مادر شهید هنگام دیدن جنازه پسرش چه دعایی کرد؟
با تمام این حرف ها و اشتیاق به گفتن از شهدایش من بغض نهفته ای را در دلم نگه داشتم تا این پدر با همان حال و هوای خود و بدون تصرف اشک های من از فرزندانش بگوید.
امروز حجت و ابوالفضل در بازی با دشمن و در میدان جنگ هم پشت دشمن را به خاک مالیده اند و ما باید افتخار کنیم که در شهری و مکانی نفس می کشیم که صدها شهید با گذشتن از خود، خانواده و امیالشان آزادی را برای ما به ارمغان آورند.
از پدرشهیدان رضی می خواهم که مادر شهیدان هم باشد و حاج خانم می آید؛ خانمی با چادری گلدار و لبخندی بر لب.
شباهت عجیبی به شهید حجت الله دارد، نگاهش می کنم و صحبت هایمان را آغاز می کنیم به پدر شهیدان رضیعی می گویم چقدر شبیه شهید حجت است میخندد و میگوید: خوب مادرش است و باز می گوید آری شباهت زیادی به حجت دارد.
حجت الله و ابوالفضل دو فرزند صحبت الله رضیعی از بهشهر هستند که حجت الله 18 ساله در 65/12/13 در منطقه عملیاتی شلمچه و ابوالفضل 22 ساله در 66/4/9 در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید.
پدر شهیدان رضیعی در رابطه با چگونگی خدمت در زمان جنگ و شهادت فرزندانش گفت: من و ابوالفضل و حجت الله هر سه از نیروهای سپاه و در جبهه بودیم من در واحد مهندسی، ابوالفضل اطلاعات عملیات و حجت الله که بعدها فهمیدیم در سپاه بوده است در گردان ویژه شهدا بوده و در زمان شهادت در گردان محمد باقر(ع) لشکر 25 کربلا خدمت می کرد.
وی می گوید: ابوالفضل در سال 60 تخریبچی بود در جزیره مجنون روی مین رفت و ترکش های فراوانی را مهمان بدن خود کرد و در سری دومی که اعزام شد به عنوان غواص بود؛ حجت الله هم 8 ماه بود که رفته بود جبهه البته من به دلیل اینکه مادرشان تنها بود به حجت گفتم که نرو جبهه که او هم از طریق بچه های یاسوج رفته بود و بعد هم که به بهشهر آمد و من راضی شدم که از همین جا اعزام شود.
من در کربلای 5 مجروح شدم و مرا برای درمان به بیمارستان بندر انزلی آورند و از آنجا نیز به بیمارستان بهشهر انتقال دادند و بعد از دوران نقاهت به جبهه برگشتم و زنگ زدم و به حجت الله گفتم، پسر نرو مادرت تنهاست اما مادرش گفت: حجت با کاروان والفجر 6 حرکت کرد در گردان محمد باقر(ع) لشکر 25 کربلای مازندران در شلمچه با فرماندهی سردار شهید بلباسی بود که در این عملیات فرمانده شان به شهادت می رسد.
رزمنده ها و دوستان حجت در گهرباران نقل می کنند که ما بعد از شهادت فرمانده راه را گم کردیم و بعد از مدتی راه را پیدا می کنند و حجت که مجروح شده بود رو به هم رزمانش گفت: من ناقص هستم جلو حرکت می کنم اگر من رسیدم شما بیایید و گرنه بیایستید ، حجت با آرپی جی حرکت می کند و تیربارچی بعثی او را می بیند و به رگبار می بندد و حجت به شهادت می رسد و برای ما هم جسم حجت را کامل نیاورند نصف بدنش نبود... .
یادم می آید آن شب که جسد حجت را آوردند بهشهر 12 شهید داشت من و حاج خانم رفتیم برای دیدن جنازه من به بچه ها گفتم اگر ممکن است ما آخرین نفر باشیم گفتند چرا؟ گفتم می ترسم حاج خانم تحمل نداشته باشند و چیزهایی بگویند مردم عادی نباشند بهتر است اما وقتی حاج خانم جسد حجت را دید گفت: «خدایا من شهید را در راه تو دادم اما اگر کسی به خون شهید خیانت کند تا قیامت از او نمی گذرم.»
پدر شهیدان رضیعی در رابطه با اعزام آخر ابوالفضل گفت: بعد از چهلم حجت ابوالفضل گفت که می خواهد برود البته من از لشکر نامه گرفته بودم که نرود و بماند اما خودش اصرار داشت که برود، روز اعزام وقتی سوار اتوبوس می شد چندین بار داخل اتوبوس رفتم و پیاده شدم و بوسیدمش انگار به من الهام شده بود که این دیدار آخر است، همسایه ها که این صحنه را می دیدند گفتند حاج آقا چقدر داخل اتوبوس می روی و بر میگردی؟ اما به من الهام شده بود که دیگر فرزندم را نمی بینم.
