کد خبر: ۱۳۲۱۱۹
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۹ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
در میزگرد شیرازه با آزادگان بیان شد:

در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند/ سختی های اسارت قابل بیان نیست/ ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود

به مناسبت سالروز ورود آزادگان به کشور دو تن از آزادگان با حضور در دفتر شیرازه به بیان خاطرات جذابی از آن دوران پرداختند.
پایگاه خبری تحلیلی شیرازه، در سالروز ورود آزادگان پرافتخار به کشور، میزبان دو تن از آزاده های سرافراز برای شنیدن خاطرات، برکات و دستاوردهای اسارات بود.

در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند/ سختی های اسارت قابل بیان نیست/ ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود

میهمانان این میزگرد، دکتر علی محمد روانستان، با 8سال سابقه اسارت، آزاده و جانباز دفاع مقدس است که امروز در کسوت استادی در دانشگاه های شیراز تدریس می کند و همچنین با تأسیس انتشاراتی، به تدوین کتب مختلف ادبی آموزشی مشغول است. وی چندین کتاب در ارتباط با اسارت هم به رشته تحریر درآورده است.

احمدرضا مداح، مهمان دیگر شیرازه با سه سال سابقه اسارت، آزاده،جانباز و هنرمندی است که به عنوان عکاس خبری فعالیت می کند و عکس هایش در جشنواره های مختلف رتبه های برتر کشوری را دارد و فرزندانش را هم به عکاسی تشویق می کند.

پادرمیانی مادر برای اعزام
در ابتدای این نشست، آقای دکتر علی محمد روانستان، بحث را با یادآوری اعزام به جبهه و نحوه اسارتش آغاز می کند: در سال 1360 با پایان یافتن امتحانات پایان سال چهارم دبیرستان، به جبهه های کردستان اعزام شدم. در آن زمان، خیلی از پدر و مادرها از رفتن فرزندانشان به جبهه ممانعت می کردند. اما من که با وجود سن و سال کم، از مربیان مطرح نظامی در بسیح بودم، بچه های بسیج نمی گذاشتند بروم و می گفتند تو باید بمانی و اینجا به تو نیاز داریم. اما من بی تاب رفتن بودم. روزی به مادرم گفتم این ها که نمی گذارند من بروم، به خاطر دل شماست که نمی خواهی من به جبهه بروم. ایشان هم که زن خاصی بود و کمتر مثل او را دیده ام، چادرش را سرش کرد و به بسیج آمد و به مسئولین گفت: مگر بچه من چه چیزی کمتر از دیگران دارد که او را به جبهه نمی فرستید؟! 

وی با بیان اینکه بعد از اعزام، حدود سه ماه در منطقه پاوه مستقر بوده و در این مدت حال پدافندی داشتند، ادامه داد: نیروهای قبل از ما به فرماندهی شهید چمران این منطقه را آزاد کرده بودند و نیاز به تامین و تثبیت امنیت در منطقه بود.

روانستان افزود: بعد از حدود سه ماه به مرخصی رفتم؛ اما زمزمه عملیات طریق القدس به گوش می رسید و استراحت نکرده راهی منطقه جنوب به سمت سوسنگرد شدم. 

وی با بیان اینکه در این عملیات که برای آزادسازی بستان بود شرکت کردم  اظهار داشت: تقدیر بر این رقم خورده بود که در این عملیات زخمی شوم. از ناحیه سر تیر خورده و مجروح شدم که این جراحت، باعث فلج شدن نیمه چپ بدنم شد. با این جراحت، دو یا سه روز در بیابان معلق بودم و از سرانجام عملیات هم اطلاعی نداشتم؛ اگر چه پیروزی این عملیات از آغاز مشخص بود. 
وی در ادامه می گوید: در آن دو سه روز هیچ جنبنده ای از آن بیابان عبور نکرد. به سختی سرم را به اطراف می گرداندم، اما هیچ کس را نمی دیدیم، جز تصویر دراز کشیده یک آر-پی-جی که لحظاتی قبل، تار ماشه اش با سرانگشتانم نوازش کرده بودم، و کوله پشتی این آر-پی-جی و کلاه اهنی ام که کمی آن طرف تر افتاده بود، چیز دیگری در اطرافم نبود. 

این آزاده سرافراز، داستان اسارت خود را اینگونه آغاز کرد: بعد از این دو سه روز که گذشت، احساس کردم صداهایی مبهم و نامفهوم به گوشم می خورد. متوجه شدم دو نفر نیروی نظامی به طرف من می آیند. دقت کردم، اما از جملات نامفهومی که می شنیدم، درکم این بود که می گویند بچه ای اینجا افتاده است. من گرسنه و تشنه بودم و تشنگی بی تابم کرده بود. یکی ازآنها چیزی گفت که بعدها متوجه شدم می گوید خمینی. به سختی دهانم را باز کرده و کمک خواستم. بالای سرم نشستند؛ و بعد رفتند. در دلم گفتم بعد از دو سه روز که کسی آمد، ول کرد رفت؛ اما آنها به زودی برگشتند. آنها کلاه آهنی خودم را برده بودند و از رودخانه نیسان پر از آب کرده و برایم آوردند. از فرط تشنگی سرم را به طرف کلاه کشیدم که آب بخورم، اجازه ندادند. فکر کنم می گفتند برایت خوب نیست. یکی از آنها دستش را به آب می زد و به اطراف دهانم می پاشید. اما من سیراب نشدم.

