کد خبر: ۴۲۷۵۳
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۱ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۲

من به حوری می رسم و شما به قوری!

در آسایشگاه با آفتابه به ما آب می‌دادند و آنجا من به یاد آن سخن دایی مجتبی افتادم که گفته بود به من حوری و به شما قوری می‌دهند.

به گزارش شیرازه به نقل از شبستان، در آستانه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، جمعی از خبرنگاران با معلم آزاده محمد حسین ضیاءالدینی در محل موزه دفاع مقدس کرمان دیدار و گفتگو کردند.
این آزاده سرافراز اولین اعزام خود به جبهه را مربوط به سال 61 بیان کرد و گفت: آن روز در حالی که دانش‌آموزی بسیجی و 16 ساله بودم از روستای دشتخاک زرند به جبهه اعزام شدم و پس از سه ماه حضور در جبهه، به کرمان بازگشتم.

وی به دومین حضور خود در جبهه اشاره کرد و افزود: فروردین سال 62 مجدداً با شرکت در عملیات "والفجر یک" در جبهه حضور یافتم و در گردان قدس لشکر 41 ثارالله به فرماندهی (شهید)خانعلی سیرفر مامور شدیم که خط دوم عملیات را شکسته و به قلب دشمن بزنیم.


من به حوری می رسم و شما به قوری

ضیاءالدینی ادامه داد: خط اول توسط گروهی دیگر از رزمندگان شکسته شده بود و ما باید ضمن عبور از میدان مین، خط دوم را می‌شکستیم، یکی از فرماندهان بسیار فعال که اهل تهران و به دایی مجتبی معروف بود با زیرکی از کشته شدن و شهادت بسیاری از نیروها جلوگیری کرد؛ تعدادی از بعثی‌ها در حال فرار به عقب بودند و رزمندگان ما می‌خواستند آنها را با تیر بزنند که دایی مجتبی مانع شد و گفت: این میدان مین برای ما قابل تشخیص نیست و بهتر است اجازه دهیم بعثی‌ها فرار کنند تا ما راه امن را پیدا کنیم و به تعقیب دشمن برویم.


وی افزود: با ابتکار دایی مجتبی ما از میدان مین به سلامت عبور کردیم اما در حلقه‌ محاصره‌ دشمن گرفتار شدیم و نهایتاً به اسارت دشمن درآمدیم، اما قبل از اسارت گویا دایی مجتبی از شهادت خود خبر داشت زیرا شب که بچه‌ها با هم خداحافظی کرده و حلالیت می‌طلبیدند او می‌خندید و می‌گفت: من به حوری می‌رسم و شما به قوری. معنی این سخن او را بعدها در اسارت فهمیدیم. دایی مجتبی پشت میدان مین به شهادت رسید.


پذیرایی از اسرا با کابل

این آزاده سرافراز در بیان خاطرات دوران اسارت، گفت: بعد از اینکه به اسارت درآمدیم، یکی از رزمندگان که 17 سال داشت و به شدت مجروح شده و به خاطر خونریزی زیاد، به شدت تشنه بود و آب طلب می‌کرد، کسی به این درخواست توجه نمی‌کرد در حالی که این نوجوان مجروح به خون نیاز داشت.


وی ادامه داد: در همین حین یک درجه‌دار عراقی به او گفت: آبجو می‌خوای برات بیارم؟ آن رزمنده‌ مجروح گفت: نه! حالم بهم می‌خوره، آب می‌خوام. رزمنده‌ مجروحِ ما در همان حالِ تشنگی به شهادت رسید و او را همانجا دفن کردند. واقعا که شیطان در همه حال در کمین انسان است.


وی اضافه کرد: ما اکثرا مجروح بودیم؛ یک ماشین ایفا آوردند و عراقی‌ها با آن جثه‌های عظیم خودشان، یکی یکی ما را بلند کرده و به بالای ماشین پرتاب می‌کردند به طوری که مجروحان روی هم می‌افتادند و ناله‌ها بیشتر می‌شد.


