ماجرای کفش جفت کردن یک فرمانده
به گزارش شیرازه، سایت فرهنگ نیوز قسمتی از زندگی نامه ولی الله چراغچی که توسط همسر گرامی ایشان سرکار خانم مهدیه داودی بیان شده است را منتشر کرد.
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد. همه ی کار ها را خودش انجام می داد، اما نگاهش که می کردم، می دیدم خسته است.
می گفتم: تازه اومدی. استراحت کن. قبول نمی کرد. می خندید و می گفت: وقتی من نیستم تو خیلی سختی میکشی، حالا که اومدم سختی ها تموم شد. بعد بادی به غبغب می انداخت، می گفت: حالا شما امر کن، ما انجام میدیم.
من خجالت می کشیدم که موقع راه رفتن پشت سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند. چون طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند:آقا ولی الله کفشای این جوجه رو برایش جفت میکنه. آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد. باورشان نمی شد.باور نمی کردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند.
خوب یادم هست، آشپزخانه ی ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت.آن جا که می رفت سر به سرش می گذاشتم، می گفتم هیکلت خیلی درشته، توی آشپزخانه جا نمی شی.تقریبا هربار که می رفت تو آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد.
شاید فاطمه ده روزش نشده بود که آقا ولی الله رفت جبهه.حدود یک ماه بعد تلفن زد، گفت (دوست داری بیای اینجا،توی اهواز؟)خیلی خوشحال شدم. گفت: آره. گفت: حسینی رو می فرستم دنبالتون.حسینی از دوستان صمیمیش بود.آمد. سه تا بلیط هواپیما گرفت و ما رفتیم اهواز. آن جا که بودیم،خیلی از آقا ولی الله نمی پرسیدم که حالا چه کار می کنی؟ این جا چه کاره ای؟ حدود یک هفته ای در اهواز ماندیم.می خواستیم برویم فرودگاه که برگردیم مشهد. توی راه هر جا که به ایست بازرسی می رسیدیم، راننده فوری می گفت (خانواده معاون لشگر نصر هستند.)و بدون سوال و جواب رد می شدیم. من تعجب می کردم. با خودم می گفتم (چرا دورغ می گه؟که راحت رد شیم؟ حالا معطل هم بشیم، چه عیبی داره؟ از دروغ گفتن که بهتره.)اما باز هم چیزی نپرسیدم.بعد ها فهمیدم که واقعا معاون لشگر نصر بوده ایم و خبر نداشته ایم.
خرمشهر تازه آزاد شده بود که رفتیم اهواز.هنوز از مین پاک سازی نشده بود. هرکس می خواست وارد شهر بشود باید واکسن می زد. آقا ولی الله برگه ی تردد گرفت. من و فاطمه را برد تا شهر را ببینیم. چیزهایی را که می دیدم باور نمی کردم. شهر زیر و رو شده بود، خراب خراب. دیگر شهری باقی نمانده بود. راه که می رفتی نمی دانستی که این جا کوچه است یا حیاط یک خانه، اگر حوض خرابه ای یا چیزی شبیه به این می دیدی، می فهمیدی که این جا خانه بوده. مسجد خرمشهر را هم دیدم، خراب شده بود. گنبدش پر از جای گلوله بود. به جز خادم مسجد که مانده بود، کس دیگری آن جا نبود.
رفتیم کنار اروندرود. آقا ولی الله گفت: اگه به اون طرف رود نگاه کنی، عراقی ها رو می بینی. عراقی ها درست آن طرف اروند بودند با هم رفتیم مسجد نماز خواندیم و بعد هم آقا ولی ماشین را شست. گفت ماشینی که می خواد خانم آقا ولی رو ببره باید شسته رفته باشد. بعد ما را برد توی یکی از سنگرها. همان جا بود که باز و بسته کردن اسلحه را هم به من یاد داد. خاطرات این سفر همیشه توی ذهنم هست.
ولی الله با فاطمه بازی می کرد. تهمینه نگاهشان می کرد، می دید که ولی الله فاطمه را روی زانوهایش نشانده بود و برایش شعر می خواند. دختر قشنگ بابا، مست و ملنگ بابا، کی تو رو قشنگت کرده؟ مست و ملنگت کرده؟ بعد دست فاطمه را می گرفت تا فاطمه بتواند روی پاهایش بایستد. همیشه به تهمینه می گفت دلش می خواهد یک لشکر بچه داشته باشد.
گاهی که حرف از شهادت می زد، می پریدم توی حرفش. هر طور شده بود موضوع را عوض می کردم. نمی گذاشتم حرفش تمام شود. همیشه می ترسیدم، می ترسیدم روزی بیاید که او دیگر نباشد. می ترسیدم به نبودش فکر کنم، اما او کار خودش را می کرد. از من زرنگ تر بود و هر طور بود حرفش را می زد. هر بار که تشییع جنازه ی شهیدی را می دید، می گفت: تهمینه حتماً توی مراسمش شرکت کن. شاید روزی هم بیاد که ولی تو رو هم همین طور روی دستشون ببرن. می گفت: می خوام فاطمه رو هم بیاری، توی مراسم من باشه، جلوی جنازه ام. بعد هم دستی به بازوهایش می زد. می گفت: تا این ها آب نشه. خدا ولی رو قبول نمی کنه. شنیدن این حرف ها من را می ترساند. برایم سخت بود. گاهی که خیلی گریه می کرد. به من می گفت: تو که اهل شعاری نبودی. اما من باز هم نمی خواستم معنای حرف هایش را بفهمم.
انتهای پیام/