت مدارسشان را به گروه‌های جهادی ایرانی بسپارند به این شرط که در ایام عزاداری اربعین، این مدارس محل اسکان زائرین بشوند. اول او را جدی نمی‌گیرند و نهایتاً اجازه این کار را صادر می‌کنند، پسرم هم گروه‌های جهادی را با خود به کربلا می‌برد و تعدادی از مدارس را از هر حیث مرمت می‌کنند. بعدها حمیدرضا چنان در بحث مراسم پیاده‌روی اربعین ورود پیدا کرد که با همیاری خیرین و برخی از سازمان‌ها، چندین تن مواد غذایی و سایر اقلام را برای استفاده زائرین به عراق انتقال می‌دادند. یکبار که پیش هم بودیم، تلفنش زنگ خورد و صحبت از انتقال 30 تن مواد غذایی شد. به او گفتم بار مسئولیت این رقم مواد غذایی خیلی سنگین است. حمیدرضا هم خندید و گفت این تنها یک مورد از اقدامات ماست و کار ما فراتر از این حرف‌هاست.»
سفر بی‌بازگشت
 بالاخره لحظه حضور حاج حمیدرضا اسداللهی در میدان رزم سوریه فرا می‌رسد. پدرش شهید می‌گوید: «سال گذشته قرار شد به حج مشرف شویم و من نام حمیدرضا را به عنوان یکی از عوامل کاروان رد کرده بودم، اما او گفت نمی‌آید. گفتم همین الان برویم در یک جمعی که 500 تا بچه حزب‌اللهی باشند. من بگویم یک نفر را برای عوامل اجرایی کاروان حج می‌خواهیم، یک نفرشان نه نمی‌آورد، حالا تو نمی‌آیی. در جواب گفت اگر دور حرم امام حسین(ع) بچرخم ثوابش از حج خیلی بالاتر است. من اول فکر کردم برای شرکت در مراسم اربعین نمی‌آید. نگو دارد مقدمات حضور در سوریه را آماده می‌کند.»
حمیدرضا پیش از پدر، همسر و مادرش را راضی به رفتن می‌کند و نهایتاً بعد از اینکه پنجم آذرماه 94 جشن تولدی برای برادر کوچک‌ترش حسین برگزار می‌کند و پیش از آن نیز به همه اقوام سر زده بود، راهی سوریه می‌شود. او در شب وداع، حاج شعبانعلی را به یاد آخرین دیدارش با شهید جواد اسداللهی برادرش می‌اندازد: «جواد برای آخرین بار بعد از عملیات کربلای4 به خانه آمد و خیلی زود برای انجام عملیات کربلای5 رفت. وقتی متوجه شدم رفته، خودم را به راه‌آهن رساندم و آنجا دیدمش. گفتم پدرمان تازه فوت کرده، بیشتر خانه می‌ماندی. گفت این بار هم می‌روم توکل بر خدا. دلم هری ریخت پایین و به ذهنم گذشت که این رفتن را برگشتی نیست. شبی هم که پسرم حمیدرضا رک و راست بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد، دچار همان احساس شدم. می‌دانستم که برود، دیگر برنمی‌گردد.»
لعن آل سعود در عربستان!
شهید اسداللهی زمانی که به سوریه می‌رفت، دو فرزند به نام‌های محمد چهارساله و احمد یک ماهه داشت. صحبت که به روزهای دل کندن و رفتن کشید، با منیره سادات مصطفوی مادر شهید همکلام می‌شویم. می‌پرسم رابطه احساسی شهید با دو کودکش چطور بود؟ مادر در پاسخ می‌گوید: حمیدرضا در کل عاشق بچه‌ها بود. به حج یا کربلا که می‌رفت، بچه‌های اعراب را در آغوش می‌گرفت و با آنها عکس می‌انداخت. احمد و محمد را که دیگر خیلی دوست داشت. چون اغلب برای ارتباط‌گیری با مسلمانان سایر کشورها در سفر بود، مواقعی که به خانه می‌آمد محمد را قلم دوش می‌کرد و با خودش به مسجد می‌برد. خصوصاً شب آخری که محمد دائماً پیشش بود. الان این بچه پنج سالش شده و از نبود پدر بی‌قراری می‌کند. وقتی که پسرم برای جنگ به سوریه می‌رفت، احمد یک ماه بیشتر نداشت. او را در آغوش می‌گرفت و به من می‌گفت مادر ببین این بچه چقدر قشنگ است.  پدر شهید با اشاره به انتخاب نام احمد می‌گوید: حمید به آقا امام رضا(ع) ارادت زیادی داشت و همین طور به مقام معظم رهبری عشق و ارادت ویژه‌ای داشت. هر کاری می‌خواست بکند باید از آقا استعلام می‌گرفت. سال 94 عمره بودیم. یک هتل دستمان بود و شب جمعه دعای کمیل برگزار کردیم. آن موقع تازه سعودی‌ها به یمن حمله کرده بودند. حمیدرضا دعای کمیل خواند و در بین فرازهایش سعودی‌ها را لعن می‌کرد. چند نفر پیشم آمدند و گفتند این بچه کله‌اش خراب است. اگر مأموران باخبر شوند که کار همه‌مان زار می‌شود. من هم گفتم به شما چه ربطی دارد. فوقش می‌آیند و مسئول کاروان که من هستم را می‌گیرند. به هرحال به خیر گذشت و وقتی در مدینه بودیم، تماس گرفتند و اطلاع دادند خانم حمیدرضا باردار است. پسرم گفت برای انتخاب نامش از حضرت آقا استعلام بگیریم. یک آشنایی در بیت داشتیم که رایزنی شد و آقا هم اسم احمد را برای کودک انتخاب کرده بودند.
