مثل کوه استوار بود «مادر بسيجي ها»
به ميهماني حاجيه خانم مهدويان دلاوري، مي رويم. محمد بيده نژاد، فرزند او هم سال 62 به شهادت رسيد تا بعد از عمويش محمدرضا، که سال 60 شهيد شده بود دومين شهيد خانواده باشد. بعد از او نيز مجيد و محمدحسين، دو دايي محمد راهي جبهه ها شدند تا حاجيه خانم مهدويان علاوه بر فرزندش محمد، دو برادرش را نيز شهيد بنامد. با او و دو فرزندش همنشين مي شويم و خاطرات شان را مرور مي کنيم. خاطراتي که در ميان آن ها بيش از همه نام مادري خودنمايي مي کند که استقامت و بردباري اش مثال زدني بود:
مادرم سال 66 به عنوان مادر 2 شهيد عازم مکه شد. قبل از اعزام کنار من نشست و گفت: هر وقت به مکه آمدي سر خاکم بيا و اگر نتوانستي قبرم را پيدا کني از راه دور برايم فاتحه بخوان. به او گفتم «اين چه حرفي است که مي زني مادر؟ يک سفر زيارتي است قرار نيست اتفاقي بيفتد». لبخندي زد و گفت: «من از اين سفر باز نمي گردم».
خاطرم هست زماني که برادرم مجيد شهيد
شد، از شدت ناراحتي اشک مي ريختم و ناله مي کردم اما مادرم مرا دلداري مي
داد و مي گفت: «چرا اين قدر گريه مي کني. تو هنوز 6 برادر ديگر داري که همه
آن ها بايد به جبهه بروند و از اسلام دفاع کنند. اين قدر براي مجيد گريه
نکن، بايد اشک هايت را براي بقيه برادرانت هم نگه داري.» در مراسم تعزيه
گاه مي ديدم مادرم کنارم نيست. به دنبالش که مي گشتم مي ديدم در حال
پذيرايي از ميهمان هاست. مي گفت: «قرار نيست براي از دست دادن چيزي که خدا
آن را به من هديه داده است ناراحت باشم. ميهمان دارم و بايد از آن ها
پذيرايي کنم». همان سال ها مادرم هر روز به مسجد محل مي رفت و به رزمنده
هايي که آموزش مي ديدند چاي مي داد به همين خاطر به او مي گفتند: «مادر
بسيجيها».
همسرم سماورساز بود و محمد هم از دوران کودکي نزد پدرش کار مي کرد. محمد زمان شهادت عمويش 18 سال بيشتر نداشت. يادم هست در هفتمين روز شهادت او، محمد کنار عکس عمويش ايستاد و با صدايي بلند گفت: خيلي زود پيش تو مي آيم. از همان زمان به فکر رفتن به جبهه بود. پدرش به او مي گفت: «محمد جان، مرا دست تنها نگذار، همين که کمک دست من باشي ثواب دارد»، اما محمد تصميمش را گرفته بود و رضايت پدرش را جلب کرد تا همراه برادرش حسن عازم جبهه شود.
مرداد ماه سال 65 و در روزهاي آزادسازي
مهران، محمد با دايي و برادرش در منطقه حضور داشت. حسن که يک سال از برادر
شهيدش کوچک تر است مي گويد: آخرين باري که محمد را ديدم به من گفت: امشب
رزم شبانه داريم حواست را جمع کن. محمد که در گروه تکاوران بود، همراه
همرزمانش به ارتفاعات کله قندي رفتند.
ما هم قرار شد پاسگاه دوراجي را آزاد کنيم. بعد از عمليات که به عقب برگشتيم به من گفتند محمد مجروح شده، اما کمي بعد فهميدم به شهادت رسيده است. از فرمانده مرخصي درخواست کردم تا براي تشييع پيکر او به مشهد برسم اما زماني که رسيدم او را به خاک سپرده بودند. محمد قبل از شهادت با دايي اش هم خداحافظي کرده و گفته بود: «من ديگر بر نمي گردم». اما دايي او مي خندد و مي گويد: تو هنوز بچه اي، اول نوبت ما بزرگ ترهاست. اما او از همه حلاليت گرفت و رفت. حالا بعد از سال ها هنوز جمله آخر محمد در ذهن دايي او باقي مانده است و مي گويد: اي کاش آن روز متوجه منظورش مي شدم.
