کد خبر: ۵۰۲۲۲
تاریخ انتشار: ۱۳:۲۹ - ۲۵ دی ۱۳۹۲

اگر خوابم برد با مشت و لگد بیدارم کنید

شب، سخت و شکنجه‌آور، با جسمی کوفته و شکمی گرسنه و لبانی تشنه، در انتظار شبیخون دشمن، به کندی می‌گذشت. چشمان خواب‌آلوده‌مان در دل شب راه به جایی نمی‌برد.

به گزارش شیرازه به نقل از فارس، عملیات کربلای 5 یکی از بزرگترین و موفق ترین حملاتی بود که رزمندگان اسلام علیه دشمن بعثی انجام دادند. این عملیات از تاریخ 19/10/1365 آغاز و 70 روز به طول انجامید. این عملیات اگر چه به ظفر ختم شد اما شهیدان و جانبازان بسیاری را به جا گذاشت. اگر نبود رشادت رزمندگان اسلام این عملیات ها هیچ وقت به پیروزی نمی‌رسید. آنچه پیش روی شماست خاطره محمد هادی از نیروهای عمل کننده در این حمله است که لحظات سخت آن روزها را اینگونه روایت کرده است:

                                                                   ***

ساعت 30/9 شب

دشمن دوباره محل استقرار ما را زیر آتش سنگین توپخانه قرار داد. صدای گوشخراش انفجار گلوله‌های توپ، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. با تدابیری که انجام داده بودیم این بار دشمن بعثی نتوانست از گلوله باران مواضع ما سودی ببرد.

شب، سخت و شکنجه‌آور، با جسمی کوفته و شکمی گرسنه و لبانی تشنه، در انتظار شبیخون دشمن، به کندی می‌گذشت. چشمان خواب‌آلوده‌مان در دل شب راه به جایی نمی‌برد. گشتی‌های دشمن تا چند متری ما می‌آمدند و بدون درگیری باز می‌گشتند. آنجا میدانی شده بود برای جولان دادن دشمن، کمبود تیر و مهمات مانع از آن می‌شد که با آنها درگیر شویم. تأکیدم به بچه‌ها این بود که تا وقتی احساس خطر نکرده‌اند با دشمن درگیر نشوند. مواضع ما هنوز صد‌درصد شناسایی نشده بود و با تیراندازی از طرف ما، شانس شناسایی دشمن بیشتر می‌شد.

خستگی و خواب‌آلوده‌گی جان به لبمان کرده بود. نه آبی بود که بر چهره بزنیم و نه کاری که بدان سرگرم شویم. کلافه و گیج و دلواپس.

ارتباط با ستاد همچنان ادامه داشت. خستگی و خواب‌آلوده‌گی، چنان مرا درهم می‌فشرد که حتی قادر نبودم پیامی را ارسال کنم. با هر کلمه‌ای که می‌گفتم، پلکهایم روی هم می‌آمد. به بچه‌ها سفارش کرده بودم که اگر خواب بر من چیره شد با مشت و لگد بیدارم کنند. مانده بودم که چه کسی می‌خواهد دیگران را در هشیاری نگه دارد. بارها و بارها بهنگام سرزدن به بچه‌ها آنها را با سیلی بیدار کرده بودم. می‌بایست کاری انجام می‌دادم. یکی از بچه‌ها به نام «فرحزادی» را به عنوان پاس بخش انتخاب کردم. کار سختی بود، اما او با میل و رغبت پذیرفت. برای اینکه او تنها نباشد، یکنفر دیگر را برای کمک به او انتخاب کردم و روی هم سه نفر را بنام‌های عباس پیرهادی، فرحزادی و عزیزی را به عنوان پاسبخش تعیین کردم.

ساعت 30/11 شب

شب به نیمه نزدیک می‌شد. بچه‌ها روحیه خوبی داشتند. آنها از قبل تمام این وقایع را پیش‌بینی می‌کردند. برای گریز از بلاتکلیفی و خواب‌آلوده‌گی فکر سرکشی به بچه‌ها به سرم زد. به طرف سنگر آنها راه افتادم. تاریکی در نخلستان وحشت آور بود. از سنگری زمزمه پیرمردی بود که در گردان به سمبل روحیه معروف شده بود. او برادر مهندس حاج‌اسدالله خالدی بود. غرق در خود بود و قرآن را زمزمه می‌کرد و اصلا توجهی به اطراف نداشت. لب سنگر نشستم و به زمزمه قرآنش گوش جان سپردم. در یک لحظه متوجه من شد و سرش را بالا گرفت و با دیدن من سلام کرد. در حالیکه خود را در کنار او جای می‌دادم گفتم:«حاج آقا، کاش شما می‌توانستید در این موقعیت سری به بچه‌ها بزنید و به آنها روحیه بدهید.»

