طلبه ای که دوست داشت پیکرش آتش بگیرد + تصویر
***
* مهمان حوریان
برادر شهید نقل می کند: پس از شهادت دوستانش، شهید غلامرضا داودی و شهید عباس داودی، حامد خیلی افسرده و غمگین بود و همیشه در یاد آن دو رفیق سفر کرده، بیتابی میکرد. پدرم که این وضعیت را دید، سعی کرد تا با شیوههای مختلف او را از این حالت در آورد. برادر شهید غلامرضا داوودی را واسطه قرار داد تا او را راضی به ازدواج کند.
هر چه حامد میگفت که من شهید میشوم، خودتان را به زحمت نیندازید، دیگران قبول نمیکردند. سرانجام راضی شد که به «سروکلا» برود و نزد عمویش حجةالاسلام شیخ علی سروی برای ازدواج استخاره بگیرد. برای ازدواج چند خانواده را نشان میکنند و برای هر کدام استخاره میگیرند، ولی در کمال تعجب همة استخارهها بد میآید. حامد پس از این قضیه گفت:
- «عمو جان! من که گفتم زنهای این دنیا قسمت من نمیشوند.»
کمتر از چهل و پنج روز بعد، حامد میهمان حوریان بهشتی بود.
* به دنبال سوز عشق
برادر شهید نقل می کند: شیخ روح الله داوودی، یکی از دوستان و همسنگران برادرم حامد بود که تا آخرین لحظههای شهادت حامد با هم بودند و نقل میکرد که بارها میدیدم که عجز و نالههای حامد، پس از نماز شب ترک نمیشود و بسیار گریه میکند.
یک بار به او گفتم که چه چیزی از خدا میخواهی که اینگونه بیتابی میکنی؟ گفت: «من از خدا میخواهم که آتش قیامت را در همین دنیا نصیب من کند.»
من طاقت عذاب آخرت را ندارم. چند روز بعد هواپیماهای بعثی، هفت تپه را بمباران کردند. یکی از بمب ها در کنار او بر زمین خورد. حلب بنزین کنار حامد آتش گرفت و پیکر نازنینش ساعت ها در آتش آن انفجار سوخت و من مبهوت استجابت دعای آن شب حامد، فقط پیکر سوخته اش را مینگریستم.
* دیگر به او می گفتیم : سرو سوخته
احمدعلی ابکایی «از فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع)» نقل می کند: دشمن ملعون برای اولین بار و در عین ناباوری پادگان هفت تپه «مقر لشکر ویژه 25 کربلا» را زیر بمباران خصمانه ی خود قرار داد. ما در گردان امام محمدباقر(ع) طلبه ای داشتیم به نام حامد سروی که جوان قد بلند و خوش تیپی بود. بیسیم چی ما هم بود. دوست با معرفتی بود. محل استراحت او در چادر تبلیغات بود. چادر تبلیغات ما هم کنار حسینیه بود؛ چون قرار بود با موتور برق تبلیغات، نور حسینیه را تأمین کنند. با فاصله ی مناسب، کنار چادر تبلیغات، یک بشکه دویست و بیست لیتری بنزین هم داشتیم که اگر ماشینها یا موتورها، بنزین تمام کردند، از این منبع سوخت استفاده کنیم.
چاله ای کنده بودیم به اندازه ی یک خودرو. بشکه ی بنزین را هم روی چاله گذاشته بودیم. وقتی سروی صدای هواپیماها را شنید از چادرش در آمد که یک جایی پناه بگیرد. حواسش نبود. وارد همان چاله ی بنزین شد. زیر بشکه بنزین پناه گرفت که ترکش نخورد. ترکش مستقیم خورد به بشکه و آن را منفجر کرد و طلبه سروی با قطره قطره های بنزین، ذره ذره سوخت.
همان طور که دراز کشیده بود، سوخته و مچاله شده، پیدایش کردیم. همه گفتند: «سروی کجاست؟» سریع رفتم سمت چادر او. به چادرش رسیدم. توی چادر نبود. برگشتم. داخل چاله ی سیاه شده را نگاه کردم. دیدم یک چیزی، شبیه به آدمی سوخته آن جاست. حالا قطرات بنزین هنوز می چکد و دارد می سوزد. بشکه هم سوخته بود. مطمئن شدم سروی است. یکی دو تا از بچه ها را صدا کردم، آمدند جنازه اش را کشیدیم بیرون. او را داخل پتو پیچیدیم و به کسی هم چیزی نگفتیم. فقط به شهید بلباسی «فرمانده گردان مان» جریان را گفتم. بعد بچه های اورژانس آمدند و سروی را بردند. دیگر به او می گفتیم: «سرو سوخته».
* فرازهایی از وصیت نامه
خدایا ! تو شاهد باش كه من بنده ی گنه كار، این راه را آگاهانه و با چشم بصیرت پیدا كردم و این راه را كه همان راه انبیا و مرسلین و ائمه اطهار می باشد، انتخاب كردم...
بخدا قسم، لذت و شیرینی شهادت حتی اگر تكه تكه شوم و بدنم پودر و متلاشی گردد، نزد من خوش تر است از بهترین لذت این دنیای فانی و بهترین افتخارم اینست كه شهادت نصیبم گردد كه در انتظارش هستم...
رفته ام به جبهه تا سلاح بر زمین افتاده برادرانم را بر دارم؛ برادرانی همدرس و هم لباس، چون داوودی ها و پسرعموی عزیزم عباس، نمی دانم در این راه، آیا شهادت نصیبم می شود تا در بهشت برین كه وعده تخلف ناپذیر خداوند است، همنشین این عزیزان شوم...
سخن و پیامم به امت حزب الله این است كه به ندای امام عزیز، پیرجماران كه پیام او مضمون و متن كلام خداست، اطاعت كنند و با جان و دل در راه او كه همان راه حسین زهرا است، كوشا باشند...
و ای برادرانم! در سنگر علم و جهاد، فعالانه بكوشید...
* تصاویر