آقا با چه کسی در دوره طلبگی هم حجره بوده اند؟
ماشین مقام معظم رهبری قبل از انقلاب چه بوده است؟
در آن زمان ايشان يک ماشين پيکان استيشن يا شبيه آن در اختيار داشتند که پدر و خانواده را با آن به تبريز آورده بودند، رانندگي ماشين هم يکي دوبار که من ديدم، به عهده خود ايشان بود
به گزارش شیرازه، متن زير بخشي از کتاب منتشر نشده حديث روزگار؛ خــاطــرات مستند استاد
سيدهادي خسروشاهي درباره مقام معظم رهبری است که با عنايت استاد در اختيار
هفته نامه پنجره قرار گرفته است تا در پرونده ربع قرن رهبری منتشر شود.
آشنایی ما با آیت الله خامنه ای چگونه رقم خورد؟
والد ماجد بنده، مرحوم آيتالله سيدمرتضي خسروشاهي، از مجتهدين بنام و صاحب رساله آذربايجان و از علماي مبارز ضد رضاخاني در تبريز بود و به همين دليل، در جريان کشف حجاب، در سال 1314، بههمراه چند نفر ديگر از علماي معروف تبريز، دستگير و به سمنان تبعيد و در آنجا زنداني شدند ... پس از ماهها که در زندان بودند، سرانجام بهطور مشروط آزاد و به مشهد مقدس تبعيد شدند و مدتي طولاني در آن شهر ماندند ... همين امر، موجب آشنايي و الفت ايشان با علما و بزرگان مشهد شد ... .
... مرحوم ابوي پس از سقوط رضاخان، به تبريز مراجعت کردند ولي بعضي از علماي آذربايجاني مانند مرحوم آيتالله حاج شيخ غلامحسين تبريزي و آيتالله آقا سيدجواد تبريزي که خود قبلا به مشهد آمده بودند، همچنان در اين شهر مقدس به قصد اقامت دائم ماندند. از آن تاريخ به بعد، والد محترم، همه ساله در تابستان و بهطور مرتب، براي زيارت مرقد شريف امامرضا (عليهالسلام) به مشهد سفر ميکرد و به مدت يک ماه در آنجا اقامت مينمود و من هم که آخرين فرزند بودم، در اين سفرها همراه ايشان بودم.
ما هر سال همراه پدر و مادر، عازم مشهد ميشديم و در مسافرخانه سيد محترمي به نام آقا ميرکاظم از خدام معروف آستان قدس که در کوچهاي مقابل کوچه مسجد گوهرشاد قرار داشت، يک ماه ميمانديم. آقاسيدکاظم تابستان هرسال، در ماه خاصي آن تک واحدي را اجاره نميداد و براي پدر من يا ميهمان همه ساله خود نگه ميداشت. پس از ورود به مشهد، بهطور طبيعي در حرم مطهر يا بيرون، بعضي از علما پدر را ملاقات ميکردند و ديدارها شروع ميشد. کساني که به علت تکرار ديدار همه ساله، نامشان را بهخاطر دارم عبارت بودند از: آيتالله سيديونس اردبيلي، آيتالله سبزواري، آيتالله شيخ احمد کفايي، آيتالله سيدجواد تبريزي، آيتالله شيخ غلامحسين تبريزي، آيتالله قمي، آيتالله سيدمحمود علوي و ...
علاوه بر ديدارها، در بازديدها هم من نوعا همراه پدر بودم و يادم هست در آن سال تازه معمم شده بودم. در منزل آقاسيدجواد رفتيم و سيد جواني براي ابوي و حقير چاي آورد که ايشان، سيدعلي آقا خامنهاي بود و بهنظرم اين در سال 1330 يا 1331 بود چون در سال 1332، پدر رحلت کرد و سفر سالانه ما به مشهد قطع گرديد و بعد هم من به قم آمدم ...
آشنایی ما با آیت الله خامنه ای چگونه رقم خورد؟
والد ماجد بنده، مرحوم آيتالله سيدمرتضي خسروشاهي، از مجتهدين بنام و صاحب رساله آذربايجان و از علماي مبارز ضد رضاخاني در تبريز بود و به همين دليل، در جريان کشف حجاب، در سال 1314، بههمراه چند نفر ديگر از علماي معروف تبريز، دستگير و به سمنان تبعيد و در آنجا زنداني شدند ... پس از ماهها که در زندان بودند، سرانجام بهطور مشروط آزاد و به مشهد مقدس تبعيد شدند و مدتي طولاني در آن شهر ماندند ... همين امر، موجب آشنايي و الفت ايشان با علما و بزرگان مشهد شد ... .