ابوالفضل در ماووت عراق به شهادت رسید. می گویند پاتک سنگینی از سوی دشمن در منطقه زده شده بود و آنان مقابله جانانه ای انجام داده بودند وقتی به پشت کوه رسیدند بچه های دیگر در حال والیبال بازی کردن بودند.
دوستان ابوالفضل گفتند که برویم چیزی بخوریم که ابوالفضل گفت: من خاکی ام اول لباس هایم را بشویم میام که هنگام شستن لباس دیده بان عراقی ها متوجه شد و منطقه را با کاتیوشا بمباران می کنند که ابوالفضل شهید شد و داخل آب می افتد و 4 نفر شهید و 9 نفر مجروح شدند که شهید احسانی تیرتاش نیز با آنان بوده است.
شب شهادت ابوالفضل من و مادرش خواب دیده بودیم و صبح هم دختر ابوالفضل روسری سیاهی که سر مادر بزرگش بود را برداشت و بر سرش کرد و من از همان جا انگار الهام شده بودم که ابوالفضل شهید شده و دیگر نیست.
زنگ زدم اهواز از بچه ها سراغ ابوالفضل را گرفتم گفتند رفته ماموریت گفتم چرا راستش را به من نمی گویید که دیدم گفتند حاج آقا ابوالفضل مجروح شده، اما من که می دانستم شهید شده طاقت نیاوردم و رفتم منزل یکی از هم رزمانش آقای فلاح در همین بهشهر، به دوستش گفتم چرا نگفتی ابوالفضل شهید شده...؟دیدم دوستش زد زیر گریه و من مطمئن شدم که ابوالفضل هم شهید شد و به حجت پیوست.
توان اینکه به مادر ابوالفضل خبر شهادت دومین فرزندش را بدهم نداشتم، البته جسد شهید احسانی را آورده بودند اما جسد ابوالفضل را به سنندج فرستاده بودند، بالاخره با همراهی آقای مهدوی یکی از همسایه هایمان برای تحویل جسد به تهران رفتیم(البته به مادر ابوالفضل گفتیم برای کاری به تهران می رویم) هنگام حرکت رفتم ساری و از سردار شهید طوسی چند تا کوپن بنزین گرفتم و به معراج شهدا رفتیم که گفتند ابوالفضل را با یک آمبولانس به بهشهر فرستنادند و ما دوباره برگشتیم.
بین راه رفتم منزل باجناقمان و خواهر زنم را گرفتم تا او آرام آرام خبر را به همسرم بدهد. حاج آقا به اینجا که می رسد اشک امانش نمی دهد و انگار به یاد روزهای بی ابوالفضلی می افتد و با قطرات اشکی که از چهره اش سرازیر شده می گوید: نمی توانسم به حاج خانم بگم که دیگر ابوالفضلی نیست تازه حجت را از دست داده بود. با نگرانی از احوال حاج خانم به بهشهر رسیدم. حاج خانم دوست مداحی داشت بنام خانم وفایی که صمیمی بودند به سراغ او رفتم و او را هم همراه خودمان آوردیم البته ایشان را اول در منزل همسایه مان گذاشتیم تا خودشان بیایند.
خانم وفایی بعد از دقایقی آمد و به حاج خانم گفت که برای حجت اینقدر بیقراری نکن ممکنه فردا بگن شوهرت شهید شده و یا اینکه ابوالفضل شهید شده...!من در این لحظه با دو دستم بر سرم زدم دیدم خانمم از پشت دستان مرا گرفت و گفت: «چرا همچین کاری می کنی خجالت بکش صبر داشته باش.» و من برای صبری که خداوند به حاج خانم برای شهادت دو فرزندش داده بود سجده شکر به جا آوردم.
حاج آقا می گوید پنج شنبه ابوالفضل را آوردیم و قرار شد جمعه مراسم تشییع و دفنش را برگزار کنیم چون اقوام از شهرهای دیگر بودندو باید می رفتند اما در این میان بنیاد شهید اجازه تشییع نمی داد و می گفتند حتما" باید دوشنبه تشییع شود و تمام تلاش ما کارساز نبود و بر همان اساس تشییع شد.
