گزارشی تکاندهنده از شهرک جذامیها+ تصاویر
8 سالش که بود پوست دست هایش قرمزشد، متورم شد، 9 سالش که شد فهمید جذام دارد! 10 ساله بود که آمد مشهد، حالا 60 سال است که اینجاست ؛ کنج یک اتاق کوچک... اینجا شهرک جذامی هاست.

پرس وجو که میکنیم کسی از وجودشان خبر ندارد؛ حتی خیلی از مشهدیها نمیدانند که یک جایی نزدیک آنها حدود 30 خانواده جذامی زندگی میکنند...زندگی که نه، روزگار میگذرانند، لحظههای صبح را کند و کشدار وصل میکنند به ظهر ... ظهر که میشود منتظر میمانند عقربهها لخلخ کنان جلو بروند و برسند به شب.آنوقت آنها بمانند و شب بیداری و خوابی که به چشمشان نمیآید ...آنها بمانند و تنهایی؛ میراث همیشگی جذام برای آنها...

ساکنان شهرک جذامیها 100 نفرند. جذامشان حتی اگر مدتها قبل هم خوب شده باشد، باز هم دست از سرشان برنداشته، در تمام این سالها پابهپایشان آمده؛ شانه به شانه!
جذام، با چنگ و دندان راهش را به زندگی آنها باز کرده و سایهاش همیشه روی سر آنهاست...هر وقت جلوی آینه بایستند و چشمشان به آن حفره خالی روی صورت بیفتد، اول جذام را میبینند، همانجا که قبلا بینی بود و حالا چند سال است که نیست...
هروقت راه بروند با پاهایی که نیست، پاهایی که جذام خورده، از زانو ، از مچ... اول یاد جذام میافتند. وقتی دستشان را جلو بیاورند که دستت را بگیرند، اول جذام است که دستت را میگیرد و فشار میدهد به گرمی؛ با همان انگشتهای یکی درمیان و کوتاه و بلند...
ساکنان شهرک جذامیها، هنوز با جذام زندگی میکنند؛ آنها نشانههای بیماری ای را که سالهاست ریشهکن شده، سالهاست درمان شده، هر روز میبینند...جذام هرجای بدن اهالی این شهرک را که نشان کرده، با خودش برده؛ حالا یکی پا ندارد، یکی دست، یکی چشم ، یکی بینی...رد جذام روی صورت بعضیها هم شده ترکیب عجیبی از تاولهای بزرگ ورآمده...
نقشه مشهد را که پیش رویمان میگذاریم، محله طلاب را که پیدا میکنیم، همان حوالی پشت بیمارستان 320 تختخوابی شهید هاشمینژاد، خیابان وحید، سمت چپ، وحید هشت؛ شهرک جذامیها قرار گرفته. شهرک برای ما از همینجا شروع میشود؛ از دیوارهایی نقاشی شده، درهایی رنگارنگ...
شهرک یک خط صاف است که تا انتهای خیابان رفته، درِ خانههای شهرک هرچند متر یک بار، به فاصله کنار هم قرار گرفتهاند. همه چهارطاق رو به کوچه بازند. از چهارچوب درها که میگذریم، به دنیای جذامیها وارد میشویم. داخل هر حیاط، چند اتاق دیوار به دیوار هم ساختهشدهاند... اتاقهایی که خانه جذامیها شدهاند از سالها پیش . زندگی پشت دیوارهای شهرک به آرامترین شکل ممکن جریان دارد.
روایت اول؛ عزت
8 سالش که بود پوست دستهایش قرمز شد، متورم شد، 9 سالش که شد فهمید جذام دارد! 10 ساله بود که آمد مشهد، حالا 60 سال است که اینجاست؛ کنج یک اتاق کوچک. همه زندگی آقا عزت در همین چند جمله خلاصه میشود. عزت صدقی یکی از قدیمیهای شهرک است، از داخل کوچه با ما همراه میشود، جلوتر میرود و ما پشت سرش. او با دو عصای آهنی زیر بغل... با پای راستی که جذام تا نیمه خورده و پای چپی که انگشت ندارد... جلوی در اتاقش که میرسد، عصاها را تکیه میدهد به دیوار.، زانو میزند روی زمین، ما را دعوت میکند به خانهاش:« شما هم خواهر من هستید، بیایید داخل...»

خاطره آمدن به مشهد هنوز بعد از این همه سال برای آقا عزت زنده است:« من مادر که نداشتم، پدرم هم فوت کرد، کسی را نداشتم ، شنیده بودم اینجا بیمارستان جذامیهاست، اول رفتم رشت. آنجا یک خانمی بود خدا خیرش بدهد با شوهرش داشت میرفت مشهد. من را زیر چادرش قایم کرد، اینطوری سوار اتوبوس شدم.»

