برگی از خاطرات یک رزمنده استان فارس/ از هویزه تا سوسنگرد؛ ۱-
به گزارش سرویس فرهنگی شیرازه، خاطرات دفاع مقدس را باید فرصتی مغتنم شمرد که ما غافلان خارج از بلواهای پوچ در لحظاتی به این مسئله بیندیشیم که نکند مصداق کلام شهید باکری باشیم که کلام ماندگار این شهید، تنها هشدار به بازماندگان دفاع مقدس نیست و ما را نیز در برمی گیرد که باید وارثان آن نسل سرنوشت ساز باشیم که امروز آوازه تلاششان فراگیر شده است.
خاطرات رزمندگان، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت میکند؛ برگی که سختیها، شکیباییها و رشادتهای رزمندگان ایرانی را به تصویر میکشد.
در سلسله خاطرات از هویزه تا سوسنگرد به بیان خاطرات حاج عبدالحسین پیروان از پیشکوتان عرصه دفاع مقدس میپردازیم.
بخش نخست: پیشاهنگ
مسجد آهنگران (مسجد امام خمینی (ره) کنونی) از پویاترین مساجد کازرون در انقلاب اسلامی بود؛ از همین رو با بچههای این مسجد رفت و آمد داشتم. با پیروزی انقلاب اسلامی، این مسجد به پایگاهی برای گرد هم آمدن نیروهای انقلابی به شمار میرفت. پویایی این مسجد در روزهای پس از انقلاب اسلامی، ما را نیز پاگیر خود کرد. با راهاندازی بسیج در کازرون، مسجد آهنگران، از نخستین مساجدی بود که پایگاه مقاومت بسیج در آن راهاندازی شد و من نیز از همان آغاز، از بسیجیهای آن مسجد شدم.
با عضویت در بسیج، دورههای آموزشی مقدماتی را گذراندیم تا بخاطر ناامنی اوضاع، شبها به نگهبانی از مکانهای مهم بپردازیم؛ جاهایی چون پست تقسیم برق منطقه چنارشاهیجان که چند شب آن جا بودیم و یا سرچشمه آب ساسان و ... که با برخی از دوستان مسجدی همچون عباس اثنیعشری، کاظم داوودینژاد، شکرالله پیروان و محمد داوودی و... به نگهبانی میپرداختیم.
تابستان 59، با پایان یافتن سال نخست حضورم به عنوان دانشجوی تربیت معلم، به کازرون برگشتم. برنامه تابستانی من این بود که شبها به مسجد آهنگران میرفتم تا در کنار دوستان باشم و روزها کارگری کنم.
در آن روزها به بنایی رفتم و وردست ابراهیم سیسختی (استاد بنا) کار میکردم. هنگام کار، رادیو روشن بود و گاه گوشمان را با گفتگو و آهنگ مینواخت و گاه با گزارشهای بد، به آژیر کشیدن نیز ادامه میداد و گاهی هم درخواست کمکهای مردمی میکرد. هر چه به پایان تابستان نزدیک میشدیم رادیو گزارشهای مختلف بیشتری از تجاوز پراکنده دشمن بعثی به مناطق جنوب و غرب کشور میداد.
تابستان ۵۹ رو به پایان بود و مهر از راه میرسید. گرمای تابستان رو به کاهش میگذاشت. من نیز خود را آماده میکردم تا با فرارسیدن سال تحصیلی، سال دوم دانشگاه خود را در تربیت معلم ادامه دهم که در پگاه یکی از همین روزهای پایانی تابستان، برای خرید ناشتایی (صبحانه) کارگری، از محل کار بیرون آمدم. هنگامی که به بسیج رسیدم شلوغی آن جا مرا به پرسش واداشت. از هر کس میپرسیدم چه شده است؟ پاسخ دقیق و روشنی دریافت نمیکردم و تنها از یک خبر کلی میشنیدم: ارتش بعث عراق، به آبادان و خرمشهر حمله کرده است.
نمیدانم چند روز از تجاوز رسمی گذشته بود که درخواست نیرو و کمکهای مردمی از رادیو زیاد شد. وسوسه شدم تا سری به بسیج بزنم و خبری بگیرم. این بود که به بهانه خرید صبحانه راهی بسیج شدم. با دیدن شلوغی در مقر بسیج، کنجکاویم را گذاشتم و برای خرید صبحانه راه افتادم. پس از خرید صبحانه و برگشتن به محل کار، اما کنجکاوی رهایم نکرد؛ پس دل درد شدید را بهانه کردم و با گفتن این سخن که امروز میروم تا فردا... دوباره راهی بسیج شدم.