... مرحوم ابوي پس از سقوط رضاخان، به تبريز مراجعت کردند ولي بعضي از علماي آذربايجاني مانند مرحوم آيتالله حاج شيخ غلامحسين تبريزي و آيتالله آقا سيدجواد تبريزي که خود قبلا به مشهد آمده بودند، همچنان در اين شهر مقدس به قصد اقامت دائم ماندند. از آن تاريخ به بعد، والد محترم، همه ساله در تابستان و بهطور مرتب، براي زيارت مرقد شريف امامرضا (عليهالسلام) به مشهد سفر ميکرد و به مدت يک ماه در آنجا اقامت مينمود و من هم که آخرين فرزند بودم، در اين سفرها همراه ايشان بودم.
ما هر سال همراه پدر و مادر، عازم مشهد ميشديم و در مسافرخانه سيد محترمي به نام آقا ميرکاظم از خدام معروف آستان قدس که در کوچهاي مقابل کوچه مسجد گوهرشاد قرار داشت، يک ماه ميمانديم. آقاسيدکاظم تابستان هرسال، در ماه خاصي آن تک واحدي را اجاره نميداد و براي پدر من يا ميهمان همه ساله خود نگه ميداشت. پس از ورود به مشهد، بهطور طبيعي در حرم مطهر يا بيرون، بعضي از علما پدر را ملاقات ميکردند و ديدارها شروع ميشد. کساني که به علت تکرار ديدار همه ساله، نامشان را بهخاطر دارم عبارت بودند از: آيتالله سيديونس اردبيلي، آيتالله سبزواري، آيتالله شيخ احمد کفايي، آيتالله سيدجواد تبريزي، آيتالله شيخ غلامحسين تبريزي، آيتالله قمي، آيتالله سيدمحمود علوي و ...
علاوه بر ديدارها، در بازديدها هم من نوعا همراه پدر بودم و يادم هست در آن سال تازه معمم شده بودم. در منزل آقاسيدجواد رفتيم و سيد جواني براي ابوي و حقير چاي آورد که ايشان، سيدعلي آقا خامنهاي بود و بهنظرم اين در سال 1330 يا 1331 بود چون در سال 1332، پدر رحلت کرد و سفر سالانه ما به مشهد قطع گرديد و بعد هم من به قم آمدم ...
اولین دیدار مفصل با آیت الله خامنه ای
آشنايي من، پس از آن ديدار نخستين و درواقع عبوري غيرمعرفتي، قطع شد و دو سه سال بعد، شايد سال 1334 يا 1335 بود که من طلبه قم شده بودم. بهنظرم همراه يکي دو نفر از دوستان و طلاب حوزه علميه قم با اتوبوس عازم مشهد شديم ... دوستان، اقوام يا آشناياني در مشهد داشتند که بهسراغ آنها رفتند و من عازم مسافرخانه «صادق بستني»، اخوي مرحوم علامه شيخ محمدتقي جعفري شدم که همشهري ما بود و ابوي بنده را هم خوب ميشناخت و با اخوي من مرحوم آيتالله آقاسيداحمد خسروشاهي نيز آشنا و رفيق بود و خود نيز از اهل فضل و شعر و ادب به شمار ميرفت.
...صبح روز بعد، به مدرسه نواب که تقريبا روبهروي مسافرخانه صادق بستني قرار داشت رفتم و در آنجا قدم ميزدم تا دوستي يا آشنايي را ببينم که ناگهان با سيدعلي آقاي خامنهاي روبهرو شدم که همراه آقاي سيد جعفر شبيري زنجاني به مدرسه آمدند و من سلام کردم. آقاي خامنهاي پس از احوالپرسي پرسيدند: شما کي آمديد و کجا هستيد؟ گفتم ديشب آمدم و در مسافرخانه روبهرو هستم. گفتند چرا مسافرخانه؟ حجره ما در اين مدرسه خالي است و شبها هم کسي نيست، ما فقط روزها ميآييم. شما بياييد اينجا، هم در کنار دوستان تنها نيستيد و هم سروصدا و مشکلات مسافرخانه را نداريد. من هم که از خدا ميخواستم جايي پيدا کنم که هم راحت باشم و هم شبي 15 ريال کرايه تخت ندهم! فوري پذيرفتم و رفتم ساک و کيف خود را از مسافرخانه برداشتم و به مدرسه آوردم و در حجره ايشان، مستقر شدم و آن سال، تا مراجعت به قم در همان مدرسه ماندم و البته تقريبا همه روزه حضرت آقاي خامنهاي و اخوي بزرگشان، حضرت آقاي سيدمحمد خامنهاي به مدرسه ميآمدند و آنها را ميديديم و با دوستاني که از قم آمده بودند و به مدرسه ميآمدند، مأنوس ميشديم.
