کد خبر: ۵۵۷۶۸
تاریخ انتشار: ۰۹:۱۸ - ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳

روزی که پای «میرزا محمد» شکست

پای میرزا محمد در لاشه هلی‌کوپتر گیر کرده بود و مردم تلاش می‌کردند که او را نجات دهند. یکی دو نفر سر مردم فریاد می‌کشیدند و امر و نهی می‌کردند. او که تحمل دیدن توهین به مردم را نداشت، گفت: «چرا با مردم این طور برخورد می‌کنید؟».
به گزارش شیرازه به نقل از فارس، سردار شهید «محمد بروجردی» به سال 1333 در روستای «دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد؛ وی در دوران انقلاب در رابطه با اکثر حرکت‌های انقلابی، مسئولیت شناسایی، جمع‌آوری اطلاعات و طرح‌ریزی عملیات را به عهده داشت.
 
نخستین روزهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که عوامل داخلی ابرقدرت‌ها، فتنه و آشوب را در مناطق کردنشین به راه انداختند، با فرمان تاریخی حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر مقابله و سرکوب ضدانقلاب، عازم پاوه شد؛ حضور آن شهید در کردستان (که تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت) منشأ خیرات و برکات زیادی شد. پس از تصویب طرح تشکیل سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان، مسئولیت این کار به میرزا محمد سپرده شد.
 
اقدامات مؤثر این تشکیلات در کردستان، سازماندهی ضدانقلاب و نقشه‌های اجنبی‌پرستان را برهم زد و آرزوی ایجاد اسرائیل دوم در کردستان را در دل آمریکا و ایادیش دفن کرد و سرانجام این مسیح کردستان، در تاریخ اول خرداد 1362 در حالی که با عده‌ای دیگر از همرزمانش در مسیر جاده مهاباد، نقده حرکت می‌کردند بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
 
همدلی با مردم یکی از ویژگی‌های بارز این شهید است؛ در این رابطه روایت آقای هاشمی یکی از همرزمان شهید بروجردی را می‌خوانیم:                                                              
 
در یکی از روزهای سخت جنگ در سردشت جلسه داشتیم. با هلی‌کوپتر به آن جا رفتیم. هنگام بازگشت تماس گرفتند و گفتند: «چند نفر مجروح هست که باید هر چه زودتر منتقل شوند. آن‌ها در پیرانشهر هستند. به آن جا بروید و آن‌ها را با خودتان بیاورید».
 
در پادگان پیرانشهر توقف کردیم. چند مجروح را به داخل هلی‌کوپتر آوردند. سپاهی بودند و وضع خوبی هم نداشتند. تا آن موقع در بیمارستان ارتش بستری بودند.
 
وقتی خواستیم حرکت کنیم گفتند چند پرستار به عنوان مراقب باید همراه مجروحان بیایند. چون جا نداشتیم اعتراض کردیم. چاره‌ای نبود. پرستارها با چمدان‌هایشان منتظر بودند تا داخل شوند. قرار بود بعد از تحویل مجروحین برای مرخصی بروند. با وجود این که جا نداشتیم قبول کردیم. جا کم بود و توی هلی کوپتر ایستاده بودیم.
 
در بین راه متوجه شدیم که کمک خلبان و خلبان‌ها با پرستارها برخورد خوبی ندارند. بروجردی بیشتر از دیگران از دیدن این وضع ناراحت شد ولی سکوت کرد.
 
نزدیکی‌های ارومیه خلبان به کمکش گفت برای این که شهر را دور نزنیم به ارتفاع سمت چپ می‌رویم که درست بالای سر پادگان است.
 
کمک خلبان فرمان را به چپ داد ولی کنترل هلی‌کوپتر از دستش خارج شد؛ هلی‌کوپتر لرزش عجیبی پیدا کرد؛ او هم از ترس دسته فرمان را رها کرد و دست‌هایش را روی چشم‌های خود گذاشت. صحنه عجیب و وحشتناکی بود. هلی‌کوپتر پس از سقوط سه تکه شد. کنار باغی نزدیک یک روستا سقوط کرده بودیم.
 
به سختی از هلی کوپتر بیرون آمدم. چند دقیقه‌ای گیج بودم و نمی‌دانستم کجا هستم و به کجا می‌روم. بیست قدمی که از آن جا دور شدم همه چیز به یادم آمد و به حالت عادی برگشتم. بقیه هم یکی یکی از هلی کوپتر بیرون آمدند. محمد را ندیدم. با عجله به طرف هلی کوپتر برگشتم. متوجه شدم که بین دو تکه هلی کوپتر گیر کرده است.
 
با نگرانی پرسیدم: چی شده؟
 
گفت: پایم شکسته.
 
با کمک مردم او را بیرون آوردیم؛ البته با سختی فراوان چون پایش زیر صندلی گیر کرده بود. در حین کار، مردم تلاش می‌کردند که لاشه هلی‌کوپتر را جا به جا کنند. یکی دو نفر بر سر مردم فریاد می‌کشیدند و به آن‌ها امر و نهی می‌کردند. ناگهان بروجردی از کوره در رفت. گفت: «چرا با مردم این طور برخورد می‌کنید؟» در حالی که از درد داشت بیهوش می‌شد باز هم نتوانست تحمل کند که به کسی توهین شود.
 
بعد از تلاش زیاد او را زیر تکه‌های هلی کوپتر بیرون آوردیم و منتقلش کردیم به بیمارستان.
 
نظرات بینندگان