او با شنیدن این حرف سری تکان داد و از سنگر خارج شد.

ساعت 30/3 بعد از نیمه شب

سرما بیداد می‌کرد. درد و رنجی اضافه بر مشکلات متعدد دیگر. حال و روز مجروحان بدتر از بقیه بود. تاب و تحمل را از دست داده و آه و ناله‌شان بالا گرفته بود. وضع ما و بقیه هم چندان تعریفی نداشت. از شدت سرما مثل بید می‌لرزیدیم.

تا سپیده سر زد، جانمان از سرما به لب آمد. موقع نماز صبح بود. بچه‌ها نمازشان را به صورت فرادی بجا آوردند. مشغول خواندن نماز بودم که صدای تانک به گوشم رسید. نماز را به پایان بردم و سپس بچه‌ها را آماده نبرد کردم. از لابلای بوته‌ها دید درستی نداشتیم. دیده‌بانی را می‌خواستیم که بر نوک پیکان رود و آنچه را که مشاهده می‌کند، به ما اطلاع دهد. رفتن به نوک پیکان، کاری بود در حد انتحار و خودکشی. یکنفر از بچه‌ها داوطلب شد و بر نوک پیکان قرار گرفت.

چند دقیقه بعد شتابان خودش را به ما رساند و گزارش داد که تعدادی تانک از سمت بصره به سوی ما می‌آیند.

تانکها لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شدند. بچه‌ها در اطراف سنگر گرفته و انتظار تانکها را می‌کشیدند. در گرگ و میش هوا، شبح تانکها هر لحظه بیشتر شکل می‌گرفت.

همه چشم به من داشتند و منتظر فرمان من بودند. به آرامی به آنها گفتم: «شکارچی تانک می‌خواهم؛ دو نفر.»

این حرف که از دهنم بیرون آمد، یکدفعه، اکثر بچه‌ها اعلام آمادگی کردند. درست مثل بچه مدرسه‌ای‌های حاضر جواب! سه نفر را به نامها عبدالله ماه پسند، پتراکو_ شهید_ و پورمشیر را انتخاب کردم که از میان آنها برادر پتراکو سرحال و آماده‌تر به نظر می‌رسید. نحوه مأموریت را برای آنها شرح دادم: نیروهای دشمن بیش از ما است. مهمات هم کم داریم. شما باید در مقابل تانکهای آنها قرار بگیرید و با آتش مقطعی خود حایلی باشید بین ما با آنها تا بچه‌ها بهتر بتوانند وارد عمل شوند. وقتی آماده حرکت شدند. آنها را در آغوش گرفتم و پیشانی‌اش را صمیمانه بوسیدم. بچه‌ها با چشمانی نگران خط سیر گامهای آنها را تماشا می‌کردند.

همزمان با دور شدن بچه‌ها از ما سر و کله تانکها هم پیدا شد. سه تانک آنچه را که بر زمین بود له می‌کردند و جلو می‌آمدند. تانک وسط در حصاری از سربازان عراقی قرار داشت که نمای افسر ارشد آنها که به حالت رژه در جلو تانک حرکت می‌کرد به وضوح به چشم می‌خورد.

بچه‌ها مصمم و استوار اسلحه‌هایشان را در پنجه می‌فشردند و منتظر دستور بودند. لحظه سختی بود. جدالی نابرابر، بی‌سیم را روشن کردم و با ستاد تماس گرفتم. بعد از اینکه وضعیت اضطراری را به اطلاع آنها رساندم، درخواست کردم که با آتش توپخانه و خمپاره مانع پیشروی تانکها شوند.

