عملیات کربلای ۵ چگونه تمام شد
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، عملیات کربلای 5 یکی از بزرگترین و موفق ترین حملاتی بود که رزمندگان اسلام علیه دشمن بعثی انجام دادند. این عملیات از تاریخ 19/10/1365 آغاز و 70 روز به طول انجامید. این عملیات اگر چه به ظفر ختم شد اما شهیدان و جانبازان بسیاری را به جا گذاشت. اگر نبود رشادت رزمندگان اسلام این عملیات ها هیچ وقت به پیروزی نمیرسید. آنچه پیش روی شماست خاطره محمد هادی از نیروهای عمل کننده در این حمله است که لحظات سخت آن روزها را اینگونه روایت کرده است:
***
صبح روز سوم
روشن شدن هوا مصادف بود با فریاد اللهاکبر بچههای گردان «مسلمبنعقیل» فریاد دلاورانه آنها، امدادی بود که تا این ساعت انتظارش را میکشیدیم. از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم. دلم میخواست هر چه زودتر چهره نورانی دلاوران بسیجی را ببینم.
بیم و امید، آرام و قرار را از ما گفته بود. مجددا با حاجی علی تماس گرفتم و گفتم: «حاجی اگر موافق باشی، من با بچهها از اینطرف وارد عمل شویم.» حاجی با خوشحالی پیشنهادم را پذیرفت و گفت: «به اذن الله بزنید.»
بچهها از هنگامی که خبر حملهگردان مسلمبنعقیل را شنیده بودند، خود را آماده نبرد کرده بودند و احتیاجی نبود که من به آنها دستور بدهم. همه حاضر و آماده منتظر فرمان بودند. زمان عمل فرارسیده بود. زمان به قلب شب تاختن و از چنگ شب گذشتن.
زمان عسرت و سختی داشت سپری میشد، اما چیزی مثل خوره بر قلبم چنگ انداخته بود. مجروحین!! برق نگاهشان آهویی را مانند بود در دام صیاد. نمیدانستم با آنها چه کنم؟
راهی برای نجاتشان به خاطرم نمیرسید. عبور از نخلستان و حوضچه، دلاور مردانی میخواهد سالم و استوار، نه مجروحانی بیغذا و دارو. توانایی دلکندن از آنها را نداشتم، اما چارهای نبود؛ باید بدون آنها حرکت میکردیم. موقع خداحافظی به جمعشان نزدیک شدم و گفتم: «خوب بچهها ما باید برویم. میرویم تا به خط بزنیم وانشاءالله با آمبولانس برگردیم.» آنها مضطربانه مرا نگاه میکردند. حرفهایم که تمام شد زمزمه آنها هم بالا گرفت:
- مرا هم ببرید، پدرم انتظارم را میکشد!
- من زن و بچه دارم، اگر امکانش هست مرا هم با خود ببرید!
ماندن آنها در آنجا، یعنی مرگ، یعنی اسارت؛ و بچههای زخمی این را به خوبی میفهمیدند. و من گیج و درمانده، همان کردم که باید انجام میدادم. آرام و غمگین از آنها فاصله گرفتم تا شاهد وداع سوزناک و غمانگیزی که دلم را به درد میآورد نباشم.
دقایقی بعد بچهها به خط شدند و حرکت آغاز شد.
چهرهها غمگین و چشمهای نمناک، نگاهی به عقب و گاهی به جلو. هنوز چند قدم از مجروحان فاصله نگرفته بودیم که یکی از مجروحان با تضرع فریاد زد: «مرا هم همراهتون ببرید، هنوز توان جنگیدن دارم.» گامها ناخودآگاه متوقف شد. او، «عباس پیرهادی» بود که یک پایش تیر خورده بود. اسلحه را بدست گرفت و در حالیکه سعی میکرد از آن به عنوان عصا استفاده کند شروع به حرکت نمود. مجددا دستور حرکت دادم. در این هنگام «مهندس حاج اسدالله خادمی» از ستون جدا شد و به طرفم آمد. همگام با او به حرکت ادامه دادم. مهندس با مکثی کوتاه گفت: «میخواستم از شما خواهش کنم تا اجازه بدهید من پیش مجروحان بمانم.» ایستادم و بهتزده نگاهش کردم در چهرهاش هیچگونه شک و تردیدی را مشاهده نمیکردم. به آرامی گفتم: «اگر بمانی کشته و یا اسیر شدنت حتمی است. احتمال بازگشت ما هم خیلی ضعیف است.»