روانستان ادامه داد: بعد دستان مرا کشیدند تا مرا با خود ببرند، اما نشد و صدایم از درد بلند شد. پس یکی از آنها مرا به دوش کشید و دیگری پشت سرمان می آمد. از آنجا که مدام می گفتند "قل یا عباس" فهمیدم شیعه هستند.

وی در ادامه می گوید: مسافتی مرا بردند و بین عده دیگری گذاشتند، اما هنوز نفهمیده بودم که اینها عراقی اند و من اسیر شده ام. با اینکه به من می گفتند "کماندوی خمینی". چون لباس پلنگی تنم بود.

این جانباز دفاع مقدس اظهار داشت: یکی از عراقی ها کمی از خمیر نان را به دهان من گذاشت و من از فرط گرسنگی، انگشتش را هم گاز گرفتم، رفت عقب و یک گونی از این نان را آورد و جلوی من خالی کرد تا مرا به سخره بگیرد. بعضی از عراقی ها هم به کفش خود اشاره می کرد و اسم حضرت امام را می آورد که ما می فهمیدیم توهین می کنند. 

روانستان با خنده ادامه داد: با همه این تفاسیر، من هنوز هم نفهمیده بودم که اسیر شده ام و اینها عراقی هستند، فکر می کردم که ایرانی های عرب زبان هستند. به آنها گفتم: حالا چند کیلومتری از اهواز دور شده اید، به امام توهین می کنید؟! بذار برگردیم اهواز نشانتان می دهیم.

در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند/ سختی های اسارت قابل بیان نیست/ ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود

وی افزود: در همین لحظات چند خمپاره خورد و آنها مرا ول کردند و به سنگرهایشان پناه بردند. بعد از آرام شدن منطقه، مرا در عقب یک جیپ جنگی گذاشتند و من که سمت چپ بدنم کاملا فلج بود و بدنم زخمی بود؛ جیپ با سرعت در بیابان می رفت و بدن بی جان من بلند می شد و محکم به کف ماشین می خورد. 

این استاد دانشگاه یادآور شد: جایی مرا پیاده کردند و به سنگر زیرزمینی بردند تا بازجویی کنند. مترجم خوبی نداشتن و بچه ها به مسخره جواب بازجو را که مردی سیاه پوست بود می دادند. یکدفعه اسلحه را بر سینه من گذاشت و من خندیدم. مترجم گفت چرا می خندی؟ گفتم بگو من سه روز است غذا نخورده ام و انیس و مونس من گلوله های خمپاره بوده و نترسیدم، حالا از این اسباب بازی بترسم؟ بازجو با ناراحتی بیشتر گفت ببریدش.

روانستان با به یادآوردن اینکه او را روی برانکاردی گذاشتند که ببرند. بازجو نگذاشت و گفت روی زمین بکشید و ببریدش، گفت: مرا تا نزدیکی جیپ کشیدند و لاشه بدن مرا عقب آن که بیشتر از نیم متر جا نداشت انداختند و دست مرا هم به گونه ای بستند که آثارگودی روی بدنم نشست. اینجا بود که تازه فهمیده بودم اسیر شده ام.

وی تأکید کرد: دردناک ترین لحظاتی که در هفت سال اسارت داشتم، شاید پشت آن جیپ بود؛ من هیچ حرکتی نداشتم و حتی هیچ قدرت دفاعی هم نداشتم. یک نفر آمد و سیگارش را روی مچ دستم خاموش کرد. دستم صدای جلیزی داد و خودش به عقب کشیده شد، چون من هیچ رمقی نداشتم. اما درد روحی بیشتر از اینها بود وقتی یکی از بعثیان، آب دهانش را روی صورتم انداخت.
این آزاده سرافراز ادامه داد: در مقر دیگری دورتر از صحنه جنگ، مرا پیاده کردند و روی زمین انداختند. خیلی ها دوروبرم آمدند. افسرهای ارشد را هم می دیدم. مرا روی زمین می کشیدند و در اثر سایش روی زمین، متوجه شدم فانوسقه دور کمرم باز شده و چشمم به دو نارنجک این فانوسقه افتاد. اینجا بود که پیش خودم گفتم: ای داد بی داد...چرا من تا الآن متوجه این دو نارنجک نشده بودم تا حداقل یکی دو نفر از اینها را به درک واصل می کردم و شاید خودم هم شهید می شدم. 

این استاد دانشگاه با بیان اینکه از آنجا مرا در آمبولانسی گذاشتند و در اینجا بود که شرایط کمی عوض شد گفت: جوان بلند قد مو بوری با من در آمبولانس بود که خیلی به من محبت کرد. از قرینه کلامش می فهمیدم که می گفت صدام بد است و خمینی خوب. عکسی از جیبش درآورد و باز که کرد، دیدم عکس حضرت امام، شهید بهشتی و شهید مطهری و آیت الله طالقانی است. به زبان انگلیسی می گفت: این کیست؟ می گفتم امام خمینی. می گفت:"I am love emam khomeyni” و یکی یکی اسم آنها که در عکس بودند را پرسید و گفت که دوستشان دارد. 

روانستان ادامه داد: این جوان که اسمش قاسم بود و انگار سالهاست که هم را می شناسیم، آب مقطر را به سقف آمبولانس آویزان کرده بود. من حالت تهوع می گرفتمو دهانم پر از خون بود. نمی توانستم بخورم. به او می گفتم: " دهانم پر از خون است. نمی توانم بخورم". 

