حلقه شهادتی که تنها یک بازمانده داشت
این ناگفتههای دلنشین تقدیم به مخاطبان میشود.
* دوست داشتند با همان لباس شهید شوند
شب چهارم عملیات کربلای 5 است، ما هنوز درگیر هستیم، نیروها همچنان به ستون وارد میشوند، ما داخل جاده آنتنی هستیم، همه یک جا، اگر میشد پخش شویم راحتتر میتوانستیم پاکسازی کنیم ولی همه مان باید از یک جاده هشت تا 10متری پیش میرفتیم، خیلی سخت بود، دسته پشت سری مجبور بود بایستد تا دسته جلویی پیشروی کند.
شهید بلباسی «فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)» کم کم جلوتر آمد، شهید عمویی هم وارد مهلکه شد، بلباسی بیشتر مشغول هدایت نیروها بود، از بس داد و فریاد کردم، صدام گرفت و در نمیآمد، نیروها یکی یکی میخوردند و میافتادند داخل باتلاق، توپ و نارنجک و آرپی جی به ما امان نمیداد، درگیری در اوج خود بود، نهایت فاصله ما با تانکهای عراقی پنجاه متر میشد، دژ در سمت راست ما قرار داشت، عراقیها بالای دژ بودند، در فاصله 30متری، سمت چپ ما هم تا چشم کار میکرد، دشت بود، دشتی باتلاقی، رو به روی ما تانکها قرار دارند و با نورافکن ما را تعقیب میکنند و گلوله میزنند، در حین درگیریها دیدم یکی صدایم میزند، نگاه کردم دیدم علی فارابی است، بسیجی بود، رفتم طرفاش، دیدم ترکش خورده به شکم و دستش، رودههاش کمی زده بود بیرون، چون تمام شکماش خونی شده بود، اما هنوز روحیه داشت و سرحال بود، چهره مرا زیر نور منورها تشخیص داد، چون کلاه آهنی نداشتم، شلوارم خاکی بود و پیراهن پلنگی تنام بود، چفیه هم دور گردنام، با این که از قبل به ما گفته بودند آرم سپاه را از پیراهنها بکنید، اما من آرم را در نیاوردم، کندن آرم سپاه، بیش تر دلایل امنیتی داشت، چون ممکن بود اسیر شویم، بعضی از بچهها غیرتشان اجازه نمیداد آرم را در بیاورند و دوست داشتند با همان لباس شهید شوند.
* یا تیر خلاص می خوری یا اسیر میشوی
علی فارابی اهل قائمشهر بود و در کارخانه نساجی کار میکرد، گفتم: «چی شده؟» گفت: «زخمی شدم!» شکمش را نگه داشته بود، خون از لای انگشتهاش شُرّه میکرد، گفت: «ابکایی! دیگر توان ندارم.» یک دستش هم ترکش خورده بود، گفتم: «چی کار کنم برات؟» گفت: «دو نفر بیار مرا ببرند.» میدانستم الان اصلاً نمیشود دو نفر آدم پیدا کرد که او را عقب ببرند، چون ما در هر دسته، دو نفر مخصوص حمل مجروح داشتیم، برای همین اگر مثلاً در یک زمان پنج نفر با هم مجروح میشدند، کار سخت میشد، گفتم: «صبر کن تا یک فکری بکنم.» کمی از او دور شدم، دنبال کسی میگشتم تا علی را ببرد عقب، دوباره صدام زد: «آقای ابکایی! تو را به خدا یکی را پیدا کن.»
کسی را پیدا نکردم، رفتم پیشش، گفتم: «علی آقا! من هیچکس را ندارم که تو را ببرد عقب، این جاده مستقیم است، نه چپ برو نه راست، مستقیم بگیر و برو، اگر میخواهی زنده بمانی باید خودت بروی، همه درگیرند.» گفت: «من؟ خودم بروم؟» گفتم: «آره، اگر میخواهی جان سالم به در ببری، باید خودت بروی.» سعی کردم او را ناامید کنم، گفتم: «اگر عراقیها بیایند، یا تیر خلاص میخوری یا اسیر میشوی.» بعد از کمی مکث بلند شد و لنگلنگان راه را در پیش گرفت.