مهندس که گویی مدتها با خود کلنجار رفته و این تصمیم را گرفته بود، مصمم و محکم گفت: «اشکالی ندارد. من میمانم تا حداقل تسلای دل مجروحان باشم.» با او به سمت مجروحان بازگشتم و در حالیکه سعی میکردم نگاهم به چشمان آنها نیفتد، گفتم: «حاجی پیش شما میماند تا ما برگردیم.»
یک نگاه و یک نظر کافی بود تا برق خوشحالی و امیدواری را در چشمانشان مشاهده کنم. با حاجی وداع کردم و همراه بچهها به طرف نخلستان راه افتادم.
نخلستان و همآور بود و وحشتافزا. در هر قدمی دامی و دهلیزی مرگبار، و چشمانی در پی شکار انسان. به بچهها تاکید کردم که آیه «وجعلنا» را از یاد نبرند. پیشاپیش همه شاخ و برگ را کنار میزدم و جلو رفتم. با هر قدمی که برمیداشتم؛ صدای تیراندازی را واضحتر میشنیدم.
دقایقی بعد به نزدیکی محل درگیری رسیدیم. بچههای گردان مسلمبنعقیل در آن طرف حوضچه با مقاومت بعثیها روبرو شده بودند و حرکت برقآسای آنها در همین نقطه کند شده بود. به مرکز درگیری رسیده بودیم؛ درست پشت سر نیروهای عراقی. با بچهها در گوشهای کمین کردیم و منتظر فرصتی شدیم تا وارد عمل شویم. چشم را از تیرباری که یکریز به طرف نیروی خودی تیراندازی میکرد، برنمیداشتم. این سنگر تیربار مانعی بود برای ما و مشکلی بود برای بچههای گردان مسلمبنعقیل. رو به بچهها کردم و به آرامی گفتم: «دو نفر داوطلب میخواهم.» حرفم که تمام شد، دو نفر از بچهها خود را به نزدیک من رساندند. با انگشت، سنگر تیربار عراقی را نشانشان دادم و گفتم: «خاموشش کنید» رگبار گلولهها تمام منطقه را در بر گرفته بود و جلو رفتن را مشکل میکرد. آن دو به حالت نیمهخیز به طرف سنگر تیربار حرکت کردند.برای خاموش شدن سنگر تیربار ثانیه شماری میکردم. دقایقی بعد با انفجاری خفیف، سنگر تیربار خاموش شد. دستور حرکت دادم و قدری جلوتر رفتیم. نخلستان در آتش و دود فرو رفته بود. تا حوضچه فاصله چندانی نداشتیم؛ اما شلیک پیاپی عراقیها از دو سنگر کار را مشکل میکرد. دو نفر از بچهها را مامور خاموش کردن یکی از سنگرها کردم و شهید «اسماعیل گهزادی» و برادر «شجاعی» که عیالوار بود و صاحب 7 فرزند، هم مأموریت یافتند تا سنگر دوم را خاموش کنند. مشکل اساسی حوضچه بود. حوضچهای که تا بحال جان بسیاری از بچهها را گرفته بود.
با بقیه بچهها به طرف حوضچه راه افتادیم و به آرامی و جدا از یکدیگر به آن نزدیک میشدیم. همانگونه که گام برمیداشتم به چند نفر از بچهها که در جلو من گام برمیداشتند، نگاه میکردم.
آنها بدون هول و هراس، جسم خسته و گرسنگی کشیدهشان را به سوی حوضچه میکشاندند. آنجا تله مرگ بود. قتلگاه بسیاری از دوستانمان. خشم و نفرت از حوضچه، گامهایمان را توانایی میبخشید و محکم و استوار بدان سوگام برمیداشتیم.