این جانباز دفاع مقدس افزود: مرا به بیمارستان صحرایی بردند و بر برانکاردی گذاشتند که ببرند. از آنجا که تعادل نداشتم، به محض اینکه مرا گذاشتند، غلط خوردم و یکی دو بار افتادم. پزشکان و پرستاران که با لباس سفید آنجا بودند، به من می خندیدند. قاسم به من کمک می کرد. مرا به پشت پرده ای برد، پیشانی مرا بوسید و گفت نگران نباش از اینجا به بعد، دیگر تو را به بیمارستان می برند و مداوا می کنند.

روانستان در ادامه گفت: مرا به بیمارستان چند طبقه ای در بصره بردند که در کنار رودخانه هم بود. آنجا پوست سرم را به هم دوختند اما کار دیگری انجام ندادند؛ و از آنجا مرا به بیمارستان "تحریر العام للجیش" بردند و بیش از به 56 روز آنجا بودم. حدود 10 نفر دیگر هم از اسرا آنجا بودند. آنجا بچه های خودمان زیر بغلمان را می گرفتند و جابجا می شدم. 

وی می افزاید: یک روز همانطور بعد از 50 روز روی تخت خوابیدن، دوستان مرا به دیوار تکیه دادند و گفتند کمی بنشین. پاهایم از تخت آویزان بود که ناگهان پایم که فلج بود، صاف شد و بالا آمد. ذوق زده گفتم: بچه ها پایم بالا آمده. گفتند پای سالمت است. گفتم نه...و با لا آوردن آن پای دیگر، این شبهه برطرف شد. گفتند پاشو بایست. من در تمام این 50 روز، خوابیده بودم. وقتی بلند شدم و ایستادم روی تخت، همچین که دستم را ول کردند، با سر به زمین خوردم. 

وی با بیان اینکه از آن به بعد آرام آرام با گرفتن تخت ها و دیوار، راه می رفتم و خودم به اتاق هایی که ایرانی ها بودند، می رفتم و به بچه ها سر می زدم تصریح کرد: اسارت در واقع از اینجا به بعد بود که مرا به بغداد، ساختمان وزارت دفاع بردند. مرا به سلولی بردند که وحشت سراپایم را گرفت. عین فیلم ها که زندانی را نشان می دهند که مثلا تیفوس همه را فرا گرفته و همه مرده اند و فضا تاریک است...از وحشت، دستم را به چارچوب در گرفتم و هرکاری می کردند می گفتم من داخل نمی روم. مثل گوسفندی که به زور می کشند، دستم را گرفتند و مرا پرت کردند در آن سلول.

به گفته وی، در آن سلول چند نفر دیگر هم بودند. از جمله افسر وظیفه ای به نام "علی جعفری" که اکنون با مدرک دکترای ادبیات عرب، استاد دانشگاه اصفهان است. ایشان از ما بزرگ تر بود. 

وی یادآور شد: در آن سلول، همه کز کرده، پتو را تا گردن کشیده و به دیوار تکیه داده بودند. یکی از این افراد به من اشاره کرد که بیا بنشین. کمی بعد، با لهجه ترکی، که من هم نمی فهمیدم، گفت دستت را بده؛ و دستم را کشید، از زیر پتو، کمی خمیر خشک شده که با دست پودر شده بود را کف دستم ریخت و گفت زود بخور تا کسی نفهمیده. گفتم این چیه که من بخورم؟ تازه از ایران رفته بودیم و طعم اسارت را هنوز نچشیده بودیم. گفت: دور نریز. برگردان در این پلاستیک.

روانستان گفت: یکدفعه در سلول باز شد و عراقیها آمدند و دو سینی یکی پر از برنج و دیگری پر از خورشت را از دم در هل دادند به داخل. هیچکس جلو نرفت. همینکه در را بستند و رفتند، دیدم اینهایی که تا چند لحظه پیش اینگونه آرام و وحشت زده نشسته بودند، حمله کردند به غذا و از روی سر هم دست می بردند و لقمه می کردند و می خوردند. من نمی توانستم اینگونه غذا بخورم. می گفتم اینجوری که غذا نمی خورند. قاشق ندارد...آن آقای جعفری که معرفی کردم، یک لقمه خودش می خورد و یک لقمه به من می داد که با اکراه می خوردم. این اتفاق که در وعده غذایی بعد تکرار شد، اولین نفری که دستش به غذا رسید، من بودم!

این آزاده موفق با بیان اینکه زمان اسارت، 18ساله بوده است اظهار داشت: بعد از بازجویی های اولیه، ما را تقسیم بندی کردند و به اولین اردوگاه فرستادند. 

در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند/ سختی های اسارت قابل بیان نیست/ ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود

اردوگاه الانبار، آشنایی با "امام خمینی اسارت" و نقطه عطف زندگی من
روانستان با بیان اینکه العنبر یا الانبار اولین اردوگاهی بود که بعد از بازجویی های فراوان و سخت، مرا به آنجا فرستادند، اظهار داشت: این اردوگاه، نقطه عطف زندگی من بود به واسطه آشنایی با انسانی بسیار وارسته، بزرگوار، شریف و مرد به نام "حاج سید محمد ابوترابی". برخورد با حاج آقا ابوترابی در اسارت، اولین نقطه عطف در اسارت بود. این انسان، به تعبیر بنده آسمانی، و باز به تعبیر بنده، "امام خمینی اسارت" بود.

