روایتی عجیب از طلبه ی غسالی که روز تولد فرزندش، کودک دو ساله ی کرونایی را غسل داد
ساعت 6صبح گوشی ام زنگ خورد.قرار شد ساعت7 غسالخانه باشم....
آن روز دیگر حال و حوصله ی شوخی را نداشتم. رفقای جهادی به شوخی های من عادت دارند ولی آن روز حال دیگری داشتم.
قبلا هم پیش آمده بود که ناراحت و بی حوصله باشم ولی باز هم دلم نمی آمد ناراحتی هایم را بیاورم بین رفقا.
با همان حال هم شوخی میکردم و میخندیدم و میخنداندم اما این بار فرق میکرد.
از شب تا صبح منتظر تماس بچه های گروه جهادی مان بودم. با اصرارهای فراوانم قول داده بودند سیدحسین را خودم به تنهایی غسل دهم.
بالاخره ساعت 6صبح گوشی ام زنگ خورد.قرار شد ساعت7 غسالخانه باشم.
با عجله بلند شدم، لباس ها را عوض کردم، وضو گرفتم و سوار موتورسیکلت امانتی پدرم شدم و به سمت دارالرحمه حرکت کردم.دلشوره داشتم.
رفقای جهادی زودتر از من آنجا بودند. آنها هر روز، نماز صبح شان را آنجا میخوانند و بعد از آن کار غسل اموات کرونایی را شروع میکنند.
آن روز هم از بعد از نماز، کارشان را شروع کرده بودند و فقط مانده بود آن جنازه ی آخری تا به دور از چشم سایر اعضای گروه، غسلش را انجام دهم.
لباس محافظ پوشیدم، ماسکم را زدم و آماده شدم برای ورود به غسالخانه.
بچه ها خسته بودند. حاج امیرحسین از من خواست کمک کنم، نفر آخر را کفن کند تا بعدش برویم سراغ کاری که برایش آمده بودم.
کار کفن جنازه ی آخر که تمام شد رفتیم سراغ جنازه ی سیدحسین دوساله.
چقدر چهره ی مهربانی داشت. از آنهایی که دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش.
چند دقیقه ای موهایش را نوازش کردم و به حرف گرفتمش. اصلا در حال و هوای دیگری بودم که با صدای امیرحسین به خود آمدم:"عماد جان کافیه. غسلش بدیم؟"
حاج امیرحسین رفیق خوبی است. از آن رفیق هایی که هوای رفیقش را دارد و آن روز هم دائم تلاش میکرد حواسم را پرت کند. شوخی میکرد و سوال های بی ربط میپرسید تا ذهنم را از کاری که میکردم و حالی که داشتم منصرف کند ولی نتوانست.
دیگر بی خیالش شد و فقط گاه به گاهی میگفت: "خیلی حالت خرابه" و من با سکوت جوابش را میدادم.
بعد از اینکه مراحل غسل به پایان رسید، رفتیم سراغ کفن.
از قبل کفنی کوچکی بریده بودم و آماده کرده بودم برای سیدحسین ولی همان کفنی کوچک هم برایش بزرگ بود؛ خیلی بزرگ.با کمک حاج امیرحسین کفنی را برایش کوچکتر کردم.
آخرین بار صورت مهربان سیدحسین را نوازش میکنم و بندهای کفن را یکی یکی میبندم.
کاور هم برایش بزرگ بود. آن را هم کوچک کردم و بدون نیاز به تخت جنازه را در بغل گرفتم و روانه ی تدفینش کردم.
آمدم کانکس. هادی پشت سرم در را بست و گذاشت تنهایی یک دل سیر گریه کنم.
آن روز تولد پسرم بود. قرار نبود تولد را امروز بگیریم ولی بخاطر مشغله چند روزی عقب افتاده بود.
باید با آن حال خراب به صورت همسر و فرزندم نگاه میکردم و برای تولد پسرم، کیک و شیرینی و هدیه می خریدم.
نمیدانم چه حکمتی این تقارن را مقدر کرده ولی میدانم هر بار که به صورت پسرم نگاه میکنم باید با احساس و انرژی بیشتری باشد.
نظرات بینندگان