وی ادامه داد: در همه این زمان ها همسرم بسیار صبوری کرد و من شرمنده تمام زحمات و تحمل ایشان در گذشته و حال هستم. «من از روی حاج خانم خجالت می کشم باید اعتراف کنم که صبوری حاج خانم مرا تا کنون نگه داشته است.»
الان حجت و ابوالفضل در قطعه شهدای بهشت فاطمه بهشهر آسوده آرمیده اند و من و مادرش هم برای خودمان در کنارشان قبر گرفته ایم تا در کنار آنان آرام بگیریم.
قمر باداهنگ مادر شهیدان رضیعی نیز در رابطه با ارتباط حجت و ابوالفضل با یکدیگر می گوید: این دو فرزندم علاقه بسیار شدیدی به یکدیگر داشتند و لحظه ای نبود که با هم نباشند تا جایی که روزهای جمعه که پدرشان و آنان به نماز می رفتند پدرش با موتور می رفت و به آنها می گفت یک نفرتان می تواند با من بیاید آنها می گفتند اگر سه نفره برویم می آییم وگرنه خودمان می آییم.
ابوالفضل و حجت همیشه با هم بودند جبهه رفتنشان هم همینطور بود تا جایی که بعد از رفتن حجت، ابوالفضل طاقت نیاورد و رفت و به برادر شهیدش پیوست.
مادر شهیدان رضیعی در لابه لای حرف ها از وضعیت نامناسب حجاب در جامعه گلایه کرد و گفت: شهدا رفتند تا ما در امنیت زندگی کنیم و باید خون شهدا را پاس بداریم اما متاسفانه وضعیت حجاب جامعه اسفناک است و ما این وضعیت را قبول نداریم البته اکنون وضع به گونه ای شده که امر به معروف و نهی از منکر هم جواب نمی دهد چندین بار به دختران بد حجاب تذکر دادم ولی علناً می گویند: آمدیم ببینیم فضول کیه!! البته این افراد چون برخوردی ندیدند پشتشان گرم است و حتی آنانی که بازداشت شدند هم برایشان فرقی نکرده و این بازداشت اهرم نگه دارنده برایشان نبوده است.
وی با بیان اینکه برخی افراد با هر لباسی بر سر خاک شهدا تفریح می کنند اظهار داشت: از وضع فعلی جامعه راضی نیستم بارها گفته ایم که ماموری، سربازی جلوی درب گلزار شهدا قرار دهند تا از ورود افراد بد حجاب به گلزار شهدا جلوگیری شود اما متاسفانه این عامل بازدارنده وجود ندارد، من از مدل های بی بندوباری جامعه راضی نیستم و نگرانم، مسئله حجاب و عفاف در جامعه به چند نفر نیست بلکه همه دستگاه قضایی و انتظامی باید وارد شوند و برخورد کنند مسئولین باید پای کار باشند.
حاج آقا در ادامه حرف های حاج خانم می گوید: اگر ما به اسلام، دین و روحانیت اعتقاد داریم باید به دستورات دینی عمل کنیم که متاسفانه در این رابطه مسئله حجاب و عفاف در جامعه به قهقرا رفته است.
پدر شهید افزود: من در زمان شهادت فرزندانم گریه نکردم بلکه می خندیدم که مقام شهادت نصیب حالشان شده است و همان زمان هم می گفتم: «نباید بر شهدا گریه کنیم بلکه باید زمانی گریه کنیم که بی بندوباری و بی عدالتی حاکم شود.» و اکنون اگر به داد جامعه نرسیم باید بر این اوضاع و احوال گریه کنیم.
وی بیان داشت: باید نیروی انتظامی قوی شود و از او حمایت شود و باید قانون عملیاتی شود که متاسفانه در برخی از موارد قانون بدرستی رعایت نمی شود. شاید در برخی از موارد قانون کمرنگ شده است اما همه ما باید بدانیم که آزادی یعنی تفریح، شادی و دین را در کنار هم داشتن و آزادی با بی بندوباری فرق دارد.
پدر شهیدان رضیعی تصریح کرد: «من منتی بر کسی ندارم فرزندانم را در راه اسلام، قرآن و رهبری و جامعه دادم اما خواهش می کنم شئونات اسلامی را رعایت کنند؛ شئونات اسلامی تنها حجاب نیست بلکه انصاف، عدالت، راستگویی و همه و همه خوبی ها مصداق شئونات اسلامی است، باید تمرین کنیم تا از دیگران ضعف نگیریم و وحدت داشته باشیم.»