بعد هم در همان سالها، ايشان براي ادامه تحصيل به حوزه علميه قم آمدند و در مدرسه حجتيه که بنده نيز حجرهاي در آن داشتم، سکونت کردند و بهطور طبيعي آشنايي بيشتر شد و تبديل به دوستي گرديد.
ماجرای نامه آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان به محمدتقی شریعتی
من هم نوعا تابستانها يا به تبريز يا مشهد ميرفتم. يکبار مرحوم آيتالله طالقاني و شادروان مهندس مهدي بازرگان نامهاي با امضاي مشترک به جناب آقاي شيخ محمدتقي شريعتي مدير مسئول «کانون نشر حقايق اسلامي» نوشته بودند که در مشهد به ايشان بدهم و من پس از ديدار با آيتالله خامنهاي، گفتم که نامهاي براي آقاي شيخ محمدتقي شريعتي دارم و آدرس کانون را بلد نيستم؟ ايشان گفتند شما شايد به تنهايي نتوانيد آنجا را پيدا کنيد. بعد از ظهر من ميآيم با هم ميرويم.
بعدازظهر آمدند، همراه ايشان پياده يا با درشکه ـ خاطرم نيست ـ رفتيم. فکر کردم شريعتي يک شيخ و يکي از علماي معمم است ... اما وقتي به کانون رسيديم، با يک فرد کت و شلواري شاپو بر سر، ولي عبا بر دوش! روبهرو شدم که آقاي خامنهاي گفت ايشان آقاي شريعتي است.
جوانها و دانشجوياني که در آنجا نشسته بودند، تقريبا اعتنا يا توجهي به ما و به قول آيتالله خامنهاي: «دو تا سيد لاغر عينکي!» نکردند تا به نزد آقاي شريعتي که در آن بالا نشسته بود رسيديم و سلام کرديم. البته ايشان با آيتالله خامنهاي آشنايي داشت ولي حقير را نميشناخت ... و من نامه را دادم. ايشان نامه را باز کرد و خواند و بلافاصله احترامات آغاز شد، يعني شايد در آن نامه اشارهاي به حقير شده بود ... و وقتي ايشان به احترام و تجليل پرداخت، دانشجوها يا جوانان حاضر هم برخورد محترمانهتري پيدا کردند! بعد با آقاي شيخ محمدتقي شريعتي کمي صحبت کرديم و عازم رفتن بوديم که ايشان گفتند. خب! آقايان در نامه نوشتهاند که شما با بچههاي کانون هم آشنا بشويد و ملاقاتي داشته باشيد و آنها به ديدار شما بيايند.
گفتم من در مدرسه نواب، حجره جناب آقاي خامنهاي هستم. هر وقت دوستان تشريف بياورند، در خدمت هستم. شايد يک روز بعد براي ديدار بيشتر خود آقاي شيخ محمدتقي شريعتي، به منزل ايشان رفتم که علي شريعتي هم در آنجا حضور داشت و نامبرده در پايان ملاقات خبر داد که همراه چند نفر از دانشجويان به ديدن بنده خواهند آمد. از ميان آن عده، نام خود علي شريعتي، مهدي مظفري، دکتر سرجمعي و عربزاده به يادم مانده است. آقاي خامنهاي وقتي از موضوع مطلع شدند براي پذيرايي از آنها چون وسايل کافي براي چاي درست کردن بهنظرم در حجره نبود، دو تا خربزه مشهدي خريده بودند که صبح زود همراه خود به حجره آوردند! ... من فکر کردم که ميهمانها زياد باشند و دو تا خربزه کافي نباشد، لذا به ايشان گفتم: «علي آقا! اينها که نميبيند!؟» درواقع کلمه «گورمز» ترکي را به فارسي ترجمه کرده و بهکار بردم که در زبان ما دو معني دارد: يکي «کافي نيست» يا کم است و ديگري «نميبيند!» و چون بنده تازه مکالمه فارسي را ياد ميگرفتم و همچنان در کاربرد ترجمه لغات ترکي به فارسي مشکل داشتم، دچار اين اشتباه شدم ... علي آقا خنده مليحي کرد و گفت: قرار نبود که خربزهها ببينند؟ اگر مرادتان اين است که «کم» است. خوب اگر کم آمد، بقالي نزديک است، دو مرتبه ميخريم!