از آتش نیروهای خودی طرفی نبستیم؛ به طوری که اکثر گلوله‌ها در اطراف ما به زمین اصابت کرد. از پشتیبانی آنها قطع امید کردم و چشم به سه نفر پیشقراول دوختم همینجور که آنها را نگاه می‌کردم فریاد زدم: «بچه‌ها! به حضرت زهرا (س) متوسل شوید و از او بخواهید که یاریمان کند.»

تانکها لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شدند. ترس و دلهره بر وجودم پنجه افکنده بود، زیر لب دعا می‌کردم و از حضرت زهرا (س) کمک می‌طلبیدم. در همین هنگام صدای یا زهرای (س) یکی از بچه‌ها بلند شد. گویی که این صدا از دهها بلندگو در می‌آمد او آرپی‌جی را بر شانه‌اش استوار کرده و همانگونه که فریاد یا زهرایش بلند بود، موشک را به سمت تانک دشمن شلیک کرد.

موشک آرپی‌جی درست به وسط تانک اصابت و آنرا منهدم کرد. همزمان با انهدام تانک غریو شادی بچه‌ها بلند شد و همه با هم با روحیه‌ای عالی به طور مقطعی شروع به تیراندازی کردند.

در یک لحظه تانک دوم سبقت گرفت و به سرعت شروع به حرکت به سمت ما کرد. باز هم دلهره و ترس. چشممان به پیشقراول دوم بود. او خود را روی زمین انداخت و به حالت قل خوردن، به تانک نزدیک شد. صحنه‌ای بود مهیج و دیدنی. مات و مبهوت او را نظاره می‌کردیم. هنگامی که او به نزدیکی تانک رسید، نارنجکی را به طرف تانک پرتاب کرد. چند ثانیه بعد، تانک در میان بهت و حیرت ما در هاله‌ای از آتش و دود فرو رفت. شادی و خوشحالی بچه‌ها با به آتش کشیده شدن تانک دوم، دوچندان شد. من تمام این رویدادها را از امدادهای خداوندی می‌دانستم، زیرا بارها دیده بودم که بچه‌ها حتی از فاصله‌ای نزدیک موفق نمی‌شدند نارنجک را به داخل دریچه تانک بیاندازند. اما در اینجا، نارنجک از فاصله چند متری درست داخل دریچه تانک می‌افتد و آنرا به آتش می‌کشد و تمام اینها بخاطر استمدادی بود که از حضرت زهرا (س) طلبیده بودیم و او فریادرسمان شد.

با منفجر شدن تانک دوم جاده بسته شد. تانک سوم با مشاهده این وضع توقف کرد. به نظر می‌آمد که قصد عقب‌نشینی دارد. وضع را که اینگونه دیدم، به بچه‌ها دستور پیشروی را دادم. آنها ضمن تیراندازی به آرامی به سمت تانک سوم شروع به حرکت کردند. در این هنگام خدمه تانک به سرعت از تانک پایین پریدند و پا به فرار گذاشتند.

سکوت بار دیگر منطقه را فرا گرفت و غیر صدای تانکهای در حال سوختن و صدای موتور روشن تانک سوم، صدایی به گوش نمی‌رسید. همه چشم به تانک سوم داشتیم. تنها امید ما برای نجات. اما کسی جلو رفتن را اصلاح نمی‌دید، دو تانک در آتش می‌سوخت و هر لحظه امکان داشت مهمات داخل آن منفجر شود و جهنمی بپا کند. مشکل عمده دیگری که داشتیم، این بود که کسی رانندگی تانک را بلد نبود و تانک بدون راننده به هیچ دردمان نمی‌خورد.

سر به زیر انداخته بودیم و در پی چاره‌ای می‌گشتیم که ناگهان صدای اسیر عراقی بلند شد. او با لحنی دست‌وپا شکسته و با اشاره گفت: «برادر.... من رانندگی تانک بلد...»

گره کار گشوده شد. از برادر حکمت‌پناه خواستم که از اسیر عراقی بپرسد، آیا سابقه اینکار را دارد یا نه؟ وقتی اسیر عراقی گفت که قبلا راننده تانک بوده ، دیگر از خوشحالی سر از پا را نمی‌شناختم.

دست و پای او را باز و به طرف تانک روانه‌اش کردیم. چند دقیقه بعد تانک در اختیار ما قرار گرفت. برای یک لحظه غروری کاذب وجودم را فرا گرفت. یک تانک با تمام تجهیزات، کار عراق دیگر تمام است.