وی الانبار را اینگونه توصیف می کند: اردوگاه الانبار، جایی خشک درکویر بود. سه ماه آنجا بودم. ما جزء اولین اسرا بودم و تا آن زمان، از نظر سنی، کوچکترین اسرا بودم؛ اگرچه بعد از آن بچه هایی کوچکتر از سن من، اما بزرگ تر از نظر روحی و معنوی، آمدند. از جمله آن 23 نفر. 

این جانباز سرافراز گفت: در اردوگاه الانبار، محبت پدرانه حاج آقا ابوترابی شامل حال من شد و به دیگران را می گفت که پای مرا ماساژ بدهند، چرا که می گفت با ماساژ پایت خوب می شود. 

وی به یک حرکت پدرانه دیگر این مرد آسمانی در اسارت اشاره کرد که هیچگاه فراموش نمی کند، و تشریح کرد: سهم هر ماه ما دو  تا سه پارچ آب گرم برای حمام بود. با این آب، حتی سر هم نمی توان شست، چه برسد به کل بدن. این مرد آسمانی، برای تماس بیشتر پای من با آب گرم، می گفت هر گروهی که نوبت حمامش می شود، علی را هم با خود ببرد. در نوبت حمام خودش هم مرا با خود می برد و از سهمیه آب خودش برای من استفاده می کرد؛ جورابش را به دست می کرد و بدن مرا لیف می کشید. 
این آزاده تصریح کرد: اگر در دنیا یک بهشت برای ما متصور باشد، در دید علی محمد روانستان، آن بهشت، اسارتی است که ما در آن بودیم. اصلا کتک و رنج و مشقت اگر چه زیاد بود، اما برای ما معنا نداشت. 

وی یادآور شد: بعد از آزادی، جاهای زیادی مرا برای سخنرانی می بردند، اما همه جا از من می پرسیدند که غذا می دادند؟ کتک نمی زدند؟ من می گفتم شما باید از برکات اسارت بپرسید...این مسائل ارزشی ندارد. 

احمدرضا مداح و اعزام قاچاقی اش!
در ادامه این نشست، آقای احمدرضا مداح، به یادآوری اعزام به جبهه خودش پرداخت و گفت: سال 62 که در کلاس اول دبیرستان بودم، به صورت قاچاقی و با دست بردن در شناسنامه، و جعل امضای مادرم، به جبهه اعزام شدم. سال 65 هم بعد از عملیات فاو، چون نیروی تخریب بودیم، به گردان هایی اعزام شدیم و در عملیاتی ایذایی که لو رفته بود، اسیر شدم. 

وی خاطرات جبهه را دردناک توصیف کرد و گفت: وقتی به بچه های جنگ می گویند خاطره تعریف کن، بعضی خاطرات زجرآور می شود، وقتی پاره پاره شدن دوستانمان را مرور می کنیم.

در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند/ سختی های اسارت قابل بیان نیست/ ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود

این جانباز دفاع مقدس تشریح کرد: با هادی فخرایی و عبدالرسول میری با هم بودیم. با گروهان هادی فخرایی در محاصره قرار گرفتیم. دم دمای صبح بود، من موج گرفته شده بودم، مهماتمان تمام شده بود، خیلی از بچه ها مجروح شده بودند. نه راه به عقب رفتن داشتیم و نه راه پیشروی. فرماندهان گروهان گفتند بهترین راه، این است که تسلیم شویم. ما در این گروهان غریبه بودیم و چون نیروی تخریب بودیم به آنها ملحق شده بودیم. لباس من پر از خون آقای فخرایی بود. 

این آزاده سرافراز ادامه داد: در ابتدای اسارت، دست مرا با سیم خاردار بستند. با وجود این، هادی فخرایی زخمی بود، و من عصایش شده بودم. ما را به عقب بردند. من و پسری از لشکر ولی عصر(عج) بود و در حین کمین به اسارت درآمده بود، از بقیه جدا کردند. 

وی ادامه داد: عراقی ها مقری داشتند که بالاتر از سطح زمین بود و با صندوق های مهمات، پله درست کرده بودند برای رفتن به این مقر. من هم مجروح بودم و از گوش و بینی ام خون می چکید، دستانم را هم با سیم خاردار بسته بودند. در جیبم هم کاغذی پبدا کرده بودند که از بهداری سپاه بود که من فراموش کردم با مدارکم، آن را هم از بین ببرم. حین بازجویی در آن مقر، این کاغذ را پیدا کرده و با هم گفتگو می کردند. من هم آن زمان عربی نمی فهمیدم. گفتند "حرس...حرس" و من فکر کردم درختی چیزی می گویند. خنده ام گرفت. یک پس گردنی به من زدند که جلوی میز فرمانده با صورت به زمین افتادم. بعد یقه ام گرفتند و بلند کردند. مترجم گفت پاسداری؟

گفتم نه بسیجی ام و این کاغذ هم از درمانگاه است. مریض بودم به درمانگاه رفتم و این کاغذ برای آنجاست. به افسر عراقی گفت و در برگشت از آن مقر، مرا جوری زد که عین کارتونها، از پله ها با دست بسته به پایین افتادم. دستم دیگر خون می آمد. از آنجا مرا به یک کناری انداختند، دستم را باز کردند و با طنابی بستند. من با همان دستان بسته، سعی کردم صورت و موهایم را کمی مرتب کنم. اتفاقا فیلم این صحنه ها هم موجود است. این فیلمبردار، چشمانش چپ بود و من این لحظه که دوربین به سمت من آمد، با دیدن فیلمبردار، خنده ام گرفت. او هم زوم کرده بود روی من. 