اخوي ايشان آيتالله سيدمحمد خامنهاي هم که گويا در آن ديدار حضور داشت، بعدها در سفري به رم که براي شرکت در اجلاس بينالمللي مجالس، همراه هيئتي از مجلس شوراي اسلامي به ايتاليا آمده و ميهمان من بودند، وقتي داستان فوق را براي دوستان نقل کردم، گفتند: البته جمله ديگري هم موقع اذان ظهر گفتيد که شبيه همين بود. بعد افزودند: شما آن وقتها اول وقت نماز ميخوانديد و چون براي ناهار دوستان، کباب سفارش داده بوديم و آن را آوردند، اما در آن هنگام، صداي اذان از بلندگوي صحن بلند شد و شما بلافاصله عازم نماز شديد و گفتيد که من ميروم نماز، لطفا «پاي مرا نگه داريد!»... «پاي» در ترکي به معني سهم يا قسمت است و گويا من بهجاي اينکه بگويم سهم مرا نگه داريد، همان کلمه «پاي» ترکي را بهکار برده بودم که معني بيربطي داشت و نقل آن در رم، موجب خنده نمايندگان محترم مجلس حاضر در جلسه گرديد.
...به هرحال دانشجوها آمدند و يک ساعتي درباره ضرورت همکاري فرهنگي بين طلاب حوزه و دانشجويان صحبت کرديم و آنها در موقع رفتن آدرسي به من دادند که شب دوشنبه، جلسه انجمن اسلامي دانشجويان مشهد در آن محل برگزار خواهد شد.
آدرس، منزل يکي از دانشجويان بود. شب دوشنبه معهود، پس از نماز مغرب و عشا من به تنهايي به آنجا رفتم، دکتر شريعتي درباره «مکتب واسطه» يا «مکتب توحيدي» سخن ميگفت که گوش کرديم و بعد بعضي از دوستان سوالاتي را مطرح کردند که علي شريعتي توضيح و پاسخ داد.
سپس برنامه «تفريح» آقايان آغاز شد. يکي از دانشجويان کتابي آورده بود که تاليف يکي از وعاظ معروف مشهد درباره «معراج» بود و اين نويسنده محترم، نام فارسي کتاب را باحروف لاتين هم در پشت جلد نوشته بود: «پرواز يا هوانوردي پيامبر» Parvaz ya havanavardie peyambar! که اين نامگذاري و کتابت آن به لاتين، موجب خنده آقايان گرديد و دکتر شريعتي گفت: خب براي اثبات علمي امر، بايد آن را با حروف لاتين و تلفظ فارسي مينوشتند تا مسئله محکمتر شود و بهخوبي اثبات گردد.
... سپس کتاب قطوري را مهدي مظفري باز کرد که معلوم شد «حليه المتقين» است و او قسمتهايي از يک فصل خاص آن را ميخواند و بقيه ميخنديدند! البته بنده هم جزو خندهکنندگان بودم!... و لزومي هم ندارد که از فصل مزبور نام ببرم. علاقهمندان اگر به حليه المتقين مراجعه کنند، لابد خود به سرعت آن فصل را خواهند يافت!
ارتباط ما پس از آن ديدار و جلسه، با انجمن اسلامي دانشجويان مشهد برقرار شد و تبادل فرهنگي و ارسال کتاب و نشريه از طرف بنده و از قم، آغاز گرديد و استمرار يافت...
