کد خبر: ۴۲۶۵۹
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۳ - ۲۶ مرداد ۱۳۹۲

ابتکار شیرودی برای نجات از آتش

حس کردم دیگر به انتهای خط رسیده‌ام. آن روز مانوری که شیرودی انجام داد، بدون تجربه‌ قبلی و بر اساس ابتکارش بود. نمی‌دانم چه کرد و با چه قدرتی بالگرد را به پرواز درآورد. فقط لحظه‌ای متوجه شدم آن قدر به زمین نزدیک هستم که می‌توانم با دست از خاک‌ها بردارم.
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، شهید «علی‌اکبر شیرودی» یکی از خلبانان تیز پرواز هوانیروز است که در جنگ تحمیلی خالق صحنه‌های زیبای بسیاری شد؛ یکی از خاطرات او به روایت «سرهنگ خلبان علی میلان» در ادامه می‌آید.

                                                                ***

در یکی از عملیات‌های سرپل ذهاب، کمک خلبان شیرودی بودم. علی‌پور و اسد آمندخت هم با بالگرد ضدتانک، ادوات زرهی عراق را شکار می‌کردند. منطقه عملیاتی دردشت «دیره» و «تنگ قاسم‌آباد» قرار داشت.

نیروهای عراقی پس از پیشروی و اشغال مواضع، اقدام به ایجاد سنگرهای تانک کرده بودند. موقع پرواز و شناسایی با بالگرد، تنها لوله‌ تانک‌های عراقی را می‌دیدم. هدف‌یابی و هدایت موشک در این گونه موارد بسیار سخت بود و درصد کمی از موشک‌ها به هدف اصابت می‌کرد. عراقی‌ها با این روش نیروهای ما را زمین‌گیر و ما را نیز میان زمین و آسمان سرگردان کرده بودند.

در چندین مرحله از عملیات سعی کردیم آنها را از سنگرها بیرون کشیده و منهدم کنیم، اما هر بار ناموفق‌تر از گذشته به پایگاه باز می‌گشتیم، تا اینکه شبی باران سختی شروع به باریدن کرد. شیرودی از بروز این پدیده‌ی طبیعی به حدی اظهار وجد و خوشحالی کرد که باعث تعجب همه ما شد. علت آن همه شادی، زمانی برای ما روشن شد که صبح روز بعد از طلوع آفتاب به ما گفت تا آماده‌ پرواز شویم. بعد از عبور از ده «نسار» وارد منطقه‌ای به نام «کاسه کبود» شدیم. زمین گل‌آلود و جمع شدن آب در سنگرها باعث شده بود تانک‌ها از محل اختفا بیرون آمده و برای موشک‌های ما بهترین طعمه شوند.

با توجه به آمادگی زمان و زمین، شیرودی از علی‌‌پور خواست برای شکار تانک‌ها آماده شود و برای آنکه وضعیت بهتری را برای اسد آمندخت (موشک‌انداز) تدارک ببیند، اعلام کرد از مسیری دیگر به عراقی‌ها حمله می‌کند تا ضمن سرگرم کردن آنها وقت کافی را به اسد برای ردیابی هدف‌ها بدهد. حس غریبی به سراغم آمد تا به آن روز به تنهایی به جنگ تانک‌ها نرفته بودم. کاری هم از دستمان بر نمی‌آمد. نه گلوله و نه راکت‌ها اثری بر بدنه فولادین و ضخیم تانک نمی‌گ ذاشت.

ابتدا با عبور از چند تپه در «تنگ کورک»، تا می‌توانستیم خود را به تانک‌های عراقی نزدیک کردیم. شیرودی وقتی مطمئن شد علی‌پور در نقطه‌ای مطمئن آماده‌ی عملیات است، درگیری با نیروهای عراقی را آغاز کرد. از نقطه‌ای که ما حمله را آغاز کرده بودیم، می‌توانستیم به راحتی بالگرد ضد تانک را ببینیم. هر بار که موشکی رها می‌کرد و تانکی منهدم می‌شد، صدای علی‌پور را از رادیو می‌شنیدم که محکم تکبیر می‌فرستاد.

برای اجرای مرحله دوم آماده بود. شیرودی از من پرسید: «آماده هستی؟» من هم جواب مثبت دادم و با هوشیاری، مراقب اطراف شدم. ابتدا گردشی نزدیک به سطح زمین انجام داد و سپس از تپه‌ای آرام آرام بالا آمد. این بار درست روبه‌روی تانک‌های دشمن قرار داشتیم، که به علت گل‌آلود بودن زمین قدرت حرکت نداشتند، بنابراین خدمه‌ی آنها با چرخاندن برجک و گاه شلیک گلوله سعی در حفاظت خود داشتند.

در تمامی این لحظات به دلیل نزدیکی به آنها خیلی نگران بودم. زمانی که فریاد کشیدم و به شیرودی گفتم: «چهار موشک به سویمان در حرکت است»، حس کردم تا چند لحظه دیگر شهید می‌شوم. شیرودی وقتی فریاد مرا شنید، با گردشی تند خود را پشت تپه کشاند و همزمان با این عمل، موشک‌ها یکی پس از دیگری به سینه تپه اصابت کردند.

در همین حین چیزی که انتظارش را نداشتم به سراغم آمد. گل و لای پخش شده در آسمان قسمت زیادی از شیشه کابین را پوشاند و دید مرا نسبت به اطراف کور کرد.