از داخل تانک مقداری تجهیزات و چند عدد نان پیدا کردیم. نانها مساوی بین بچه‌ها تقسیم شد. تانکها رفته رفته در آتش سوختند. وقتی مطمئن شدم که خطری تهدیدمان نمی‌کند به اتفاق بچه‌ها، به سمت تانکهای سوخته شده حرکت کردیم. اطراف دو تانک، با اجساد تکه و پاره شده عراقیها مواجه شدیم که با وضع رقت باری جان داده بودند. با بچه‌ها سعی کردیم تا جسد افسر عراقی را پیدا کنیم، اما هر چه جستجو کردیم اثری از جسد او ندیدیم، گویی دود شده و به هوا رفته بود.

با خوشحالی به کنار تانک غنیمتی بازگشتیم. امیدی که دوباره در دلم زنده شده بود کم‌کم مایه‌ای از غرور به خود می‌گرفت. چشم به تانک دوخته بودم و نقشه‌هایی در سر می‌پروراندم. در همین هنگام صداهایی شبیه اتصال و جرقه به گوشم رسید. تا خواستم در پی کشف این موضوع برآیم، اسیر عراقی که داشت نحوه کار کردن با تانک را به چند تن از بچه‌ها یاد می‌داد، با عجله از تانک بیرون پرید و فریاد زد: «تانک دارد آتش می‌گیرد.» به دنبال او بچه‌ها هم از تانک بیرون پریدند و در فاصله‌ای کوتاه شعله‌های آتش از داخل تانک زبانه کشید.

جای ایستادن و تأسف خوردن نبود. هر کس با هر وسیله‌ای که داشت مشغول خاموش کردن آتش شد. آنها حتی آب قمقه‌هایشان را که برای همه حیاتی بود بر روی آتش می‌پاشیدند؛ اما با همه تلاش و کوشش ما، تانک در مقابل چشمان اندوه بارمان سوخت و از بین رفت.

به جای اولمان بازگشتیم. در دل خود را بخاطر غرور کاذبی که تا چند لحظه پیش وجودم را پرکرده بود، سرزنش می‌کردم و از خدا طلب مغفرت می‌نمودم.

صبح اندک اندک از راه رسید. باز هم خستگی و تشنگی و گرسنگی، کلافه‌مان کرده بود. تماس با ستاد کماکان ادامه داشت.

هر بار که اعلام می‌شد یکی از گردانها آماده است تا به خطوط دشمن یورش ببرد، امیدی در دل همه زنده می‌شد؛ اما چند لحظه بعد با خبر می‌شدیم که گردان عمل کننده نتوانسته به اهداف مورد نظر دست یابد.

تا این ساعت سه گردان به خط زده بودند که هر سه گردان با شکست روبرو شده بودند. گردان‌های «زهیر»، «علی‌اصغر» و «حضرت قاسم» سه گردانی بودند که به خطوط دشمن حمله‌ور شده بودند.

«حاج علی» مسئول محور «شیرکمن» دایما با ما در تماس بود و سعی می‌کرد به ما روحیه بدهد.

صبح روز دوم

صبح روز دوم از راه رسید. باز هم شهید دادیم. غمی اضافه بر غمهای بیشمارمان. سرما استخوانهایمان را می‌سوزاند. ناگزیر برگرد تانک آتش گرفته حلقه زدیم تا شدت سرما را احساس نکنیم. آنهم با تردید و ترس. سعی می‌کردیم. از تانک فاصله بگیرم زیرا هر لحظه امکان داشت تانک منفجر شود.

دقایق از پی هم سپری می‌شد. هر کس در گوشه‌ای با خود خلوت کرده و به فکر فرو رفته بود. از دشمن غافل نبودم. یکنفر را می‌بایست پیدا کنم تا بر نوک پیکان نگهبانی دهد. این کار هر کسی نبود به غیر از «سیدهادی» که بچه لواسان بود. او با کمال رضایت این مسئولیت خطرناک را به عهده گرفته بود.