رهبر انقلاب در دوران طلبگی با چه کسی هم حجره بود؟
نوعا آقاياني که در مدرسه حجتيه بودند مانند آيتالله شيخ محمدرضا مهدوي کني و اخويشان آيتالله آقاشيخ و آيتالله سيدعلي خامنهاي و اخويشان آيتالله سيدمحمد خامنهاي و آيتالله جوادي آملي و آيتالله هاشمي رفسنجاني و آيات و حجج آقايان: سيدکمال شيرازي (سعادت پرور) و اخويشان آقاشيخ حسن تهراني، شهيد محمدجواد باهنر، علي اکبر ناطق نوري، موسوي خوئينيها، عباسعلي عميد زنجاني، شيخ مسلم کاشاني، شيخ غلامحسين ابراهيمي ديناني، شيخ قاسم تهراني، شيخ محمدجواد حجتيکرماني و اخويشان مرحوم علي حجتي کرماني و اخوان معزي (شيخ هادي، حسن، عبدالعلي و عبدالحسين) و اخوان لاله زاري (سيدعبدالحسين، سيدحسن و سيدمحمد) و سيدعبدالکريم هاشمينژاد، سيدحسن ابطحي، سيدحسن معين شيرازي، سيدعبدالصاحب حسيني، شيخ مرتضي بني فضل، شيخ يدالله دوزدوزاني، سيدابوالفضل موسوي تبريزي، سيدعلي انگجي، شيخ هادي فقهي، شيخ مجتبي کرمانشاهي، شيخ عزيزالله تهراني (خوشوقت)، شيخ مجتبي تهراني و آقاي صائني زنجاني و... همگي يا اغلب، اهل تهجد بودند و در نماز جماعت صبح و ظهر و مغرب يا در مجلس دعاي کميل که شبهاي جمعه در مسجد حجتيه توسط آقاي سيدمحسن خرازي و آقارضا استادي و آقاي ناطق نوري و مرحوم شيخ قاسم تهراني و اينجانب برگزار ميگرديد يا مجلس دعاي ندبه که در محل کتابخانه مدرسه حجتيه توسط مرحوم حاج شيخ عباس تهراني اقامه ميشد، شرکت ميکردند.
حجره يا اتاق ايشان در مدرسه حجتيه در طبقه دوم بلوکي بود که حجره بنده هم در همان بلوک، ولي در طبقه اول آن قرار داشت. ايشان با اخوي خود آيتالله آقاي آقا سيدمحمد (حفظه الله) همحجره بودند، من هم با جناب آقا ميرزا محمد محقق مرندي... بنده خيلي کم به ديدار دوستان ميرفتم چون بهنظرم ميرسيد که هر کسي براي خود برنامه درسي و مطالعهاي دارد و ايجاد مزاحمت مکرر معقول نيست؛ بهويژه که اغلب دوستان را بهطور روزانه در مسجد يا درس امام خميني يا علامه طباطبايي ميديديم و به همين دليل کمتر به حجره دوستان ميرفتم. ولي گاهي و در ايام تعطيل که ميديدم مزاحمت نيست، سري به ايشان و اخويشان و ديگر دوستان ميزدم.
البته اخوي ايشان هم که تقريبا پس از آقاي شيخ علي اکبر هاشمي رفسنجاني و آقا سيدبيوک اهري تبريزي، کمي به ظاهر از «اعيان» مدرسه محسوب ميشد، «کته» خوبي ميپخت که گاهي ما هم بهرهمند ميشديم و خورش آن هم نوعا ماست و خرما يا نيمرو بود!
روزي آيتالله خامنهاي به حجره ما آمدند. همحجره من، آقا ميرزا محمد محقق حضور نداشت. من بلند شدم و جاي خود را به ايشان دادم و خود در جاي آقا ميرزا محمد نشستم. ايشان در پشت ميز کوچک مطالعه من نشستند و با انبوهي از اوراق و مقالهها و اسناد و بريده جرايد داخلي و خارجي که برايکارهاي خود آنها را جمعآوري کرده بودم، روبهرو شدند و پس از بررسي اجمالي گفتند: چه ميشد که در حوزهها براي فارغالتحصيلان رشتههاي غير فقه و اصول هم لقبهاي رسمي! بهکار ميرفت تا همه مجبور نشوند که فقط بهسراغ فقه و اصول بروند.
در واقع، مرادشان اين بود که در حوزهها بايد به رشتههاي ديگر نيز بها داده شود تا هر کسي مطابق علاقه و ذوق خود پس از تحصيل مقدمات و بخشي از فقه و اصول و تفسير و فلسفه، به مقداري که لازم است، نه در حد تخصصي، به آن رشته مورد علاقه خود بپردازد و براي عقب نماندن از قافله دريافت لقب آيتاللهي، مجبور نشود در رشتهاي به تحصيل ادامه دهد که مورد علاقهاش نيست.