مداح با یادآوری اینکه 24 اردیبهشت 65 اسیر شدیم گفت: بعدها فهمیدیم عملیات ما توسط یکی از بچه های خودمان لو رفته بود.

وی تصریح کرد: خیلی از بچه ها زخمی بودند. ما را به العماره انتقال دادند و از آنجا به استخبارات بغداد منتقل شدیم. در استخبارات، جایی که بودیم، عراقی های مخالف رژیم بعث هم زندانی بودند. 

روانستان: شکنجه هایی که زندانیان عراقی می شدند، چندین برابر بیشتر از ما بود. 
مداح: شب ها صدای نعره هایشان را می شنیدیم.

از مداح می پرسیم: از آنجا که اسرای ایرانی، سفیران ایران در عراق بودند، چقدر توانستند دید و نگاه افراطی عراقی ها را نسبت به ایران تغییر دهند؟
مداح: اسرای ایرانی، به تعبیر مقام معظم رهبری، آبروی نظام را حفظ کردند. منهای یک تعداد معدود. چرا که در یک مکان کاملا بسته بودیم و همه، ظرفیت و  تحمل همه چیز را نداشتند، که بگوییم همه در این مکان، پایبند انقلاب می شوند؛ اما با وجود اینکه اسرا از همه طیف بودند، وقتی اسم ایران می آمد، همه متحد بودند و یل واحد می شدند. 

وی تصیریح کرد: زمان اسارت ما کم بود، اما افرادی مثل حاج آقا ابوترابی، و همین آقای روانستان خودمان بودند که بیشتر توانستند نشان دهند فرهنگ ایران در چه حد است.

این آزاده سرافراز یادآور شد: بعضی از مواقع زیارت عاشورا را روی زرورق می نوشتیم و بین بچه ها پخش می کردیم، اگر در دستمان می دیدند و لو می رفت، کسی کسی را لو نمی داد، برای نماز خواندن و قرآن خواندن که غیر از مواقع تعیین شده مجازات داشت، کسی کسی را لو نمی داد. عراقی ها گاهی از دست بچه های ما ذله می شدند، به خاطر مقاومتشان. بچه ها زیر کابل ها "یا اباالفضل" می گوید، این اعتقادات بچه های ما بود. سیلی که می گویند، باید از دست "جاسم" خورده باشی که دستش بزرگ تر از صورتت باشد و مثل من که دماغم کج شد و دیگر به حال اولش برنگشت، مزه سیلی را اینگونه باید چشیده باشی. 

وی تأکید کرد: وقتی دوستان آزاده می خواهند اسارت را به رشته تحریر درآورند، برایشان بسیار بسیار سخت است. وقتی مثلا من می گویم "هادی فخرایی کابل خورد"، هادی که تیر خورده بود و جای زخمش داشت باز می شد، با وجود این زیر کابل "یا اباالفضل" می گفت، این از اعتقادات بچه هاست و واقعا سخت است که آن شرایط را توصیف کنیم. 

وی با تأکید بر اینکه منهای مذهب، غیرت ایرانی چیز خاصی است اظهار داشت: در ایران با اسرای عراقی چنین رفتارهایی نمی بینیم. ما داعیه این را داریم که کشورمان، یک کشور شیعی است و رهبرمان، رهبر تمام مسلمانان جهان است. قانون ژنو وجودد دارد و مواردی را تعیین کرده است. قبل از اسارت، چه ایرانی ها و چه عراقی ها، طرف مقابل را قاتل دوستانشان می دانستند. پس از آن ها نباید توقع داشت که در اسارت به مهمانی بروند. اما رفتار ایرانی ها علاوه بر دین و مذهب، متأثر از غیرت ایرانی است و این ظلم ها در آن جایی ندارد. 

وی یادآور شد: در یک برهه ای حدود یک هزار و 200 نفر از اسرای اردوگاه ما، الله اکبر گفتیم. تنبیه مان کردند و چند روزی غذا ندادند. پس از چند روز، تلی از نان آوردند و گفتند: ما شما را مسلمان کردیم، حال برای ما الله اکبر می گوئید؟ 

روانستان: محرم در اسارت، عزاداری می کردیم از در و دیوار اخلاص می بارید. به ما می گفتند: امام حسین از ما و عرب بوده، خودمان هم او را کشتیم. به شما چه ربطی دارد؟

 مدتها مفقود بودیم!
مداح: تا سه ماه صلیب سرخ به سراغ ما نیامد و ما مفقود بودیم، اگرچه از فیلم هایی که پخش شده بود، خانواده من می دانستند که اسیر شده ام.

وی افزود: عراقیها وضو می گرفتند، یک کشیده به ما می زدند و دستشان را آب می کشیدند و می گفتند شما مجوسید.

این آزاده سرافراز با تأکید بر اینکه اسارت فقط آن چیزهایی که در فیلم ها می بینیم که از تونل وحشت رد می شوند، کتک می خوردند و شکنجه می شوند و دیگر هیچ، نیست؛ تصریح کرد: بچه های ما در اسارت درس آموختند. هم درس زندگی هم درس علمی. هرکدام از بچه ها که چیزی می دانست به دیگران می آموخت. زبان انگلیسی، فرانسه،آلمانی، و دروس دیگر. صلیب سرخ سه ماه به سه ماه به اردوگاه می آمد و برای ما کتاب های 40برگی می آورد که اجازه نداشتیم غیر از موارد لازم و ضروری کتاب، چیزی بنویسیم یا حتی گل بکشیم. بعد از سه ماه این کتاب ها را می گرفتند و کتاب جدیدی می دادند. معمولا کتاب هایی با ترجه انگلیسی به انگلیسی بود. ما هم در زرورق سیگار اسرای سیگاری کلمات را می نوشتیم و حفظ می کردیم. آنجا حتی از درسمان هم عقب نماندیم. اگرچه همه جور سختی بود، اما اتحاد و همبستگی بچه ها مثال زدنی بود و به تعبیر آقای روانستان، بهشتمان بود. 

