پسرم را در خواب داماد کردم+ وصیت نامه
به گزارش شیرازه به نقل از پایگاه خبری آران مغان، "در منطقه عملیاتی پنجوین و در آن سوی کوه کانیمانکا پس از درگیری شدید با دشمن به فیض شهادت نایل آمد." این عبارت برگ آخر حیات دنیوی کسی بود که هر از چند گاهی برای مادرش نامه مینوشت و می گفت با سنگر ازدواج کرده است و تا آخرین قطره خون با دشمنان دین و کشورش خواهد جنگید. سخن از میرفاضل حیدری زارع مشهور به فامیل است.
میرفاضل چهارمین فرزند خانواده بود که به قول مادرش در یک روز دلانگیز بهاری، یعنی در اول خرداد ماه سال 1344 در روستای "تازهکند انگوت" به دنیا آمد. خانوادهای داشت که از طریق کشت و زرع مقداری زمین زراعی دیمی و همچنین نگهداری تعدادی گاو و گوسفند و بز معاش خود را تأمین میکردند و در مجموع به طوری که حالا بر آورد میکنند، وضع خوبی نداشتند.
مادرش او را از سینه شیر داد و به پشت بست و بزرگ کرد تا آنکه سید خردسال پا گرفت و در زادگاه کوهپایهای خود با بازیهایی همانند "خانه خانه" و "قایم باشک" خود را سرگرم کرد در حالی که همدوش با این بازیها اساس "زندگی" را یاد میگرفت و تجربه کسب میکرد.
با همین تجربهاندوزیها در کنار برادران و خواهرانش وارد دوران کودکی شد. دوران کودکی او همچنان در انگوت گذشت. زندگی تنگناهای خود را تحمیل میکرد و وضع مالی خانواده تغییری رو به بهبودی نداشت. پدرش او را در مدرسه ابتدایی تازهکند انگوت ثبت نام کرد. حالا مادرش به یاد میآورد که میر فاضل با همان لباس متعارفی که همیشه میپوشید، به مدرسه رفت. کودکی بود سر به زیر که خوب درس میخواند و هرگز نشد که در مدرسه تنبیه شود و یا با کسی دعوا کند. از مدرسه که بر میگشت بعد از آنکه مشقهایش را مینوشت، بازی میکرد و یا اگر از تکالیف مدرسه و در کار احشام موردی بود، به انجام آن میپرداخت.
دوران ابتدایی را با موفقیت سپری کرد و آماده ورود به مدرسه راهنمایی بود که خانواده از انگوت به پارسآباد نقل مکان کرد. سید در سال تحصیلی 57 ـ56 وارد مدرسه راهنمایی پارسا در پارسآباد گردید و یک سال در این مدرسه سپری کرده بود که ترک تحصیل کرد. زیرا تعداد نانخور خانواده زیاد شده بود و چارهای نبود جز آنکه هر آنچه را که از دستش برمیآید، انجام دهد تا رزق خانواده تأمین گردد.
دوران نوجوانی او، دوران حوادث بسیار بزرگ در تاریخ معاصر ایران و مهمترین حادثه در زندگی شخصی بود. در این دوران بود که شاه فرار کرد و انقلاب اسلامی پیروز شد. اما از سویی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. و این هر دو تا به اعماق ذهن نوجوانان نفوذ کرد. سه برادر بزرگتر از خودش ازدواج کرده و زندگی مستقل در پیش گرفتند و در مجموع وضعی پیش آمده بود که سید خود را مجبور به کار میدید.
اغلب فامیل و آشنایان سید فاضل در تهران کار میکردند. او به تهران رفت و
به کارهایی همانند پادویی و حمالی و کارگری پرداخت. این کارها در مجموع
نزدیک به پنج سال زمان برد.
اکنون در پایان نوجوانی، کسی بود که زندگی در شهر بزرگ به او تجربهها
آموخته بود و فهمها داده بود و دررأس این فهمها لزوم دفاع از انقلاب
اسلامی و ایستادگی در مقابل دشمنان قرار داشت.
فردای آن روزی که به پارسآباد آمد، در پایگاه مقاومت مسجد صاحبالزمان نامنویسی کرد و به فعالیت پرداخت.
این سید بسیجی اگر چه اکنون از نظرگاه دیگران جوانی بود با قدی متوسط و موهای تنک گونهها و پوستی گندمی و موهای کم پشت نسبتاً وزوزی، باری از دیدگاه مادرش هنوز بچه بود. بچهای خوشرفتار، که همه را دوست میداشت و همه دوستش میداشتند. طرفدار سرسخت انقلاب بود. محکم و مقاوم به نظر میرسید. عزمی قاطع داشت و آرزو داشت شغلی درست و حسابی پیدا کرده، ازدواج نماید. ورزش میکرد و میگفت: بیکاری حوصلهام را سر میبرد.
مطابق شناسنامهاش هیجده ساله بود که به جبهه اعزام شد. بار اولی که به مرخصی آمد برای خواهر شش ماههاش از بانه عروسک و اسباب بازی خریده بود. با مادرش از جبهه حرف زد و از لزوم دفاع در برابر تجاوز دشمنان.
بسیجی آرپیچیزن لشکر 31 عاشورا، اگر چه چیزی به مادر نگفته بود، اما همه چیز نشان میداد که به کسی دل سپرده است، این دلسپردگی بی سرانجام ماند. زیرا تنگنای مالی خانواده و سرعت گذشت روزگار و شهادت سید که هنوز در اولین گام جوانی بود همه فرصتها را گرفت و مادرش شرمنده جوانی او ماند.
مادرش زرین تاج میگوید که سید فاضل در هر حال پیروزی را از آن ملت ما میدانست و در تهران تصمیم گرفته بود که به محض آمدن به مغان به جبهه برود. اکنون در جبهه بود از جبهه برای مادرش نامه مینوشت و از او حلالیت میخواست به او میگفت: با سنگر ازدواج کرده است. به او و سایر اعضای خانوادهاش توصیه میکرد که حافظ خون شهدا باشند.
این قهرمان جبهه که دارای روحیهای عالی بود در عملیات "والفجر چهار"، آنگاه که در آن سوی کوه کانی مانکا دشمن را تارو مار میکرد و به سوی پنجوین به پیش میتاخت بر اثر اصابت گلولهای که سرش را شکافت به شهادت رسید. آن روز 5 فروردین سال 1362 بود و سید فاضل هنوز هیجده ساله نشده بود. خبر اوج گرفت و به سوی پارسآباد پر گشود.
مادر هر شب با کابوس وحشتناکی از خواب میپرید، آن شب رویای قشنگی دید که پسرش داماد شده و با ماشین تزیین شده و در حالیکه با عروسش سوار ماشین است به سوی خانه میآید.
فردای آن شب بود که جسد سید به خانه آمد و در میان هزاران نفر عزادار، به سوی مزار شهدای "آقمزار " پارس آباد تشییع شد. همه او را به یاد میآوردند که نوجوانی بود صمیمی و آرام! که میانه بالا بود و رنگ چهرهاش گندمگون بود.
دست نوشته هایی از وصیت نامه شهید میرفاضل حیدری