پدر شهیدان رضیعی در خصوص وضعیت معیشت مردم گفت: وضعیت فعلی نسبت به زمان گذشته و طاغوت، بسیار خوب است اما زیاده خواهی در جامعه وجود دارد و این مسئله آزار دهنده است که باید قانع باشیم و باید نسبت به هم ترحم داشته باشیم و از گران فروشی، کم فروشی و اذیت و آزار بپرهیزیم.
صحبت الله رضیعی پدر شهیدان رضیعی در بهشهر معتقد است که انتخابات گذشته بهترین و آرام ترین انتخابات در طول انقلاب بوده است و مردم ولایتنمداری خود را ثابت کردند.
وی با تبریک به تمام کاندیداهای شرکت کننده و رییس جمهور منتخب حجت الاسلام روحانی گفت: من دست برادری به رییس جمهور منتخب می دهم ولی امیدواریم جناب آقای روحانی به گفته های خود عمل کند و همه را یکی بداند و همه ما باید بدانیم که اگر اختلاف باشد مردم ضرر می کنند و دشمن شاد می شود.
از پدر شهیدان رضیعی در رابطه با ولی فقیه می پرسیم و می گوید: تمام زندگی من فدای رهبری است حاضرم صدها بار بمیرم و آقا زندگی کند، نعمت ولی فقیه نعمت بزرگی برای جامعه ما است.
می گویم حاج آقا، رهبر را زیارت کرده اید؟ می گوید: از طرف بنیاد شهید که ما را نبردند اما از طریق سپاه به ملاقات آقا رفته ام و از نزدیک چهره زیبایشان را زیارت کردم؛ یک باری هم با بچه های سپاه مراسمی بودیم که من آمدم و بعدها فهمیدم که تعدادی از آنهایی که مانده بودند به زیارت حضرت آقا نائل شدند و من از این قافله عقب ماندم.
پدر شهیدان رضیعی با بیان اینکه از طریق بنیاد شهد تا کنون نه در سفرهای رهبری بوده ام و نه در سفر ریاست جمهوری افزود: متاسفانه با توجه به اینکه دو فرزندم شهید شده اند و خودم نیز جانبازم اما تا کنون در این رابطه از سوی بنیاد دعودت نشده ایم.
مادر شهید در ادامه سخنان حاج آقا می گوید: ولی فقیه نگه دارنده وستون این انقلاب است من دو فرزندم را در راه انقلاب و رهبری فدا کردم و امیدواریم که فرزندان دیگرم که سه پسر و یک دختر هستند باشند و از جامعه و نظام دفاع کنند.
وی در رابطه با چگونگی تربیت فرزندان خود می گوید: براساس اسلام، دین و قرآن عمل کردم همین و کار دیگری انجام ندادم؛ البته احساس مسئولیت نیز در قبال فرزندانم داشتم که خدا را شکر پدرشان نیز با لقمه حلال و رزق و روزی حلال ، کمک کار من در تربیت درست و اسلامی آنان بود.
وی گفت: شهدا همیشه با ما هستند و نام و یاد و خاطره شان لحظه ای از ما دور نیست و حالا هم گاهی اوقات که می خواهم بچه را صدا کنم اول اسم پسر بزرگ شهیدم را صدا می زنم، آنان زنده اند و نظاره گر اعمال ما هستند و خدا کند که رو سفید بمانیم و از خدا می خواهم صبری زینبی به من عطا کند.
پدر شهیدان رضی در خصوص فرزندان خود می گوید: خوشبختانه سه پسرم همه طوری تربیت شده اند که به جرات می توان پشت سرشان نماز بخوانم.
وی به عنوان صحبت پایانی گفت: امیدوارم همه افراد جامعه ما مطیع رهبر انقلاب باشد و همان طور که جوانان عزیز ما دست به دست هم دادند و خون دادند و ایران را پایدار کردند نوجوانان و جوانان نیز با هم همکاری و همفکری کنند و اسلام را زنده نگه دارند و نگذارند به دست دشمنان بیفتد چرا که هرچه داریم از اسلام و قرآن است.
خیلی دوست داشتم بدانم که پدران و مادران شهدا چه کردند که به این مقام نائل شدند و اکنون با این دیدارها دریافتم که خدایی بودن، اخلاص و بی غل و غشی آنان، موجب شد چنین مقامی داشته باشند و الگوی همه ما قرار گیرند. بیایید اکنون در این قهقرا طوری رفتار کنیم که شرمنده شهدا نباشیم و به قولی «عکس شهدا را نبینیم و عکس آنان عمل کنیم.» کاش می فهمیدیم که ما هم می توانیم مثل حجت ها و ابوالفضل ها و مثل تمام ستاره های شهادت رهگشای سعادت خود و جامعه باشیم.
انتهای متن/