فکر نمیکردم زنده بماند، تعجب کردم، نمیدانستم چطوری در رفته بود، گویا با همان وضعیت مسیر، 400 متری را رفت تا رسید به بچههای لشکر 41 ثارالله(ع)، بچهها هم او را فرستادند عقب.
سه ماه بعد او را در قائمشهر دیدم، رفته بودم به عیادتش، تا یک سال کاملاً بستری و تحت درمان بود، الان هم جانباز 70درصد است، آن روز در خانهاش به من گفت: «ابکایی! اگه تو مرا ناامید نمیکردی، حتماً جنازهام بر میگشت، شاید هم بر نمیگشت.»
* درگیری در امتداد نهر دوعیجی
درگیری ما همچنان در امتداد نهر دو عیجی ادامه داشت و نیروها را به جلو هدایت میکردیم، شهید عمویی از پشت سر ما خودش را به من رساند و دو نفره کار هدایت نیروها را ادامه دادیم، شهید بلباسی هم پشت سر ما بود که اگر لازم شد گروهان سه را بفرستد یا گروهان دو را وارد عمل کند، وقتی به این نقطه از درگیری رسیدیم، نیروهای ما کُپ کرده بودند و داشتند عقب میکشیدند، یک لحظه فشار دشمن زیاد شد، بچههایی که جلو بودند هم به عقب برگشتند.
با این که از سه طرف به سمت ما شلیک میشد، نیروهای عمل کننده ما، مثل مته موانع را سوراخ میکردند و جلو میرفتند، هر طور شده باید نفوذ میکردیم و میرفتیم پل را میگرفتیم، حالا در مسیر پیش روی، این مته به یک مانع محکم برخورده بود، هر چقدر به مته فشار میآوردیم، جلوتر نمیرفت، یک لحظه دیدم بچهها دارند دست میکشند و دارند به سمت ستون پشت سر میروند، فاصله بچههایی که آن جلو درگیرند با آن ستونی که پشت سر هستند و میخواهند دسته به دسته وارد شوند، حدود 50 متر بود، ما دستهها را یک مرتبه وارد نمیکردیم، چون نمیبایست تلفات میدادیم، باید تیم به تیم و دسته به دسته وارد عمل میشدند، دسته بعدی وقتی وارد میشد که دسته قبلی خسته بشود، یکی از دستهها کُپ کرده بود، میخواستند برگردند عقب که یکی از بچههای ستون بعدی، از ستون بیرون آمد و اسلحهاش را گرفت سمت بچههایی که داشتند عقب میکشیدند و داد کشید: «به خدا قسم یک قدم عقبتر بیایید خودم همهتان را میزنم، هیچکس حق ندارد برگردد.»
طوری داد زد که در میان آن همه هیاهو صداش شنیده شد، من جایی ایستاده بودم که او پشت سر من بود، برگشتم و سریع خودم را کشیدم کنار او و اسلحه را از دستاش گرفتم و گفتم: «مرد حسابی! الان که وقت این کارها نیست، کی میخواهد عقب نشینی کند؟ ما که هنوز جلو درگیر هستیم.»
گفت: «نه، اینها دارند میروند عقب.»
آن تعداد از بچهها هم سریع برگشتند و رفتند پناه گرفتند و دیگر عقب نرفتند.