وی اظهار داشت: سال 69، بعد از آزادی ما را جایی دعوت کردند، هادی فخرایی پشت میکروفن گفت: کاش ما ایران نیامده بودیم. علتش را هم گفت: وقتی ما پایمان را به ایران گذاشتیم، توقع نداشتیم با این مشکلاتی که هست روبرو شویم. 

شیرازه: گفتید که حداقل سه ماه مفقود بودید و خانواده ا اطلاعی از شما نداشتند. این ایام برای خانواده هاتان چطور گذشته بود؟

مداح: من سنگ قبری داشتم که تا مدتها هم نگه داشته بودم و مادرم آن را دور انداخت. در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند. 

روانستان: وقتی من اسیر شده بودم، هیجکس نمی دانست چه اتفاقی برایم افتاد. به همین دلیل برایم مراسم ختم هم گرفته بودند و قبری هم حاضر کرده بودند و حتی چهلم هم گرفته بودند. اما بعد از اینکه نامه من به دست خانواده رسیده بود و فهمیدند که اسیر شده ام، پسر خاله ام که آن زمان شهید شده بود را در آن قبر دفن کردند و قبر من، حالا قبر "شهید شکرالله پیروان" است. هر وقت به گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون می روم، هم به یاد آن شهید عزیز، هم برای خودم، فاتحه ای می خوانم. 

روانستان گفت: چون دوستان من دیده بودند که تیر به سر من خورده، فکر می کردند شهید شده ام و به مادرم می گفتن مفقود الجسد است و ما دیده ایم شهید شده، اما مادرم بر سر آن قبری که می گویم نرفته و گفته بود: برای کی فاتحه بخوانم؟ برای یک مشت گل؟! پسر من زنده است و برمی گردد. 

وی یادآوری کرد: مادرم تا وقتی که در قید حیات بود، بارها تعریف می کرد که یکی از بستگان گفته من خواب دیدم که علی در زمین است و فقط سرش بیرون است. مادرم هم با اینکه سواد مدرسه ای نداشت، اما زن حکیمی بود، (در خانواده مادرم اینگونه افراد زیاد بودند.) در جواب آن فامیل می گوید: "سر، اثرن"(به لهجه کازرونی) یعنی دیدن سر در خواب نشان دهنده این است که اثری از علی می آید. اولین نامه من هم ظاهرا بعد از این خواب به دست خانواده ام می رسد. 

در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند/ سختی های اسارت قابل بیان نیست/ ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود
احمدرضا مداح نفردوم نشسته از چپ -عکس دسته جمعی اسرای ایرانی در عراق

اولین مواجهه اسرا در پذیرش قطعنامه
روانستان می گوید: من به همراه 250 نفر دیگر به عنوان مجروح شدید جنگ، حدود یک سال قبل از پذیرش قطعنامه در دو نوبت به ایران برگشتیم و آزاد شدیم. 

اما وی تأکید کرد: در پذیرش قطعنامه، شما صحبت از احساس می کنید و ما صحبت از امام و ولایت می کنیم. بچه های جنگ، باور و اعتقادشان به گونه ای بود که هر حکمی که از طرف ولی و امامشان داده می شد، بی چون وچرا اجرا می کردند. حرف امام برای ما فصل الخطاب بود. بچه های جنگ با شنیدم کلام امام، اشک می ریختند. اما می گفتند چه کنیم که فرمان ولی است. امام برای ما مجسمه ای بود از همه خوبی ها. من وقتی صحبت می کنم، هرچه هم تند حرف بزنم، حساب شده حرف می زنم، پس نه گزاف می گویم و نه غلو می کنم؛ وقتی از جنگ و امام و باورمان صحبت می کنیم، غلو و گزافه گویی جایی ندارد. 

مداح: تلویزیونی در اردوگاه داشتیم که یک روز در میان در آسایشگاه ما بود و برنامه های عراق را می دیدیم. زمان قطعنامه، زمان پذیرش قطعنامه، در آسایشگاه ما بود. یک لحظه برنامه هایش را قطع کرد، صحبت امام را در صفحه سیاهی نشان داد که: "من جام زهر را نوشیدم و ..." همه مان ساکت و بی صدا مانده بودیم که جریان چیست؟ باورمان نمی شد که این خبر راست باشد و فکر می کردیم برای خراب کردن روحیه بچه ها این کار را می کنند. اخبار که این خبر را تأئید کرد، و با هلهله و شادی عراقی ها از بیرون، دیدیم که واقعی است. بچه ها همه آرام و بی صدا گریه می کردند. برایمان سوال بود که چرا این اتفاق افتاد؟ مگر ما نمی گفتیم "جنگ جنگ تا پیروزی"؟ یا "راه قدس از کربلا می گذرد"؟ (اگرچه امروز به مرزهای اسرائیل رسیده ایم) پس چرا این اتفاق افتاد؟ این حال بچه ها 10،15 روز ادامه داشت. افسر عراقی آمد و گفت: دنیا دارد می خندد، شما چرا نمی خندید؟ وقتی افسر عراقی رفت، یکی از بچه ها بلند شد و گفت: حرف ما، حرف رهبر است. با حرف رهبر به جنگ آمدیم و الآن هم که ما نمی دانیم در ایران چه خبر است، اما با قبول قطعنامه، ما هم قبول می کنیم. وقتی به ایران آمدیم، فهمیدیم که پشت این جریان، چه اتفاقاتی افتاده بود.