تا حوضچه چندان فاصلهای نداشتیم. در این هنگام، متوجه صدای خشخشی از پشت سرم شدم. با یک نگاه متوجه شدم که یک سرباز عراقی مسلح پشت سرم قرار دارد. بچههایی که نزدیک من بودند، متوجه او نشده و بیخیال جلو میرفتند. سرباز عراقی در موقعیتی قرار داشت که علاوه بر من، میتوانست تعدادی دیگر از بچهها را هم به رگبار ببندد. عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود، ضامن نارنجک را کشیدم و آنرا آماده پرتاب به سمت آن عراقی کردم. در این هنگام صدای رگباری بلند شد و به دنبال آن سرباز عراقی نقش زمین گردید. بلافاصله نارنجک را به محوطهای باز پرتاب کردم. و سپس نفس راحتی کشیدم. دقایق بعد بچههای امداد که سرباز عراقی را به رگبار بسته بودند، به نزدیک من رسیدند. از آنها تشکر کردم و دوباره براه افتادیم. در جابهجای نخلستان مواجه میشدیم. بچههای گردان مسلمبنعقیل با جدیت و شهامت میجنگیدند. خط اصلی و مهم حوضچه بود.
با اشاره دست به بچهها فهماندم که برای خاموش کردن حوضچه باید از نارنجک استفاده کنیم. نارنجکها در دست و آماده حمله شدیم. زمان عمل فرا رسیده بود. نارنجک اول را که من در داخل حوضچه پرتاب کردم، بچهها هم کارشان را شروع کردند. آنچه نارنجک با خود داشتیم به داخل حوضچه پرتاپ کردیم و توانستیم لانه کژدم را خاموش کنیم.
از حوضچه با احتیاط گذشتیم و شروع به پیشروی کردیم. همانگونه که جلو میرفتیم. از پشت نخلها متوجه چند عراقی شدم. هوا که روشن شد چارهای نداشتیم جز اینکه به آب بزنیم. چندتایی از بچهها زخمی بودند و من وقتی که آنها به آب زدند، فشار دردی را که به مشقت تحمل میکردند در چهره شان مشاهده کردم. به همه تاکید کردم که اگر عراقیها سر رسیدند، زیر آب فرو روند.
هوا کاملا روشن شده بود، به آرامی در اروند صغیر پیش میرفتیم. در این لحظه ناگهان سر و کله چند عراقی پیدا شد. آنها که رد ما را تا اینجا گرفته بودند با رسیدن به آب توقف کردند. همه در یک لحظه نفس را در سینه حبس کردیم و به زیر آب فرو رفتیم. لحظات سختی بود، از خدا کمک میخواستم و زیر آب تنها توجهام به او بود. صدای چند انفجار که ناشی از پرتاب نارنجک در آب بود، شنیده شد و لحظه بعد سکوت و سکوت، به آرامی سرم را از آب بیرون آوردم و چون اثری از عراقیها ندیدم بچهها را صدا زدم و به اتفاق هم شروع به حرکت در آب کردیم. صدای انفجارها و رگبار گلولهها کماکان با شدت تمام ادامه داشت. خستگی و گرسنگی از یک طرف و آب سرد اروند هم از طرف دیگر توان را از ما برده بود، به زحمت جلو رفتیم تا به محوطهای باتلاقی رسیدیم. با بدن و لباسی خیس از آب بیرون آمدیم و با احتیاط باتلاق را طی کردیم. در اینجا بود که صدای نیروهای خودی به گوشمان رسید. با کمی دقت متوجه شدیم که آنجا خاکریز نیروهای خودی است، بچهها در آمد و رفت بودند و سخت تکاپو میکردند. از خوشحالی در پوست نمیگنجیدیم. فورا چفیهای را بر اسلحهای بستیم و شروع کردیم به علامت دادن. آنها خیلی زود متوجه شدند.