عزت هجده ساله بود که رفت بهکده رضوی:« با سی تومان پول و یک پتو رفتم بهکده. بعد دیدم آنجا یک بیابان است، هنوز ساختمان نداشت... دو سه ماه در چادر ماندم بعد برگشتم مشهد... آن موقع فرانسویها آنجا بودند به مریضها میرسیدند.»
عزت وقتی برگشت مشهد، معصومهخانم را دید، عاشق شد ، ماندگار شد. معصومه خانم هم مثل او مریض بود، از زنجان آمده بود مشهد تا درمان بشود:« ازش خوشم آمد، ازدواج کردیم ، همینجا ماندیم... الان شش تا بچه داریم...دوتا پسر ، چهارتا دختر...»
بچهها البته سالمند، میراث پدر و مادر به آنها نرسیده:« همهاش نگران بودم بچه هایم مریض بشوند، میگفتم شاید از من و معصومه جذام بگیرند، اما نگرفتند...سالمند.»

جذام سالهاست از این خانه رفته اما عوارضش هنوز اهالی خانه را راهی بیمارستان میکند:«دست معصومه عفونت کرده بود...گفتند بهخاطر جذام است...»
روایت دوم ؛ محیا
جذام که آمد محیا دست داشت، پا داشت...جذام که رفت، انگشتهای دست محیا را هم یکی درمیان با خودش برد، هر دو پایش را هم برد، از زانو...حالا محیا مقدسی سالهاست با یک جفت پای پروتزی سنگین این طرف و آن طرف میرود. خانه محیا، یک اتاق جمع و جور است پشت دیوار یکی دیگر از ساختمانهای شهرک جذامیها؛ ترو تمیز و مرتب. با این حال میگوید:« ببخشید اینجا جمع و جور نیست...کسی را ندارم...خودم هم چهار دست و پا این ور آن ور میروم،کارهایم را میکنم.»

محیا را برادرش آورده بیمارستان هاشمی نژاد . چند سال پیش؟ یادش نیست... انگشتهای نداشتهاش را میآورد بالا یکییکی میشمارد؛ شاید 60 سال ، شاید هم بیشتر... محیا شوهرش را هم همینجا در بیمارستان هاشمی نژاد دیده؛ مردی اهل خلخال که حالا 20 سال است به رحمت خدا رفته.
بچه؟ نه ندارند...آه میکشد:« قسمت نشد بچه دار بشوم...قسمت تنهایی بود...»
این را که میگوید، تنهایی میآید و مینشیند کنارش ، دست میگذارد روی شانهاش، بغض میشود توی گلویش، اشک میشود توی چشمهایش:« ناشکر نیستم، این هم قسمت من بود... خدا خواست ...به خواست خدا راضیام... »
محیا راضی است گله نمیکند اما دلش میخواهد حداقل یک جفت پای بهتر داشت برای بیرون رفتن؛ این پاها موقع راه رفتن خیلی اذیت میکنند:« اول پای چپم را در بیمارستان فردوسی قطع کردند، 15 سال یک پا داشتم باز راحت بودم خودم میرفتم این طرف آن طرف، بعد پای راستم هم عفونت کرد، این یکی را در بیمارستان طالقانی قطع کردند. حالا عاجز شدم...با این کفشها اصلا نمیتوانم راه بروم... هر روز میایستم جلوی در خانه تا یکی از همسایهها رد بشود،بگویم اگر تا نانوایی میروی برای من هم نان بخر... »

روایت سوم؛ اللهکرم
مرگ اینجا غریبه نیست؛ هرچند وقت یکبار از در اصلی میگذرد، روی موزاییکهای کف حیاط لیلی میکند و خودش را میرساند پشت پنجره یکی از اتاقها...سرک میکشد داخل اتاق... مرگ هرچند وقت یک بار میآید و یکی از جذامیها را با خودش میبرد.. آخرین بار همین 40 روز پیش بود که آمد تا پشت در اتاق دلبرخانم ،در زد ، دلبر خانم در را باز کرد ...مرگ او را با خودش برد. اهالی شهرک صبح که بیدار شدند ،فهمیدند دلبر هم مرده... اتاق دلبر اما هنوز خالی است... شاید یک روز برسد به یک جذامی دیگر، یکی مثل اللهکرم گاوداری که چند سال است از شهرک رفته و یک جایی درکوچههای اطراف شهرک بین خانههای کوچک و بهم چسبیده محله طلاب خانه گرفته ، اما هنوز دلش اینجاست. هنوز به اینجا سر میزند... اللهکرم را وقتی میبینیم که باسه چرخهاش آمده به بقیه دوستانش سربزند... به بقیه جذامیها.