ساعت 1 بعد از ظهر روز دوم

حدود ساعت یک بعد از ظهر، بعد از اینکه بچه‌ها نمازشان را خواندند، متوجه سر و صدایی از طرف بصره شدیم. از جا پریدیم و سراسیمه درصدد پیدا کردن محل صدا برآمدیم. در همین هنگام «سیدهادی» که در نوک پیکان مشغول دیده بانی بود، خبر داد که عراقیها به طرف ما می‌آیند، اما مشخص نبود که از کدام سمت و با چه وسیله‌ای اقدام به پیشروی بطرف ما کرده‌اند. چند نفر دیگر از بچه‌ها را به کمک سیدهادی فرستادم که لحظاتی بعد، یکی از آنها سراسیمه به طرف من آمد و گفت: چندتا لودر با تعدادی سرباز عراقی، در حال پیشروی به سمت ما هستند. چکار باید بکنیم.

بچه‌ها را هشدار دادم که سعی کنند، تیراندازی بیهوده نکنند، تا آنها خوب به ما نزدیک شوند. لودرها هر لحظه نزدیکتر می‌شدند، همه آماده درگیری بودیم. کم‌کم لودرها به نزدیکی ما رسیدند. به سیدهادی و آن چند نفر دستور آتش دادم. در همان حال هم به بقیه بچه‌ها گفتم که به صورت پراکنده، بر روی عراقیها زودتر از آنچه فکر می‌کردیم لودرها را گذاشتند و فرار کردند. حالا ما مانده بودیم و دو لودر روشن که از عراقیها به جا مانده بود. به بچه‌ها گوشزد کردم که مواظب باشند زیرا امکان داشت حیله‌ای در کار باشد و عراقیها دامی برای ما تدارک دیده باشند. بعد از یک ساعتی انتظار، تعدادی از بچه‌ها را مأمور کردم تا محوطه‌ای را که لودرها در آنجا قرار داشتند، پاکسازی کنند. آنها با احتیاط به لودرها نزدیک شدند و دقایقی بعد بدون اینکه به حادثه‌ای برخورد کنند بازگشتند و گفتند که در آن محوطه کسی نیست جز دو لودر که موتور آنها همچنان روشن است. می‌بایست راننده‌ای را پیدا می کردم. هنگامی که این موضوع را به بچه‌ها گفتم، یکی از آنها به نام «فرحزادی» جلو آمد و گفت: «من می‌توانم لودرها را به اینجا بیاورم» چند نفر از بچه‌ها را همراه او فرستادم و دقایقی بعد ما لودرها را در اختیار داشتیم. توی این فکر بودم که از لودرها چه استفاده‌ای می‌توانیم بکنیم. در موقعیتی که ما قرار داشتیم و از هر سو در محاصره عراقیها بودیم، بهترین چیز داشتن سنگر بود. روی این حساب چند جا را مشخص کردم و به بچه‌ها گفتم که در این نقاط باید سنگرهای جمعی بکنیم. اما قبل از این کار باید جاده را مسدود می‌کردیم تا واحدهای توپخانه دشمن نتواند از آنجا عبور کند، در ضمن دلم می‌خواست می‌توانستیم به نحوی لودرها را سالم بدست نیروهای خودی می‌رساندیم.

فکرهای گوناگون ذهنم را مشغول کرده بود، اما قبل از هر کار می‌بایست جاده را مسدود می‌کردیم. به برادر فرحزادی جریان را گفتم و او هم سریعا پشت لودر نشیت و مشغول کار گردید. یکی دو دقیقه بعد متوجه شدیم که چرخهای لودر در زمین باتلاقی آنجا گیر کرده و بیرون نمی‌آید. برادر فرحزادی هر چه گاز می‌داد، لودر بیشتر در گل فرو می رفت. بچه‌ها یکپارچه تلاش می‌کردندَ، اما لودر همچنان در گل و لای فرو می‌رفت. در این لحظه حتی دعای بچه‌ها هم کار ساز نبود.

سر و صدای لودر خیلی زیاد بود و امکان داشت که عراقیها به موقعیت ما پی ببرند. به بچه‌ها گفتم که دست از لودرها بکشند و آنها را رها کنند؛ اما آنها همچنان تلاش می‌کردند. در این هنگام رادیات یکی از لودرها سوراخ شد و بچه‌ها که پی بردند کارشان بی‌نتیجه خواهد بود، از آنها دست کشیدند.