* سه متر به هوا پرت شدم
حالا داریم کم کم خطوط را میشکنیم، اما هنوز کارمان گره خورده است، بچهها تا میخواستند از خاکریز پیشروی کنند، تیر میآمد و تانکها شلیک میکردند، یعنی هر چه به پل نزدیکتر میشدیم، مقاومت عراقیها هم بیشتر میشد، اصلاً عجیب بود، وقتی منورهاشان شروع به سوختن میکرد، هر چه جلوی مان میدیدیم آهن پاره بود، انگار دیواری ساخته باشند که در آن به جای آجر از آهن استفاده شده بود، یعنی تا پل را با تانکهاشان دیوار کرده بودند، پورباقری و خالقی، از فرماندهان گروهانها آمدند پیش من، پورباقری کمی چاق و قد بلند بود، خالقی هم همین طور، هر دو تا بهشهری بودند، پورباقری اخلاق خوشی داشت، خالقی هم همین طور، خالقی کمتر حرف میزد و آرامش خاصی داشت، پورباقری پر جنب و جوش بود و مدام در حال انجام دادن کارها، در گیرودار رزم، خالقی عملیاتیتر ظاهر میشد، خصلتهای لوطی منشی داشت، من، پورباقری و خالقی به همراه چهار، پنج نفر از بچهها و فرمانده دسته در یک نقطه جمع شده بودیم که ببینیم حالا باید چه کار کنیم؟
در حال مشورت بودیم، موضوع، کُند پیش رفتن جریان حمله بود، بحث بر سر این بود که گروهان سوم را وارد عمل کنیم یا نه، حلقه زده بودیم و داشتیم حرف میزدیم، نیمخیز بودیم، پشت من به تانکها بود، نورافکنها میافتاد روی ما، یک لحظه دیدم نورافکن یکی از تانکها، افتاده وسط حلقهای که زده بودیم، نور از سمت چپ، از داخل باتلاق آمده بود، چهره پورباقری و بقیه که رویشان به سمت من بود، روشن شد، 10 نفر میشدیم، نمیدانم چه اتفاقی افتاد؟ انگار یک فنر بزرگ زیر پای ما رها شد، بدون این که ارادهای داشته باشیم، از جا بلند شدیم، انفجاری رخ داد، من حدود سه متر به هوا پرت شدم، روی هوا معلق بودم، آن لحظهای را که پرت شده بودم به وضوح یادم هست، با کتف روی گردن پایین آمدم، کوله هم روی پشتام سوار بود، داخل کوله هم فقط مهمات وجود داشت، چون غذا و وسایل دیگر را ریخته بودم بیرون که سبکتر باشم، وقتی افتادم روی خاک، احساس کردم هیچ چیزی نمیفهمم، فقط چشمهام کار میکرد، فقط میدیدم، احساس کردم دیگر در این دنیا نیستم، شوک سنگینی به من وارد شده بود، گوشهام نمیشنید و پر شده بود از جیغ سوت، اما گه گاه صدای درگیری و ضجه را میشنیدم، نمیتوانستم دستم را تکان بدهم، شاید ترکش خورده باشم، نمیدانم، کمی بعد مطمئن شدم زنده هستم، احساس میکردم کولهپشتی و لباسم پاره شدهاند، اما ترکش نخورده بودم، تمام نیرویم را جمع کردم، چشمم خورد به... .
سریع رفتم سراغ پورباقری، دیدم، مچاله شده و تمام کرده، نفهمیدم ترکش به کجایش خورده، شاید دستش را قطع کرده بود، میگویم شاید، چون آنها اورکت داشتند، اورکت روی صورتش قرار داشت، صورتش سالم بود، رفتم سراغ خالقی، او هم شهید شده بود، یکی دیگر از بچهها هم تمام کرده بود، رفتم بالای سر دو، سه نفر دیگر از بچهها، آنها زنده بودند، اما فقط صدای خرخرشان را میشد شنید، در حال جان کندن بودند، صدای نفسهای آخرشان به گوش میرسید، از دست من کاری بر نمیآمد، سراغ هر کدامشان که میرفتم یا به شدت جراحت داشت یا به شهادت رسیده بودند، نمیدانم چه گلولهای بود، اما هر چه بود، همه را تکه پاره کرده بود.
نمیدانم امدادگرها آمدند یا نه؟ ولی من دوباره رفتم جلو، دیگر گروهان یکم ما سازمان خود را از دست داده بود، آن تعدادی که باقی مانده بودند، در حال جنگیدن بودند، من و عمویی آنها را هدایت میکردیم، در ادامه، گروهان دوم و سوم را وارد عمل کردیم.
انتهای پیام/