خود را به بسیج رساندم. تازه متوجه شدم که برای اعزام نامنویسی کردهاند. من نیز درخواست دادم؛ گفتند دیر آمدی و چون درخواستکنندگان زیادی داشتیم، ظرفیت پر شد. کسانی هم که نامنویسی کردهاند برای آموزش به پادگان 07 (آن روزها پادگان آموزشی ارتش در مقر گروه ۲۲ توپخانه کازرون بود) رفتهاند تا پس از آموزش به مناطق جنگی اعزام شوند...
هر چه تلاش کردم تا من را نیز بپذیرند، نشد و ناامید به خانه برگشتم. این در حالی بود که مسول وقت بسیج، مصطفی بخرد، پسر عمهام من بود اما در اندیشه خود، درخواست از او را، گزینه پایانی خود گذاشتم که اگر همه راهها را بسته یافتم، و از رفتن من جلوگیری شد، آنگاه از او بخواهم.
یکی از راههای دیگر را اقدام از سوی پایگاه بسیج مسجد آهنگران دیدم. پس همچون همیشه شب برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد رفتم. تنها از کاظم داوودینژاد را دیدم و هنوز کس دیگری به مسجد نیامده بود. پس از نماز به کاظم داوودینژاد، داستان آن روز را گفتم و اینکه باید برای کمک به بسیج برویم. او با جدیت خواست که همین امشب برویم و به آنان بپیوندیم. پس همان شب با کاظم، که یک کفش دنلپ نو خریده بود (سفیدی کفشش در آن شب تاریک، به گونهای بود که هنوز در خاطرهام ماندگار است.)، از مسجد تا مقر بسیج را پیاده رفتیم. افزون بر خلوتی مقر بسیج، مسولی هم نبود و نگهبان به ما گفت: باید فردا بیایید. و ما با ناراحتی به مسجد برگشتیم.
هنوز کسی خبر نداشت که من امروز را چگونه گذراندهام.
آن شب تا صبح، در خیال خود، راهها و چگونگی رسیدن به نیروهای پادگان را بررسی میکردم.
با پگاه آفتاب، به سوی بسیج رفتم و با ایدهای که چیده بودم بالاخره نامنویسی کردم. همراه با حمید خسروی و سوار بر جیپ شهباز بسیج، به پادگان رفتیم و خود را به بچه ها رساندیم تا برای مبارزه با دشمن، آماده شویم.
دوستی من و حمید خسروی از همین جا آغاز شد.
حمید، افزون بر دوره آموزشی سربازی خود در ارتش، تجربه نظامی و حضور در کردستان را داشت و از نیروهای زبده با بدنی توانمند بود که بسیاری از مسایل را میدانست؛ اما او نیز میبایست دوباره این دورهها را میگذارند. من هم پیشتر، دورههای آموزشی مقدماتی را در بسیج گذارنده بودم.
آموزشها از بامداد و با ورزش صبحگاهی آغاز میشد و با فتح قله و روشهای پیشروی،دشتبانی و خیزها ... تا شب ادامه مییافت و تنها هنگام اذان ظهر برای نماز، ناهار و کاستن خستگی یک ساعت به ما وقت داده میشد. شب نیز با غذایی دلچسب از آب و نخود راهی آسایشگاهی با تختهای زیاد و هیچگونه تشک و پتو که شاید متروکه بود، میشدیم.
گاهی نیمهشب با بوی گاز اشکآور و شلیک هوایی گلوله از خواب بیدار میشدیم و از هر درب و پنجره آسایشگاه خود را به بیرون میرساندیم تا کار در شب را بیاموزیم.
میتوان گفت آن اندازه شور و شوق رفتن به جنگ در بچهها بود که غذا یا خواب اهمیت زیادی نداشت. و این شاید پله نخست خودسازی بود.
پس از سه یا چهار روز، با آمدن سید محمود کیانوش همراه با (مرحوم آیتالله حاج شیخ اسدالله) ایمانی، امام جمعه شهر کازرون، در عصری پاییزی به پادگان، آموزش پایان یافت. کیانوش، نخستین سخنرانی را برای حضور در جنگ و جبههها در کازرون با این مضمون آغاز کرد که از آغاز حرکت، همه پلها را پشت سر خویش خراب کنید تا با ارادهای محکم به مبارزه ادامه دهید و امید بازگشت در فکرتان راه ندهید. با پایان سخنرانی ما با این فکر و اندیشه که چند روزه شهرهای تصرف شده خود را آزاد میکنیم و به دیار خویش برمیگردیم، برای وداع و برداشتن وسایل مورد نیاز راهی خانههایمان شدیم.
در آن روز سپاه و بسیج تنها اسحله و مهمات را به ما میدادند و دیگر وسایل شخصی و حتی نظامی چون کولهپشتی، پوتین یا کفش و پتو را باید خودمان میآوردیم. من پیشتر، کولهپشتی شخصی داشتم. یک پوتین هم از برادر بزرگترم به ارث برده بودم.