مادر محمد از خوابي که در روزهاي اول شهادت فرزندش ديده است هم سخن مي گويد: وقتي محمد را به مشهد آوردند، چهره اش قابل تشخيص نبود. به همين خاطر نمي توانستم باور کنم او خود محمد است. وقتي سر مزارش مي رفتم به او مي گفتم: «هنوز باور ندارم تو شهيد شده اي. شايد اسير شده باشي و روزي به خانه برگردي». همان روزها خوابي ديدم: فضاي وسيع و سبز و خرمي بود. روي هر تخت يک نفر نشسته بود و محمد من هم در ميان آن ها ديده مي شد. چهره اش نوراني بود. به سمت محمد رفتم و با او به گفت و گو نشستم.
در آن خواب محمد لبخندي زد و 3 بار تکرار کرد: «مادرم، من محمد تو هستم». با ديدن اين خواب مطمئن شدم محمد من همان شهيدي است که او را به خاک سپرده ايم. در همان خواب به محمد گفتم: «مي خواهم نزد تو بمانم. حالا که پيدايت کرده ام مي مانم که تو را داماد کنم». اما مردي از راه رسيد و گفت: «سرپرستي اين ها بر عهده من است و مراقب شان هستم، شما نمي توانيد اين جا بمانيد.»
محمدرضا متولد 1338 بود. او دي ماه سال 60 و در نزديکي گيلانغرب به شهادت رسيد و پيکرش بيش از ۷ ماه در منطقه باقي ماند. محمدرضا و همرزمانش در منطقه گيلانغرب در محاصره قرار گرفته بودند و تشنگي رزمنده ها را آزار مي داد . به همين دليل محمدرضا براي يافتن آب از محل اختفا بيرون مي آيد که ... . پيکر او حدود 7 ماه در منطقه جنگي باقي مي ماند و سپس به مشهد منتقل مي شود.
مجيد 6 برادر داشت که همه آن ها براي اعزام به جبهه در بسيج مسجدالرضا(ع) مشهد ثبت نام کرده بودند. سن پايين مجيد مانع از آن مي شد که همراه برادرانش عازم جبهه شود اما شوق و اشتياقش براي اعزام به جبهه باعث شد کپي شناسنامه اش را دستکاري کند و به آرزويش برسد. مجيد 2 سال از محمد حسين کوچک تر بود اما 2 سال زودتر از او، در آبان ماه سال 63 و در منطقه ديواندره کردستان به شهادت رسيد.
بارها به جبهه رفت و بارها مجروح شد. وقتي ترکش خمپاره به سر او اصابت کرد او را به بيمارستان منتقل کردند اما شدت جراحت زياد بود و امکان جراحي وجود نداشت. بعد از 51 روز بيهوشي 21 مرداد 65 و در 21 سالگي به شهادت رسيد. خواهرش خاطره اي از او به ياد دارد: يک روز از جبهه تماس گرفت و با همسرش صحبت کرد. آن زمان پسرش کودکي خردسال بود. تلفن که تمام شد همسرش اشک مي ريخت و گفت: به او گفتم دخترمان تا چند ماه ديگر به دنيا مي آيد، خوشحال شد اما گفت نمي توانم به مشهد باز گردم... . چند ماه بعد زهرا به دنيا آمد. دختري که هيچ گاه چهره پدرش را نديد.
7 پسر داشت که همگي آن ها را براي دفاع از ايران اسلامي راهي جبهه کرده بود. هميشه مي گفت بايد از انقلاب دفاع کنيم و فرزندانم را براي حفظ انقلاب و کشور به جبهه ها فرستاده ام. حافظه سليمانشاهي سال 66 و در 53 سالگي به شهادت رسيد و به فرزندان شهيدش پيوست. در سفر حج تمتع و روز راهپيمايي حاجيان که براي برائت از مشترکان تجمع کرده بودند، مورد حمله نيرو هاي امنيتي عربستان قرار گرفت و به شهادت رسيد. با وجود پيگيري هاي بسيار، اثري از پيکر اين شهيده يافت نشد اما بر اساس شواهد، او در قبرستان ابوطالب عربستان به خاک سپرده شده است. برادر او «جواد سليمانشاهي» نيز در روزهاي انقلاب و در مشهد به شهادت رسيده بود.