کد خبر: ۴۲۵۳۱
تاریخ انتشار: ۰۸:۴۳ - ۲۳ مرداد ۱۳۹۲

کشتی با یک بعثی در زندان تکریت

جاسم با صدای قهقهه و فریاد بلند از بچه‌های ایرانی خواست که با او کشتی بگیرند. اما کسی به او اعتنایی نکرد. او مرتب به بچه‌های آسایشگاه گیر می‌داد و اصرار می‌کرد که می‌بایستی حتما با او کشتی بگیریم.

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، همواره در طول جنگ تحمیلی غیرت و پشتکار رزمندگان بر امکانات نیروهای عراقی برتری داشته است و این قدرت در دوران اسارت نیز بروز و ظهور ویژه‌ای داشت . روایت زیر بیان یکی از این خاطرات است.

***

در یکی از روزهای بسیار گرم و طاقت‌فرسای تابستان 1368 در اردوگاه تکریت بودیم. اردوگاه تکریت اردوگاهی بود که مشتمل بود بر 5 سوله. سوله‌هایی که اسرا در آن زندگی می‌کردند جایگاه نگهداری تانک‌ها و ادوات زرهی عراقی‌ها بود. از نظر فضا در سوله‌ها مشکل نداشتیم اما بزرگترین مشکل ما گرمای تابستان و سرمای زمستان بود که واقعا کشنده بود و معمولا در تابستان‌ها تعدادی از اسرا در سوله‌ها شهید می‌شدند.

با تمام مشکلاتی که داشتیم در یک روز گرم تابستانی «جاسم» نگهبان سیاه چرده آسایشگاه با حالت مستی وارد آسایشگاه شد. یادم هست آن روز جمعه بود و همه بچه‌ها درصدد بودند پتو و لباس‌های خود را که شدیدا به شپش و بیماری‌های مختلف آلوده شده بود زیر تابش گرمای خورشید قرار دهند تا به قول معروف ضد عفونی شود.

به احترام جاسم به صف شدیم و منتظر شدیم تا ببینیم این بار چه چیزی از ما می‌خواهد. او با صدای قهقهه و فریاد بلند از بچه‌های ایرانی خواست که با او کشتی بگیرند. اما کسی به او اعتنایی نکرد. او مرتب به بچه‌های آسایشگاه گیر می‌داد و اصرار می‌کرد که می‌بایستی حتما با او کشتی بگیریم.

وقتی کسی داوطلب نشد از بین جمع اسرا 3 نفر را که هیکل قوی‌تری داشتند از بقیه جدا کرد و لباس‌هایش را درآورد فقط با یک شورت و رکابی و آنگاه رو کرد به 3 اسیر ایرانی و گفت: کدامیک از شما آمادگی دارید با من کشتی بگیرید. آن 3 نفر که کاملا می‌دانستند عواقب کشتی و برد و باخت آن چیست از کشتی گرفتن با جاسم منصرف شدند.

ناگفته نماند جاسم هیکلی قوی داشت اما به دلیل اصابت ترکش‌های خمپاره ایرانیان به دست‌ها و پاهایش جای سالم در بدنش باقی نمانده بود. هیکل جاسم حداقل سه برابر اسرای ایرانی بود. به طوری که همواره عرض اندام می‌کرد و به هیکلش می‌نازید.

جاسم هر چه تلاش کرد تا کسی با او کشتی بگیرد نتیجه‌ای به همراه نداشت. اما نعره بلندی سرداد و دستش را بر سینه‌اش کوبید و با صدای بلند گفت: «ای حرث‌های ترسو» یعنی پاسداران ترسو.

جاسم دست‌ بردار نبود و اسرا هم از دست او عصبانی شده بودند. در این هنگام یکی از اسرا بلند شد و اعلام کرد که با او کشتی خواهد گرفت. او عیسی بلند بود.

عیسی بلند بچه سیستان، قد بلند و لاغر اندام بود. او علی‌رغم لاغر بودن اما جسور و پرجرأت بود. به نگهبان‌ها باج نمی‌داد اگر چه همواره مورد ضرب و شتم آنها قرار می‌گرفت. جاسم نیم‌نگاهی به عیسی و قد و قواره او کرد و زیر لب چیزهایی گفت به عیسی نزدیک و نزدیک‌تر شد، بچه‌هایی که در کنار عیسی نشسته بودند از او خواستند از کشتی منصرف شود چرا که در نهایت بازنده او خواهد بود.