زمان سختی به سر آمده بود. لحظاتی بعد با کمک بچهها به آن طرف خاکریز رسیدیم. پایمان به آن طرف خاکریز که رسید، روی زمین ولو شدیم. خستگی و گرسنگی مجالی نمیداد که با بچهها خوشوبش کنیم. با بیحالی چشمم را به اطراف گرداندم. در کنار خاکریز و در چند متریام، تعدادی از شهدا را مشاهده کردم که کنار هم قرار گرفته بودند. مجروحین زیادی هم با دردهای خود دست و پنجه نرم میکردند. آتش شدید دشمن توان هر حرکتی را از بچهها سلب کرده بود. به خود آمدم و متوجه خود شدم. از شدت خستگی و ضعف توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. شدیدا لاغر شده بودم؛ بطوریکه از کمربندم چهار سوراخ کم شده بود. در این هنگام وانتی به سرعت به پشت خاکریز رسید و مشغول سوار کردن اجساد شهدا شد. با مشقت بلند شدم و به اتفاق بچهها نزد راننده وانت رفتیم. وقتی از او خواستیم که ما را به عقب منتقل کند، سری با تأسف تکان داد و گفت: «به من دستور دادهاند فقط شهدا را به عقب منتقل کنیم، من شرعا باید به وظیفهام عمل کنم.» هر چه سعی کردیم او را متقاعد کنیم، او به خرجش نرفت. چارهای نبود. ماندن در اینجا یعنی ذره ذره جان دادن. دیگر رمقی نداشتیم که بتوانیم بمانیم و مقاومت کنیم. ناچار و برخلاف میل باطنیام به بچهها گفتم: «بالا، بچهها بپرید بالا.» 13 نفر بودیم. از یک گروهان تنها 13 نفرمان باقی مانده بود، و هر کدام با تنی فرسوده و قلبی زخم خورده خود را به گونهای کنار شهدا جای دادیم. راننده وقتی عکس العمل ما را دید فریاد زد: « تا پایین نروید حرکت نمیکنم. » در این هنگام یک خمپاره در نزدیک ماشین منفجر شد و او شتابان سوار شد و حرکت کرد.
ماشین نخلستان رنگین شده به خون همرزمان شهید ما را پشت سر میگذاشت و سیلاب اشک چشمان در گود فرو رفته ما را شستشو میداد. مویهها و گویههایمان بلند بود. چهره تکتک بچههای مجروح و شهیدی را که در نخلستان جا گذاشته بودیم مثل یک فیلم در جلو چشمانم ظاهر میشدند. دقایقی بعد نخلستان از دید ما پنهان شد.
از شدت ضعف و سرما به حدی میلرزیدم که دندانهایم به شدت به هم میخورد و صدا میداد. بچهها که حال و روزشان بهتر از من نبود پارچهای بین دندانهایم قرار دادند تا از شکستگی آنها جلوگیری شود. لرزش من هر لحظه شدیدتر میشد. بچهها که وضع را اینگونه دیدند، ماشین را نگه داشتند و مرا به جلو ماشین منتقل کردند. کمکم به نزدیک جاده و مقر لشکر رسیدیم. در آنجا با دیدن تعدادی از بچههای گردان که باقی مانده بودند، چشمهایم روی هم آمد و بیهوش شدم.
چشم که باز کردم، خودم را در اورژانس دیدم. سرم بر دستم وصل و دکتری بالای سرم ایستاده بود. دقایقی بعد دکتر مرا تنها گذاشت. سرم را به اطراف چرخاندم و از دیدن کسی که روی تخت کناریام خوابیده بود، سخت تعجب کردم. او دانشجو بود و با ما در محاصره قرار داشت. تا نزدیک حوضچه او را دیده بودم، اما بعد از آن هیچ اثر و نشانی از او نیافتم. به خاکریز نیروهای خودی هم که رسیدیم، او را در جمع خود نیافتیم. و حالا او در کنار من قرار داشت. سخت متعجب بودم و دوست داشتم بدانم که او چگونه سر از اینجا در آورده است.
صدایش که زدم، نگاهی به من کرد و بلافاصله احوالم را پرسید.
از او خواستم تا ماجرایش را برایم بگوید. او آهی کشید و در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: « خدا اگر بخواهدَ، قادر است شیشه را در کنار سنگ سالم نگه دارد. کنار حوضچه که رسیدیم، من از فرط خستگی خوابم برد. شب از نیمه گذشته بود که از خواب بیدار شدم. در یک لحظه متوجه شدم که بین عراقیها قرار گرفتهام. توکل بر خدا سر از خاکریز نیروهای خودی در آوردم.»
بعد در حالی که لبخندی بر لب داشت ادامه داد: « و حالا هم در خدمت شما هستم.»
عملیات کربلای 5 در همین جا متوقف گردید و من بعدها شنیدم که اکثر بچههای زخمی به همراه مهندس و سیدهادی به اسارت نیروهای عراقی در آمدهاند.
انتهای پیام/