ضیاءالدینی گفت: ما را به العماره برده و در بدو ورود با وارد آوردن ضربات کابل به سر و صورت، از ما پذیرایی کردند. بعضی از رزمندگان بر اثر اصابت ضربات کابل چشمشان از حدقه درآمد و برخی به شهادت رسیدند. کتک خوردن و زخمی شدن جزئی از برنامه‌ ما بود. در برهه‌ای چنان مجروح شدم که حتی برای تیمم کردن هم نمی‌توانستم دست‌ها را بالا بیاورم.


در آسایشگاه با آفتابه به ما آب می‌دادند و آنجا من به یاد آن سخن دایی مجتبی افتادم که گفته بود به من حوری و به شما قوری می‌دهند.


تلخ ترین، شیرین ترین و قشنگ ترین خاطرات اسارت:

وی با اشاره به 88 ماه و 10 روز اسارت در زندان‌های بعثیون، اظهار داشت: تلخ‌ترین خاطره‌ این دوران برای من شنیدن خبر رحلت امام و شیرین‌ترین خاطره نیز خبر انتخاب آیت الله خامنه‌ای به رهبری امت اسلام بود که توانست قدری از تالمات روحی ما را التیام بخشد.


این یادگار دوران دفاع مقدس، قشنگ‌ترین خاطره‌ خود را این‌گونه بیان کرد: معمولا ماهی یک‌بار و یا 2-3 ماه یک‌بار نیروهای صلیب سرخ متشکل از چند مرد و یک زن که مسیحی بودند؛ برای گرفتن یا دادن نامه‌ها به اردوگاه می‌آمدند اما چون این خانم بی حجاب بود، اسرا گفتند ما دیگر به خانواده‌‌هایمان نامه نمی‌دهیم و لزومی ندارد یک زن بی حجاب به میان ما بیاید.


وی ادامه داد: پرسیدند: چرا؟ گفتیم: یا بدون این خانم بیایید و یا ایشان با حجاب بیایند. آنها پذیرفتند که خانم همراهشان با حجاب شود. از آن زمان به بعد هرگاه نیروهای صلیب سرخ می‌آمدند، این خانم حتی یک تار مویش هم بیرون نبود و در عوض وقتی بین اسرا می آمد با اطمینان و آرامش حضور می‌یافت ولی عراقی‌ها همیشه خیره به او نگاه می‌کردند.


ضیاءالدینی افزود: در روزها و ماه‌های پایانی اسارت، بعضی از بچه‌ها خواب‌هایی پیرامون آزادی دیده بودند. تا این‌که یک‌روز بلندگوهای اردوگاه اعلام کردند که امروز ساعت 10 صبح صدام حسین پیام مهمی برای اسرا دارند که باعث خوشحالی عرب و عجم می‌شود. ما هم کنجکاوانه منتظر شنیدن پیام بودیم که اعلام شد به دلیل پذیرفتن قطعنامه 598 و بازگشت به مرزهای قرارداد 1975 الجزایر، به زودی تعدادی از اسرا مبادله می‌شوند.البته صدام چون خود را درگیر جنگ با کویت کرده بود، ترجیح می‌داد با ایران کنار بیاید و به قول معروف "عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد"


وی در پاسخ به این پرسش که هنگام آزادی دوست داشتید اول چه کسی را ببینید؟ گفت: من خیلی دوست داشتم که در هنگام آزادی و ورود به وطن؛ ابتدا به دیدار و زیارت امام بروم که متاسفانه این آرزو محقق نشد و من سعادت داشتم که با دیدن پدر و مادرم به خاک پایشان بوسه زده و خود را در آغوش گرمشان بیندازم. البته خدا توفیق داد و پس از یک‌ماه به دیدار امام خامنه‌ای رفتم.


ضیاءالدینی گفت: پس از آزادی، ابتدا با ادامه‌ تحصیل، دیپلم و فوق دیپلم گرفتم و در معاونت پرورشی آموزش و پرورش مشغول به کار شدم. در ادامه‌ تحصیل موفق به اخذ کارشناسی در رشته الهیات شده و به خاطر کیفیت در کار در سال تحصیلی 91-92 به عنوان معلم نمونه‌ کشوری انتخاب و معرفی شدم.



انتهای پیام/

نظرات بینندگان