بعد از این تلاش بیهوده، بچه‌ها به سر کارهای اولشان بازگشتند. به سیدهادی نگاه کردم همچنان در نوک پیکان مشغول دیده‌بانی بود. در این هنگام متوجه شدم که او بار دیگر با شتاب به سمت من شروع به دویدن کرد. از حرکت او تعجب کردم. به نزدیکم که رسید آشفتگی در چهره‌اش به وضوح مشخص بود. از بس با سرعت دویده بود، نفس نفس می‌زد. با تعجب پرسیدم: «چی شده سیدهادی دشمن حمله کرده ؟» او در حالی که سعی می‌کرد هیجانش را پنهان کند گفت: «نه برادر .... می‌خواهم چیزی به شما بگویم.» قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: «دقایقی قبل برای چند لحظه از شدت خستگی خوابم برد. دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاورم. وقتی چشمانم بر هم آمد، خواب دیدم یک سید بلند قامت که شال سبزی بر کمرش بسته بود، بالای سرم آمد. همراه او یک جوان سید قد بلند هم حضور داشت. از من پرسید: «چیه سید، چرا نارحتی ؟ تمام ماجرا و مشکلاتی که داشتیم برای آن سید بزرگوار تعریف کردم. بعد از اینکه سخنانم تمام شد، او لبخندی زد و گفت: ناراحت نباش سید، من هستم! به بچه‌ها بگو متوسل شوند به حضرت مسلم. این جمله را که شنیدم، یکدفعه از خواب پریدم.»

از شدت هیجان چشم از دهانش برنمی‌داشتم. حرفهایش که تمام شد رو به او کردم و گفتم: «سیدهادی، بهتر است این خواب را برای بچه‌ها نقل کنی.»

سیدهادی از شنیدن این حرف راه افتاد و خوابش را برای بچه‌ها تعریف کرد. با شنیدن این خواب اشک شوق از چشمان همه باریدن آغاز کرد.

نور امیدی که در دلم تابیده بود دلم را گرم می‌کرد. با خود فکر می‌کردم: آقا حتما امشب کمک و عنایتی خواهد کرد. از اینکه ساعاتی پیش دلم را به تانک غنیمتی خوش کرده و غروری کاذب وجودم را در بر گرفته بود، شرمنده بودم. زیر لب این شعر را زمزمه می‌کردم:

لب تشنه اگر آب نبیند سخت است

سربازگر رخ فرمانده نبیند سخت است

همانگونه که می‌رفتم و با لبی خندان به بچه‌ها سفارش می‌کردم که دعا کنند. و آنها خیلی زود دوباره رفتند توی حال. صدای زمزمه دعا همراه با بغض ترکیده در گلوها دوباره بالا گرفت. تقریبا دو ساعتی از ظهر می‌گذشت، دوباره با مقر تماس گرفتم. «حاجی»آن طرف خط بود، صدایم را که شنید فورا گفت: «خودتان را آماده کنید که گردان مسلم‌بن‌ عقیل آماده است تا با قوت تمام به خط بزند.»

نقطه امیدی قوی در دلم زنده شد. یاد خواب سیدهادی افتادم. موضوع را به بچه‌ها گفتم و تاکید کردم که خود را آماده نبردی سرنوشت‌ساز بکنند.

تا بچه‌های گردان «مسلم‌بن‌عقیل» وارد عمل شوند هرکدام از بچه‌ها به نحوی خود را مشغول کرده بودند. عده‌ای اسلحه‌هایشان را تمیز و خشاب گذاری می کردند و عده‌ای هم با خود خلوت کرده و دعا می خواندند.

و من مضطرب و نگران گوش به کوچکترین صدا داشتم. لحظات به کندی می‌گذشت. هر ساعت با بی‌سیم با حاجی تماس می‌گرفتم و وضعیت را از او پرسیدم. حاجی هم در هر پیغام سعی می‌کرد به من امید بدهد.

با خوابی که «سیدهادی» دیده بود و نویدی که «حاجی» می‌داد، جای هیچگونه شکی برایم باقی نمانده بود که گشایشی در پیش است.

شب با تمام سختی و سردی‌اش می‌گذشت و دقیقه به دقیقه به ساعات اولیه صبح نزدیک می‌شدیم.


انتهای پیام/

نظرات بینندگان