روایتی از دو برادر که در یک روز به شهادت رسیدند
سردار شهید عقیل پروانه فرزند علی اصغر در سال ۱۳۴۴ در خانواده ای با تقوا و مذهبی در شهرستان رامسر دیده به جهان گشود.
تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ی خواجه نصیر و دوره راهنمایی را در مدرسه ی فرید گذراند. وشهید عقیل پروانه بعد از اتمام دورات تحصیلات به دلیل کمک به انقلاب و جنگ تحمیلی وارد سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی شد.
او در مکتب شهادت در انتظار نشست، زیراکه راه حق را بطور کامل شناخته بود، اما خدمت به محرومان را هرگز از یاد نبرد و گاهی اوقات عده ای زیادی از محرومان و مستمندان را بصورت پنهان، تحت پوشش قرار می داد. قلب رئوف او برای محرومین می تپید و خدمت به مردم را عبادت می دانست.
شهید عقیل حرکت در مسیر خدا را لحظه ای از یاد نمی برد و در برخورد با مسایل مذهبی مانند روحانیت مبارز برخورد می کر، هرگاه از حرکتهای مذبوحانه ی منافقین در بعضی از نقاط شهری می دید، قلبش به درد می آمد، سعی می کرد با افرادی که در سطح شهر دچار انحراف می شوند آنها را سرگرم کند، به آنها درس ایثار و اخلاق و امانت داری می آموخت و با آنها رفت و آمد می کرد.
او در سال ۱۳۶۱ به مدت سه ماه در جنوب در محور« عملیاتی جنوب» شرکت داشت و بعد از تمام کردن مأموریت بعد از توقف کوتاه مدت یازده ماه در جبهه های نبرد سرانجام در دوازدهم فروردین سال ۱۳۶۵ دوباره با دشمن مواجه شد و سه بار راهی دیار عاشقان گردید.
آری! اینگونه نام عقیل لشکر 25 کربلا در جبهه ی جنوب و آنهم در قسمت محور اطلاعات عملیات در لشکر ۲۵ کربلا می درخشید و هر کس نامش را می شنید به شجاعت عقیل می اندیشید.
هر که عقیل را می شناخت می دانست که او در دنیای موقت و خاکی ماندنی نیست و جایش در بهشت و مرقدش در کربلا می باشد، شوق شهادت عقیل آنچنان بود که بوی شهادت از لباسش و صورتش نمایان بود.
سرانجام این شیدایی سالار شهیدان آخرین مرتبه در مورخه ی ۳/۱۰/۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ در جزیره ی ام الرصاص پایان تابناکی بر زندگی پربارش به همراه برادر کوچکتر از خودش بسیجی قهرمان ابوطالب پروانه رقم زد و هر دو در یک شب و در یک عملیات بار سفر بستند و به جمع شهدا پیوستند.
حبیب پروانه برادر شهید می گوید:
شهید عقیل عضو سپاه بود و پنج بار به جبهه رفت و در عملیات های مختلف و در منطقه ی عملیاتی گوناگون شرکت کرد.
مادر صبور شهید می گوید:
آخرین باری که قرار بود اعزام شود به دیدارش به اردوگاهی که درآن بود رفتم .در اتاق با هم نشستیم و صحبت کردیم. دیدم نگران است، پرسیدم: عقیل جان چه شده، نگرانی؟
گفت: آخر مادر جان، بچه هایی همراه که همراه من هستند برخی از آنها مادر ندارند که به ملاقاتشان بیاید و حالا تو آمدی، هم خوشحالم و هم ناراحت، چه کار کنم، دست خودم نیست.» من خیلی ناراحت شدم و برای آن بچه ها اشک ریختم.
مادر شهید در ادامه می گوید: یک شب خواب دیدم که ابوطالب (شهید دوم) آمد و لباس سبز به تن داشت و با درجه و مدال شجاعت، سلام کرد و من هم به آغوشش کشیدم.
