کد خبر: ۵۳۲۶۸
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۶ - ۲۹ اسفند ۱۳۹۲

یک جرعه آب در ازای رگبار کلاش

تمام وجودمان فریاد می زد: آب! ... آب!... حالا چیزی برایمان اهمیت نداشت. به هیچ چیز جز آب، فکر نمی کردیم. وقتی به دوستانم نگاه کردم پوست چروک خورده صورت و لب های داغمه بسته و آن گره بزرگ روی پیشانی شان را چون کتاب کهنه ای خواندم هیچ چیز فقط آب.
به گزارش شیرازه به نقل از سایت جامع آزادگان: از گروه هم سن و سال های ما، در یک سلول نگهداری می کردند. هیچ خبری از آب نبود هر چه فریاد زده بودیم مای! مای! گویا اصلا برای این کلمه معنایی قائل نبودند. یا کر بودند و چیزی نمی شنیدند و یا انتظار لحظه هایی را می کشیدند که تا چند ساعت دیگر پیش می آمد. در یک سلول کوچک که جا برای نشستن نبود، با زخم های نو و کهنه ی خود چپیدیم. هنوز همدیگر را داشتیم.

هنوز بوی خودی می دادیم و این طرف سلول هر چه بود خودی بود. هیچ کس نمی دانست باید انتظار چه چیز را بکشد. تفریحات عراقی تمام غیرمنتظره بود. آینده، دیواری از سرب بود که نفوذ را در خود، غیر ممکن می کرد. من ولی از همین افکار خسته از هجو آزار دهنده ی حدس و گمان بریده بودم، می خواستم با ته مانده ی نیرویم مشت به دیوار بکوبم فریاد بزنم چه می خواهید از جان ما؟ عراقی! همه چیز فردا. همه چیز فردا. کابل، کتک شمع آجین کردن، شوک الکتریکی، فردا... نامردها امشب فقط کمی آب. و اجازه بدهید یکی دو ساعت پلک هایمان روی هم بیاید شاید فراموش کنیم چه کشیدیم تا حالا.
 
ساعت ۱۰ در سلول را با سرو صدا باز شد. سربازان مسلحی که در چهارچوب در ایستاده بودند، یک بار دیگر آن کلمه ی نفرت بار را در خاطره ها زنده کردند. بازجویی.
 
برای بازجویی می برند؟ ... چه بگوییم؟.... چه می پرسند؟... چه می کنند با ما ؟ ... نمی دانم.... ناراحت نباشید زیاد سخت نیست.... عادی می شود.... شمع؟! ....
 
مرا به اتاقی بردند که یک میز کوچک فلزی در گوشه آن قرار داشت و یک افسر خسته پشتش نشسته بود. معلوم بود که معترض است. خوابش دیر شده است. و با کمال تعجب به جای کابل، خودکاری در میان انگشتانش بود و هیچ خبری نه از شمع و نه از یک صندلی که سیم های درهم برهم با گیره های مخصوصی کنارش متصل است؛ نبود... چند سال داری؟! چهارده سال!
 
مصاحبه ساده و مختصر و با اندکی خوش رفتاری به پایان رسید. ساعت ۱۲ شب به سلول مان برگشتیم. در حالی که هنوز تشنه بودیم و گرسنگی و ضعف و ناتوانی ما از تک و تا انداخته بود بدن مان مثل کویر تشنه محتاج آب بود. تمام وجودمان فریاد می زد: آب! ... آب!... حالا چیزی برایمان اهمیت نداشت. به هیچ چیز جز آب، فکر نمی کردیم. وقتی به دوستانم نگاه کردم پوست چروک خورده صورت و لب های داغمه بسته و آن گره بزرگ روی پیشانی شان را چون کتاب کهنه ای خواندم هیچ چیز فقط آب. به هیچ چیز جز آب فکر نمی کردیم. نه به فردا.

نه به روزها و سال های طولانی اسارت و نه به شکنجه هایی که بعدها... یا حسین چه کشیدی... چه شکنجه ای است تشنگی.... چطور فرو نریختی، بدون ذره ای ترحم در را بستند و ما را با خاطره جنون انگیز آب واگذاشتند. گذاشتند که فراموش شویم.... و فراموشمان کردند. باور نمی کردیم پس آب چی؟! باور نمی کردیم که رفته باشند، که کسی پشت این در لعنتی صدایمان را نشنود. که حالا سکوت بر اردوگاه حاکم شده باشد.
 
مای... مای... پشت در سکوت بود. واقعا سکوت بود صدا و فریاد ما به در دیوار سلول  کوبیده می شد و به خودمان بازمی گشت. حتی صدای پای نگهبان هم شنیده نمی شد. دیوانه کننده بود. حالا یک جرعه آب را با یک رگبار کلاش هم عوض می کردیم... حتما شیری، دستشویی، چیزی این نزدیکی ها بود. کافی بود خود را به آن می رساندیم می توانستیم خود را در یک قطره آب غرق کنیم. فریاد زدیم، به در کوبیدیم، با مشت ها به در کوبیدیم. فریاد کشیدیم... نامردها... مای... مای... نه، سکوت بود... خواب بودند همه .... مشت هایی که با نفرت و قدرت بیشتری به در کوبیده می شد حالا تبدیل به حمله های جنون آمیز با مشت لگد شد... با تمام قدرت خود را به در می کوبیدیم. ما آب می خواستیم. هیچ چیز برایمان اهمیت نداشت.

تشنگی ما را به جنون کشانده بود با تمام توان کوبیدم. ناگهان صدای شکستن آمد. در از چهارچوب خود جدا شد... باید خود را به آب می رساندیم. ولی در چهارچوب در متوقف شدیم. خشک مان زد. در هم چپیدیم. به هم فشرده شدیم. چشم هایمان از حدقه بیرون زده بود. تشنگی فراموش مان شد.... ساعت ۱۲ شب فاجعه هنوز ادامه داشت. این همه سرباز ساکت را پشت در باور نمی کردیم. ساعتی بود که انتظار این لحظه را می کشیدند. و بعد فریادی برنخواست. کسی دستور آتش نداد. هیچ کس حرکتی نکرد. فقط، برق آتشی که از نوک تیربار خارج می شد فضا را روشن می کرد.
نظرات بینندگان