اللهکرم 87 ساله است . 72 سال زندگیاش با جذام گذشته :« تازه پانزده ساله شدهبودم که من را سنت کردند، بعد گوسفند کشتیم ... بعد از گوسفند مریضی گرفتم. دستهایم باد کرد ، دکتر هم آن موقع نبود، پدرم دید خوب نمیشوم من را با لنج فرستاد کویت. آنجا آمریکاییها بودند من را معاینه کردند گفتند تو Lep داری... Lep همان جذام بود. بعد پرسیدند ایرانی هستی یا عراقی؟ گفتم ایرانی. من را برگرداندند ایران. اینجا کسی تحویلم نگرفت. رفتم خرمشهر ، از آنجا رفتم جذامخانه عراق»
اللهکرم دوسال عمرش را درجذامخانه عراق گذراند، بعد دلش تنگ ایران شد، برگشت:« ایران که رسیدم من را فرستادند جذامخانه مشهد.»
جذامخانه مشهد یعنی همینجا...اللهکرم حالا 68 سال است که اینجاست. همینجا ازدواج کرده و بچهدار شده :« زنم مریض نبود... اهل تربت حیدریه بود، دوتا بچه برای من زائید، یک دختر، یک پسر...پسرم مرد، بعد هم زنم مرد، الان فقط همین یک دختر برایم مانده ...»
دنیای جذامیها بزرگ نیست، حتی اگر بیرون شهرک زندگی کنند، اللهکرم 6 سالی میشود بیرون شهرک جذامیها یک اتاق گرفته و با دخترش زندگی میکند؛سوالم را تکرار میکند:« چرا توی شهرک اتاق ندارم؟ خب گفتند خوب شدی ، برو برای خودت خانه بگیر،من هم رفتم ...اما من جذامم خوب شده ، هزارتا مریضی دیگر دارم، قند دارم،تنگی نفس دارم، کپسول اکسیژن باید بگیرم، آب مروارید داشتم، چشمم را عمل کردم کور شد، الان فقط یکیش میبیند...»
چشمیکه میبیند همان چشم چپ است، کوچک و گود افتاده در چین و چروکهای روی صورت اللهکرم.
روایت چهارم؛ گلینباجی
گلینباجی اسمش گلینباجی نیست؛ میگوید اسمم را ننویس، نوههایم میبینند ناراحت میشوند. من نگاهش میکنم ؛ پیراهن سفیدش را با گلهای ریز رنگی میبینم، اسمش را میگذارم گلینباجی.

گلینباجی 80 ساله ، از 68 سالگی اینجاست:« من سالم بودم، چلاق نبودم، مریض شدم گفتند خوره گرفتی...آمدم مشهد ماندم، همینجا من را شوهر دادند، شوهرم هم خوره داشت. اما بچههایمان سالم بودند. ما همینجا توی شهرک بودیم از اول، یعنی اولش آسایشگاه محرابخان بودیم بعد این شهرک را ساختند...دخترهایم بیرون شهرک مدرسه میرفتند، توی مدرسه اذیت شان میکردند میگفتند پدر و مادرتان نفرین شده اند... ما که نفرین شده نبودیم، فقط خوره به جانمان افتاده بود...»
گلینباجی هر دو چشمش را عمل کرده، لنز گذاشته و با اینحال خوب نمیبیند؛ مدام قربان صدقه ما میرود:« من فدای شما بشوم، من قربان شما بشوم...این همه زحمت کشیدید آمدید اینجا...من خوب نمیبینم از شما پذیرایی کنم...شرمنده شما هستم.»
دفترچه بیمه اش روی تخت است، اعتبارش چندماه است تمام شده، میگوید:« امسال تمدیدش نکردهاند، میگویند باید برویم کمیسیون پزشکی ،بعد که تایید شد مریض هستیم مهر بزنند...اما من پا ندارم خودم بروم...حتی همین حمام را هم باید بمانم تا یکی از دخترهایم بیاید من را ببرد سرکوچه ...»
شهرک جذامیهای مشهد، با 100 نفر جمعیت بعد از این همه سال هنوز حمام ندارد، جذامیها برای استحمام باید بروند حمام عمومی سر خیابان وحید. آرزوی گلینباجی این است که حداقل داخل حیاط کنار همان توالتی که بین همه ساکنان مشترک است، یک حمام هم بسازند.
روایت پنجم؛ محمد
جذام سالهاست ذهن محمد را میخورد؛ مثل جسمش. هنوز نمیداند چطور مریض شده، چطور بهخاطر جذام از درس و دانشگاه بازمانده...محمد مقدمی یکی دیگر از ساکنان شهرک جذامیهاست؛ دیپلمه است. سال 64 دانشگاه تهران رشته ادبیات قبول شده اما دکترش به او اجازه خروج از بیمارستان را نداده...
حسرت این اتفاق 32 سال است که ذهن محمد را رها نمیکند. او را موقع بیرون رفتن از شهرک میبینیم، ظاهرش به جذامیها نمیخورد،به جز یک تاول کوچک سیاهرنگ زیر چشم چپاش. میپرسد خبرنگاری؟ بیا درد دل من را هم بنویس...