ولی او تصمیمش را گرفته بود و حاضر نبود به هیچ قیمتی کوتاه بیاید. جاسم یقه او را گرفت و از زمین بلند کرد، عیسی گفت رسم مردانگی نیست که تو یقه‌ام را بگیری. اگر می‌خواهی کشتی بگیری این طور نیست، ابتدا 2 نفر کشتی‌گیر باید خود را آماده کنند سپس داور انتخاب شود، اگر قانون کشتی را رعایت کنی من با تو کشتی خواهم گرفت و اگر نه، نه.

راستش را بخواهید جاسم از صحبت‌های عیسی بلند کلافه و سردرگم شده بود و اصلا عیسی بلند را آدم به حساب نمی‌آورد چه رسد به اینکه بخواهد با او کشتی بگیرد.

از عیسی بلند خواستیم اولاً کشتی نگیرد در ثانی اگر می‌خواهد کشتی بگیرد جانب احتیاط را رعایت نماید چون عواقب خطرناکی برای او و آسایشگاه به دنبال خواهد داشت. گوش‌های عیسی به این حرف‌ها بدهکار نبود و در جواب گفت: «کشتی می‌گیرم و تمام سعی و تلاش خود را خواهم کرد که او را به زمین بزنم». علی‌ایحال دو کشتی‌بگیر آماده کشتی شدند.

داور از سوی جاسم انتخاب شد داور که نگهبان عراقی بود قول داد جانب بی‌طرفی را رعایت کند. جاسم خیلی مغرور بود و عجله داشت برای اینکه عیسی را از زمین بلند کند و در هوا بچرخاند و به زمین بکوبد اما غافل از اینکه خداوند سرنوشت دیگری را برای او رقم زده بود.

کشتی آزاد بود، عیسی درصدد بود فقط پاهای جاسم را بگیرد. هر گاه جاسم اعضای بدن عیسی را می‌گرفت، عیسی با چالاکی خود را آزاد می‌کرد. مدت زیادی طول نکشید؛ سکوت عجیبی آسایشگاه را فرا گرفته بود، نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. قبلاً از اسرا خواسته بودیم در صورتی که فرض محال عیسی در کشتی پیروز شود هیچ واکنشی نشان ندهیم.

اما لحظه پیروزی فرا رسید، چه کسی پیروز شد جاسم یا عیسی؟ شما چه تصور می‌کنید، آیا انتظار داشتید اسیر لاغر اندام و ضعیف ایرانی پیروز شود؟ آری آنچه خدا خواست همان می‌شود. عیسی پای راست جاسم را در اختیار گرفت؛ یا علی گفت و جاسم را از زمین بلند کرد. رنگ از صورت جاسم پریده بود، او را در هوا چرخاند و محکم بر زمین کوبید.

گرد و خاک بلند شد. صدای برخورد جاسم بر زمین مانند گلوله توپ صدا کرد،.

فریاد ایران-ایران از نهاد همه اسرا بلند شد. اسرا تصور می‌کردند صدام را به زمین زده‌اند. آسایشگاه غرق در شادی و سرور شد. عیسی بلند بر روی دوش اسرا می‌چرخید و با خود چیزهایی می‌گفت او از عواقب کشتی هراسی نداشت.

دیگر نگهبان‌ها جاسم را از روی زمین بلند کردند و او را تا دم درب اتاق نگهبان‌ها همراهی کردند. خون از چشمان جاسم بیرون زده بود.

ناراحتی او زمانی بیشتر شد که نگهبان عراقی هم به او خندید. جاسم چند فحش آبدار نصیب او کرد. بعد از چند دقیقه‌ای جاسم اردوگاه را ترک کرد و ظاهراً به مرخصی رفت اما پس از جاسم دیگر نگهبان‌ها عیسی بلند را به اتاقشان بردند. فریادهای عیسی اشک را در چشمانمان جاری کرد.

او با صدای بلند به نگهبان‌ها فحش داد. پس از چند دقیقه در حالی که عیسی خون‌آلود و کبود شده بود با خنده وارد آسایشگاه شد ما گریه می‌کردیم اما او می‌خندید. بعد از آن ماجرا جاسم دیگر به آسایشگاه ما نیامد. اما نگهبان‌ها هر روز عیسی را اذیت می‌کردند. بدین ترتیب عیسی بلند خاطره‌ای خوش از خود و ایرانیان در عراق به جای گذاشت.

آزاده: حبیب الله سنچولی

انتهای پیام/

نظرات بینندگان