بازتابی از تفکر امام در برخورد عراقی ها مشاهده کردید؟
روانستان: امام در نگاه ما یک پیغمبر بود و یک لطفی که خدا به ما کرده بود، این بود که یک دورنمایی از امام را در اسارت در کنار ما جا داده بود(حجت الاسلام ابوترابی) که شاگرد کوچکی از امام بود و تقدیر اینگونه رقم خورد که او مایه نجات و هدایت اسرا باشد. به جرأت می توانم بگویم که اگر ابوترابی در اسارت نبود، بسیاری از بچه ها تلف می شدند و این درصد آزاده ای که برگشت، شاید خیلی هایشان بر نمی گشتند. 

وی، یکی از توفیقات بزرگ زندگی اش را در زمان اسارت، این می داند که به عنوان خرابکار شناخته شده و از 11 اردوگاه اسرای ایرانی که عراق داشت، در 9 اردوگاه ساکن شده بود.

روانستان می گوید: این باعث شده بود که حضورم در کنار حاج آقا ابوترابی عزیز، زیاد باشد. من یکی از کسانی هستم که خیلی در محضر ایشان بودم. خیلی نزدیک به ایشان بودم و در زمانی به کازرون آمده بودند، (من آن زمان کازرون نبودم) از مرحوم آیت الله ایمانی که آن زمان امام جمعه کازرون بودند، احوال مرا پرسیده بودند و گفته بودند"علی آقای ما چطوره؟"

به گفته این آزاده سرافراز، ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود. یک مرشد به تمام معنا. کاری کرد که اگر امام خمینی در اسارت بود، همان کار را می کرد. حاج آقا با کردهای سبیل کلفتی که خودشان را فروخته بودند، دست در دست هم در اردوگاه قدم می زد. کاری کرده بود که ما می گفتیم اگر یک سال دیگر اسارت طول می کشید، نمایندگان صلیب سرخ هم مسلمان می شدند. اینقدر اخلاق آسمانی این مرد روی همه تأثیگذار بود. 

این جانباز عزیز تصریح کرد: همان کتک هایی که ما می خوردیم، بدترش را او تحمل می کرد. در یکی از تبعیدها، چنان با ضربه کابل ایشان را زدند که سینه ایشان شکافته شده بود. وقتی نیروهای صلیب سرخ آمدند، پرسیده بودند که شما را کتک زدند؟ حاج آقا انکار کرده بودند. بعد فرمانده اردوگاه از ایشان پرسیده بود که شما با اینکه شکنجه شدید، انکار کردید. حاج آقا ابوترابی جواب دادند: من و تو مسلمانیم و دو مسلمان، شکایتش را به غیر مسلمان نمی برد. 

وی ادامه داد: حجت الاسلام ابوترابی، مریدان و شاگردانی در اسارت داشتند که معمولا به عنوان خرابکار درمیان عراقیها شناخته شده بودند و مرتب از این اردوگاه به اردوگاه دیگر تبعید می شدند. اما این تبعیدها، فرصتی بود برای این افراد جهت نشر ارزش های اخلاقی اسلامی که از ایشان آموخته بودند. 

در این مدت حتی قبر هم برایمان درست کرده بودند/ سختی های اسارت قابل بیان نیست/ ابوترابی که در اسارت بود، انگار امام آنجا بود

عراق، سرزمین مقدس با شیعیان مظلوم
 شیرازه: بعد از جنگ و باز شدن راه برای زیارت عتبات عالیات در عراق، قطعا شما هم مشرف شده اید. نگاه شما به کشوری که سالها در آنجا اسیر بودید با انواع شکنجه های سخت، چیست؟ 

روانستان: من چند صباحی مدیر کاروان زیارتی بودم و چندباری کاروان به عراق بردم. عراق در نگاه بنده، سرزمین بسیار مقدسی است. وقتی به عراق می روم، بخصوص در فاصله نجف تا کربلا، حالم عوض می شود. وقتی چشمت به رودخانه و نخلستان می افتد، کربلای سال 60 در نگاهت رژه می رود. 

وی تصریح کرد: در نگاه بنده، مردم عراق که در اوج مظلومت، با جمعیتی بالغ بر 80درصد شیعه، با رژیم بخث مبارزه کردند و زجر کشیدند، بسیار مردم مظلومی هستند.

مداح: کلمه عراق را که می شنوم، غمزده می شوم. سرزمین عراق برای من مقدس است به خاطر اعتقادات مذهبی ام. و مردم عراق هم خیلی مظلومند و مظلوم خواهند بود. اگرچه در لفظ عامیانه هنوز عراق را دشمن می پنداریم، اما در برخورد با آنها احترام را نگه می داریم و آنها هم به واقع به ما احترام می گذارند و اختلافی بین ما و حتی شیعه و سنی نیست. آنها که بین شیعه و سنی اختلاف می اندازند، همیشه منفورند.