آقا محمد دلش حسابی پر است، آنقدر که حرفهایش یکبار نامه شدهاند برای سیدحسن قاضیزاده هاشمی وزیر بهداشت؛ نامهای که همه ساکنان شهرک امضا کردهاند و یکی به نمایندگی از آنها برده بیمارستان ابن سینا، وقتی آقای وزیر در آخرین روز سال 93 به این بیمارستان سرکشی کرده:« گفتیم شاید اینطوری مشکلاتمان حل بشود، اما نامه را بچههای حراست گرفتند و بعد هم زنگ زدند گفتند نامه شما اینجاست...نامه ما هیچوقت به وزیر نرسید.. خیلی دوست داشتیم وزیر میآمد اینجا را از نزدیک میدید. میدید ما اینجا چطور زندگی میکنیم...میدید جذامیها هنوز زندهاند»
روایت ششم؛ احد
شب و روزش در تنهایی میگذرد، بدون همدم، بدون همصحبت،در یک اتاق سه در چهار با دیوارهایی که جابهجا رنگش پریده...انتهای اتاق دست راست یک آشپزخانه کوچک است که به زور یخچال ،اجاق گاز رومیزی و سینک ظرفشویی را در خودش جا داده... این چهاردیواری همه داروندار آقا احد است از این دنیای بزرگ...
آقا احد 82 سالهاست، اهل تبریز. مثل بقیه ساکنان شهرک، جذام گرفته و برای درمان آمده مشهد :« هشت سالم بود مریض شدم، پنج سال هم جذامخانه باباباغی بودم اما خوب نشدم، آمدم اینجا... دیگر همینجا ماندم، برنگشتم تبریز. الان 70 سال است که اینجا هستم»

آقا احد 15 سال است که دارو نمیخورد، داروی جذام،همان قرصهای زردرنگی که میگوید معجزه میکردند؛همان که حالا چند سال است قطع شده :« وقتی دارو میخوردم دستم بیشتر جان داشت، الان هی خشک میشود،نمی توانم تکان بدهم، انگشتهایم خشک میشود. وقتی دستم جان داشت میرفتم کورهپز خانه کار میکردم الان جان ندارم...کاش دوباره به ما دارو میدادند...»

نوید کوهی، مدیرعامل خیریه حافظان مهربانی که همراه ماست، میگوید:« در این شهرک حدود 30 خانوار زندگی میکنند، شهرک حدود 100 نفر جمعیت دارد، اما در کل جذامیهای مشهد 300 نفرند، 200نفرشان همینجا در خیابانهای اطراف شهرک پراکنده شدهاند و 100 نفر هم درحاشیه مشهد زندگی میکنند که ما سعی میکنیم همه آنها را پوشش بدهیم.»
او حالا تک تک بچههای اینجا را میشناسد، با همه خوشوبش میکند و روبه ما میگوید:« بحث کمبود مواد غذایی اینجا خیلی مطرح است، بهخاطر همین سعی میکنیم به کمک خیرین به اینها در تهیه مواد غذایی کمک کنیم، اما یک مبحث درمانی هم وجود دارد ، چون اکثرشان بیمه ندارند و نمیتوانند بهخاطر هزینههای درمانی به پزشک مراجعه کنند،بهخاطر همین سعی میکنیم با کمک خیرین یا هزینههای درمانیشان را بدهیم یا آنها را به پزشکهای نیکوکار و خیر معرفی کنیم.»
بچههای خیریه حافظان مهربانی، وقتی درخیابانهای شهرک قدم زدهاند ، تنهایی ساکنانش را هم دیدهاند؛همین است که حالا هرچند وقت یکبار برای جذامیها جشن تولد میگیرند تا یکجوری این تنهایی پر شود؛ این سکوت یکجوری شکسته شود.

منبع: جام جم آنلاین
نظرات بینندگان
نظرات بینندگان
فقط میتونم بگم ان شالله خدا شفاشون بده