پیراهن سفید
مادر شهید از کودکی‌های حاج حمیدرضا و نحوه تربیتش می‌گوید: من وقتی به او شیر می‌دادم سعی می‌کردم با وضو باشم. بزرگ‌تر هم که شد همیشه مراقب بودم با دوستان ناباب همکلام نشود. هر جا می‌رفت مراقب بودم و حتی یک‌بار ناراحت شد و گفت من که دختر نیستم تعقیبم می‌کنی. انصافاً خودش هم ذات خیلی خوبی داشت و بچه خاصی بود. از هشت یا 9 سالگی نمازهایش را می‌خواند و به پیراهن سفید خیلی علاقه داشت. یکبار از من خواست برایش پیراهن سفید بخرم تا در مناسبت‌ها بپوشد. من هم بیرون رفتم و پیراهن را تهیه کردم. وقتی به خانه آمدم دیدم نمازش را خوانده و مشغول قرائت قرآن است. معنویت خاصی گرفته بود و برای اینکه حال و هوایش را به  هم نزنم، پیراهن را کنار سجاده و قرآنش گذاشتم.
مادر ادامه می‌دهد: انس با قرآن یکی از ویژگی‌های اخلاقی حاج حمیدرضا بود. اوایل خودش به حفظ قرآن می‌پرداخت و چندین جزء را هم حفظ کرده بود. بعد هم قرائت را دنبال کرد و در این رشته پیشرفت زیادی کرد. او حتی خواهرش را تشویق کرد تا یک‌سال ترک تحصیل کند و حفظ قرآن را به اتمام برساند. خوشبختانه دخترم با عنایت‌ها و توجه‌های برادرش، حافظ کل قرآن است.
از مادر شهید می‌پرسم، چطور اجازه دادید حاج حمیدرضا به سوریه برود؟ پاسخ می‌دهد: اوایل ما خبر نداشتیم. او خیلی وقت‌ها دیر به خانه می‌آمد و فکر می‌کردیم مشغول کارهای معمولش است. اما نگو شب‌ها به آموزشی می‌رفت. یکبار دلم برایش تنگ شده بود به خانمش گفتم حمید به خانه آمد من را خبر کن. ایشان هم خبر کردند و وقتی رفتم منزل‌شان با یک جفت پوتین و لباس‌های نظامی رو به رو شدم. پرسیدم برای دوستت است؟ که پاسخ داد نه برای خودم است و ماجرای سوریه رفتن را گفت و اینکه اجازه پدر و مادر و همسر را می‌خواهند. من برگشتم خانه خودمان و او هم آمد و یک پرچم زرد حزب الله را انداخت بغلم و گفت این از سوریه آمده و تبرک شده است. بعد از غربت حرم بی‌بی زینب(س) گفت و من هم که قبلاً با مدافعان حرم آشنا بودم، وقتی نام حضرت زینب(س) آمد خجالت کشیدم با رفتنش مخالفت کنم. به هرحال اجازه دادم و بعد هم که پدرش را در جریان گذاشت و بالاخره رفت.
شهادت بر سر سجاده نماز
حاج حمیدرضا اسداللهی در تعریف مادر پسری سر به زیر و حرف گوش کن بود که همیشه دست پدر و کف پای مادر را می‌بوسید و نهایت احترام را برای خانواده‌اش قائل بود. یکبار وقتی مادر برایش دعا می‌کند که «پول از سرتا پایت بریزد، او از مادر می‌خواهد برایش عاقبت به خیری طلب کند.» قطعاً دل کندن از چنین فرزندی برای پدر و مادرش سخت بود. اما حاج حمید به راهی می‌رفت که سعادت شهادت را در پی داشت. پدر شهید در پایان از نحوه شهادت دردانه‌اش برسر سجاده نماز می‌گوید: 29 آذرماه 1394 مصادف با روز شهادت امام حسن عسکری(ع) عملیات فتح خان طومان در جریان بود. حمیدرضا همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند. آن روز هم تا اذان ظهر را می‌گویند چون آب کافی نداشتند، تیمم می‌کند و می‌خواهد نمازش را شروع کند که انفجاری رخ می‌دهد و یک ترکش به شاهرگ گردنش اصابت می‌کند. یکی از دوستانش می‌گفت خودم را به او رساندم. چند لحظه‌ای زنده بود و ذکر یا زهرا(س) می‌گفت. بعد چشمش را بست و به شهادت رسید.
منبع : روزنامه جوان

نظرات بینندگان