سر و صورتش را بوسیدم و پرسیدم که پس عقیل کجاست؟ گفت: ما جلوی شهرداری از ماشین پیاده شدیم، عقیل رفت خانه دو شهید کوزه گر، لحظه ای نگذشته بود که عقیل هم آمد. چقدر زیبا بود او هم لباس سبز پوشیده بود و مدال و درجه هایش بزرگ و زیبا بود.
بغلش کردم و بوسیدمش و همین طور نگاهش می کردم. خیلی زیبا شده بودند. دوست داشتم همینطور بایستم و نگاهشان کنم. آنقدر غرق نگاهشان شده بودم که ناگهان از خواب بیدار شدم و بلند گفتم :« ابوطالب،عقیل کجا هستند؟»
حبیب برادر شهید می گوید:
ابوطالب و عقیل هر دو شهید شهده بودند، ولی پیکر پاک شهدا بدست ما نرسیده بود، همه جا دنبالشان گشتیم، از همرزمانشان سراغشان را گرفتیم ولی موفق نشدیم. تا یک شب به خوابم آمدند، گفتم: شماها کجا هستید، ما همه جا به دنبالتان گشتیم. چفیه به گردنشان بود و یک نفر روحانی هم همراهشان بود، آمدند و کنار من نشستند، گفتند: در حال تدارک جبهه ها هستیم ما شماها را می بینیم ما مثل خورشید هستیم، ناگهان از خواب بیدار شدم، دیدیم نوری از اتاق خارج می شود.
زینب پروانه خواهر شهید می گوید:
وقتی عقیل نوجوان بود، من عصرانه درست کرده بودم .عقل دراتاق خواب بود و برای اینکه عصرانه بخورد رفتم که او را بیدار کنم .اما وقتی بیدار شد بالش را جابه جا کردم یک دفعه فریاد بلندی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم .او اول ترسید وقتی به طرف بالش نگاه کرد، خندید و گفت: اگر آنها را اذیت نکنی به تو آسیب نمی رسانند، او به طرف بالش رفت و مار را گرفت و برد داخل باغ رهایش کرد.
یک دفعه هم که کوچک بود توی گهواره، دیدم که یک نفر روحانی سید بالای گهواره اش نشسته و بند گهواره را باز می کند، وقتی وارد اتاق شدم او ناپدید شد.
فرازی از وصیت نامه سردار شهید عقیل پروانه:
سلام ای مکتب خون و پیام ای یاور بی کسان و ضعیفان، ای دشمن کافران و مستکبران، سلام بر رهبر عظیم اشان اسلام، امام خمینی و درود برکسانی که پیام امام که همان پیام خداست لبیک گفتند.
خدایا نفس مطمئنه را نصیبم گردان، زیرا که می خواهم عاشق تو گردم، و به سوی تو که معبود من هستی پرواز کنم، چون خودت گفتی که هر کس عاشق من شود من عاشق او خواهم شد و او را خواهم پذیرفت و خونبهایش را خواهم داد.
خواهرم گرچه یک روز آرزو داشتید که برادرتان داماد کنید و اما بدانید دامادیم روزی است، که در خون سرخ غلطان باشم و در خون خود شناور باشم و در آن روز، آن لحظه، لحظه دامادی من است و بدانید عروس من شهادت است.
خواهرم حجاب تو سنگر آغشته به خون من است، ولی بدان تفنگی که در دست من است، چادری بر سرتوست.
جملات قصار شهید:
دوست عزیزم، زندگی چند صباحی بیش نیست، می گذرد و چنان سریع می گذرد که مثل رودی پرخروش که به دریایی وسیع بپیوندد. چنان زندگی کن که فردا وحشتی نداشته باشی، اگر نمی دانی سعی کن بدانی، اگر می دانی سعی کن ببینی و اگر می بینی سعی کن عمل کنی… فردا دفترچه ی اعمالت را جلویت باز می کنند…. دوست عزیز امام را تنها نگذارید. وگرنه برغم یک اشتباه باید سالها افسوس خورد…
منبع: بلاغ
انتهای پیام/