در آن وضعیت شیرودی صدایش را بلند کرد که «علی، نترسی». از اینکه میان زمین و آسمان پودر شوم، ترسی نداشتم اما وجود شیرودی برایم مهم بود که صدمه نبیند. در جوابش گفتم: «از اینکه برای تو اتفاقی بیفتد می‌ترسم». مثل اینکه حسی در وجودش بود که لحظه مرگش را به او یادآوری می کرد در جواب حرفم پاسخ داد: «تو نگران من نباش. من خود می‌دانم چه روزی خواهم مرد. آن لحظه را به خوبی حس می‌کنم».

با اتمام موشک‌های ضد تانک، علی‌پور اعلام عقب‌نشینی کرد. ما هم کاری نداشتیم و می‌بایست برمی‌گشتیم. اما همین که کمی از تپه فاصله گرفتیم، آتش توپخانه و کاتیوشا به سوی ما روانه شد. وضعیت به حدی خطرناک شد که علی‌پور هم از رفتن به پایگاه منصرف شد و گفت اگر کاری می‌تواند، برایمان انجام دهد وضعیت او خوب بود اما راه‌های فرار به روی ما کاملاً بسته شده و عراقی‌ها هر لحظه زاویه‌ آتش خود را به روی ما تنگ‌تر می‌کردند.

شیرودی شجاعت خاصی داشت در فرماندهی و جنگ، دید روشن و واضحی از خود نشان می‌داد. انسانی بود با قلبی رئوف و چهره‌ای مهربان و در مقابل دشمن بسیار خشن و سخت بود وقتی شرایط را به این صورت دید، یک لحظه روی زمین نشست و از من خواست از بالگرد پیاده شوم.

با تعجب از این عمل، علت را پرسیدم جواب داد: «فرار از این مهلکه غیرممکن است تو برو به سمت شیارها و خودت را عقب بکش. به علی‌پور هم اطلاع می‌دهم به سراغت بیاید. خودم هم با همین مقدار مهمات عراقی‌ها را سرگرم می‌کنم تا شما فرار کنید».

یک لحظه همه چیز را فراموش کردم. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، شجاعت و شهامتی تازه در وجودم احساس کردم با این حس به شیرودی گفتم: «تا زمانی که در داخل این بالگرد نشسته‌ای، من هم کنارت می‌مانم». حرفم که تمام شد از زمین ارتفاع گرفت و آماده فرار از حلقه آتش شد.

وصف اینکه در اطراف ما چه می‌گذشت، بسیار سخت است. شاید عراقی‌ها هم فکر می‌کردند در محلی که ما ایستاده‌ایم، ارتش ایران تجمع کرده است سلاحی نبود که به سویمان گلوله شلیک نکنند. زیر کمان توپخانه و کاتیوشا قرار گرفته بودیم و خمپاره‌ها نیز اطرافمان را می‌کوبیدند. انفجارها آن قدر زیاد شد که خاک خشک از دل زمین گل‌آلود بیرون می‌زد و در اطراف ما فرود می‌آمد. با توجه به اینکه شیشه‌های کابین در اثر پخش شدن گل دید مرا کرم کرده بود گرد و غبار و دود انفجارها هم مزید بر علت شد که دیگر نتوانم حتی کمترین فاصله مقابل و اطرافم را ببینم.

حس کردم دیگر به انتهای خط رسیده‌ام. آن روز مانوری را که شیرودی انجام داد بدون تجربه‌ قبلی و بر اساس ابتکارش بود. نمی‌دانم چه کرد و با چه قدرتی بالگرد را به پرواز در آورد. فقط لحظه‌ای متوجه شدم آن قدر به زمین نزدیک هستم که می‌توانم با دست از خاک‌ها بردارم. ملخ اصلی حین چرخش گاه بوته را نشان می‌گرفت و بدنه بالگرد در اثر فشار زیاد می‌لرزید.

مانور خیلی تند و سریع و خطرناک انجام شد؛ به طوری که خلبان بالگرد نجات، علی‌پور را صدا کرد و گفت: «شیرودی را زدند». هر وسیله پروازی با توجه به قدرت موتور، ملخ، وزن بالگرد، گرما، سرما و دیگر عوامل در حد و حدودی قادر به انجام مانور است. انتظار بیش از آن باعث سقوط خواهد شد. در این میان تخصصی و حرفه‌ای بودن خلبان است که می‌تواند درصد بروز سانحه را کمتر کند، اما کاری که شیرودی در آن روز انجام داد چیزی مافوق تصور من بود.

از آن همه گلوله حداقل یکی باید به ما برخورد می‌کرد. پس از رسیدن به پایگاه از شیرودی پرسیدم با چه تدبیری توانست خودش، من و بالگرد را نجات دهد. در حالی که کمترین حسی از خودخواهی و غرور در وجودش ندیدیم، جواب داد: «فکر این را نکن که شیرودی کاری انجام داده است، خودت دیدی در چه مهلکه‌ای گیر افتاده بودیم. نه من و نه هیچ خلبان دیگری قادر به فرار از آن محل نبود. اما کسی وجود دارد که قادر است در هر شرایطی، هر کسی را بخواهد نجات می‌دهد».

انتهای پیام/


نظرات بینندگان