وی تأکید کرد: خاطرات عراق برای من درناک است؛ خیلی دردناک. از خاطرات دردناکم چیزی نمی گویم. وقتی می دیدم که دوستان من در اسارت چه شکنجه هایی را تحمل می کردند، دردهای خودم را فرموش می کردم و دیدن این صحنه ها و یادآوری شان سخت است. سختی این خاطرات هیچگاه به قلم نمی آید. من حتی وقتی به گلزار شهدا می روم و عکس های همرزمانمان را می بینم، غم در دلم می نشیند و اینها قابل بیان نیست.

اینهمه سختی که شما کشیدید، با این مشکلاتی که الآن در جامعه داریم، در آستانه چهل سالگی انقلاب، ارزش این همه سختی که شما کشیدید را داشته است؟

روانستان: قصه، سر احساس مسئولیت است. ممکن است بعضی از همراهان ما در جنگ، به دلیل فشارهای مختلف زندگی، نگاهی متفاوت از آن زمان پیدا کرده باشند، که شاید هم حق داشته باشند، اما منی که در سن بچگی و نوجوانی حقیقت وجود امام راحل را درک کردم، و به این کاروان امام ملحق شدم، احساس کردم که باید در انقلاب تلاش کنم، جنگ شد و دیدم که باید بروم و امامم را یاری کنم، رفتم. من هیچگاه احساس خود را غلط نمی پندارم. این دور از مردانگی است دیروز یک حرف بزنیم و امروز حرفی دیگر؛ من هیچگاه نمی گویم راهم را غلط انتخاب کردم، من راهم را درست انتخاب کردم و هنوز هم بر همان عهد و مرام و مسلکی که انتخاب کردم، مانده ام. در راه اراده و ایمانم مصمم و پایدارم، اگرچه آدمی، جایزالخطاست و ما هم ممکن است اشتباهات و خطاهایی در زندگی بکنیم، اما راهمان همان راه امام راحل است.

مداح: بعد از این همه سال، من هنوز اجاره نشین هستم. با وجودی که الآن برای رهن خانه هم مشکل دارم، اما هیچوقت نشد که از راه خود پشیمان شده باشم و همیشه معتقدم و بارها در جاهای مختلف هم گفته ام که "هر کس با حرف رهبرش بیدار نشد، با لگد دشمن بیدار می شود." 

مداح معتقد است که مدارا کردن رهبر، از ترسش نیست، رهبر لب تر کند، ما همان بسیجیانی هستیم که سال 60 با وجود سن کم، با سر به سمت جبهه ها رفتیم و امروز هم سر می دهیم برای حرف رهبر.

برکات اسارت
مداح: ما در اسارت، صبوری و استقامت و ساختن با دردها و مشکلات را آموختیم. 
روانستان: کمتر درسی داریم که عمرش هفت، هشت یا حتی 10 ساله باشد. لحظه ای از اسارت نیست که درس نداشته باشد. اما یکی از درس هایی که نمود بیشتری دارد، درس ایثار استو ایثاری که از مقاومت بلند می شود. یک بچه ای در خانه اش نشسته، مادرش می گوید سر کوچه نان بگیر. این بچه از تاریکی می نترسد و به سختی می رود برای مادرش نان بگیرد. همین بچه با ندای امام بلند شده و به جبهه آمده، وسرنوشتش اینگونه رقم خورده که اسیر شود. در اسارت یکی از دوستان بسیار نزدیک من که بچه جهرم بود، با من اسیر شد. قد کوتاهی داشت.

 پس از اسارت، افسر عراقی به او گفت: تو اندازه این تفنگ هستی که به جبهه آمده ای؟ او با شهامت گفت: تفنگ را به من بده تا نشان دهم که اندازه اش هستم یا نه؟! بچه در اسارت مقاوم شد، مرد شد، "کالجبل الراسخ" شد. بچه در اسارت با تقوا شد. از مسلمانی درآمد و مومن شد. عالم شد. امروز خیلی از اسرای دیروز، با تحصیلات عالیه در سمتهای مختلف مشغول به کارند. من خودم در دانشگاه تدریس دارم، اما یکی از دردناک ترین لحظات برای من، زمان هایی است که سرکلاس و در حال تدریسم. چون ما جانمان را به لب می رسانیم تا دانشجو انگیزه پیدا کند و درس بخواند. در کلاس با موبایل بازی می کند و تکالیفش را هم انجام نمی دهد.

 اما ما در اسارت جانانه درس خواندیم. من که تا قبل از اسارت "لا" و "نعم" را هم نمی فهمیدم، در اسارت استاد مسلم عربی شدم. روزی 10 کلاس برای اسرای همبندهای خودم داشتم. خیلی از بچه ها حتی به چهار تا پنج زبان زنده دنیا مسلط شدند. من آلمانی، انگلیسی، عربی و فرانسه را مسلط شدم و در حین آموختن ترکی بودم که آزاد شدم. ریاضیات، فیزیک، شیمی، زمین شناسی...از صلیب سرخ خواستیم و اگرچه به سختی، اما برایمان آوردند و ما هم قدر می دانستیم و استفاده می کردیم. اما امروز جوانان ما انواع بهترین نوشت افزار، کامپیوتر، اینترنت و مخازن بزرگ کتاب، همه امکانات را دارند، اما قدر نمی دانند و استفاده نمی کنند. 

اگر روانستان امروز در جامعه زندگی می کند، و اندک عزت و احترامی دارد، از برکت همین جنگ و اسارت است. 



نظرات بینندگان