پس از اين صحبت کوتاه، من بلند شدم تا از گوشه چپ اتاق که روي چراغ فتيلهاي نفتي، چاي درست کرده بودم، براي ايشان چاي بياورم و در برگشت ديدم که ايشان بعضي اوراق را که روي ميزم بود، ورق ميزنند. چاي را آوردم و کمي ديگر صحبت کرديم و ايشان رفتند ...
فراموش نکردن سال تولد یک نفر پس از 40 سال توسط آیت الله خامنه ای
شايد 40 سال بعد، در اوايل دوران رهبري که به ديدار ايشان رفته بودم، اصحاب هم حضور داشتند. ايشان پس از احوالپرسي، «سن» مرا پرسيدند؟ و من به «مزاح» گفتم: حدود 40 سال. ايشان لبخندي زدند و گفتند: چقدر؟ گفتم: حدود 40! ... ايشان اينبار خنديدند و گفتند: روزي در مدرسه حجتيه، به حجره شما آمدم، شما بلند شديد که براي من چاي بياوريد و من شناسنامه شما را که روي کتابها بود ورق زدم. جنابعالي متولد 1317 هستيد و من 1318، يعني يک سال هم از من بزرگتر هستيد. ولي من باز به شوخي ادامه دادم و گفتم: خب! همين ميشود حدود 40 سال! ... البته موضوع شناسنامه را من يادم نبود. وقتي ايشان آن را يادآوري کردند، من هم به يادم آمد و اين نکته به ظاهر کوچک، نشان از دقت و حافظه نيرومندي است که آيتالله خامنهاي از آن برخوردارند.
ماشین آیت الله خامنه ای قبل از انقلاب چه بود؟
يکبار ايشان همراه والد محترمشان آيتالله آقا سيدجواد تبريزي، به تبريز آمده بودند و در محله «راسته کوچه» بر منزل مرحوم آيتالله حاج شيخ نصرالله شبستري وارد شده بودند و چون درب منزل ايشان هميشه براي رفت و آمد علما و طلاب باز بود و من هم تابستانها مشتري دائمي آنجا بودم و روي همان علاقه و سابقه روابط پدري و روحيه کنجکاوي که همواره داشتم، در موقع سفر ايشان به تبريز، چندين بار به آنجا رفتم و در مجلس علمايي شرکت کردم و خدمت ايشان و ابويشان هم رسيدم.
در آن زمان ايشان يک ماشين پيکان استيشن يا شبيه آن در اختيار داشتند که پدر و خانواده را با آن به تبريز آورده بودند، رانندگي ماشين هم يکي دوبار که من ديدم، به عهده خود ايشان بود و در اين سفر نيز کاملا روشن بود که ايشان مراقب و مواظب ابوي خود هستند و شايد اين سفر به ظاهر «هوا خوري» در تابستان هم، بهخاطر سلامتي ابويشان بوده است.
پس از واقعه 15 خرداد و دستگيري امام و قتل عام مردم قم، تهران، ورامين و ديگر شهرها و حوادث بعدي، روزي آيتالله هاشمي رفسنجاني مرا دعوت کرد که در جلسهاي در منزل يکي از دوستان شرکت کنم. به آن جلسه رفتم. صحبت از ضرورت انتشار يک نشريه مخفي سياسي براي پوشش خبري نهضت امام خميني بود و همه حضار به اتفاق اين پيشنهاد را تاييد کردند و پذيرفتند.
توزیع نشریه بعثت در مشهد توسط آیت الله خامنه ای
... بدين ترتيب نشريه بعثت آغاز به انتشار نمود و مورد استقبال قرار گرفت ... توزيع نشريه هم البته مانند خود نشريه مخفي بود. مقالات اساسي آن را نوعا آيتالله رفسنجاني، آيتالله مصباح يزدي، شهيد محمدجواد باهنر، مرحوم علي حجتي کرماني و اينجانب مينوشتيم و آقايان سيدمحمود دعايي، مهدي طارمي و شريفي گرگاني هم هر کدام بهنحوي در تايپ و تهيه مقدمات و اخبار و تنظيم و توزيع آن سهيم بودند. (داستان آن را من در مقدمه مجموعه کامل شمارههاي آنکه اخيرا از سوي مرکز اسناد تجديد چاپ و منتشر گرديده، نوشتهام که بعد بهطور مفصلتر و همراه اسناد، تحت عنوان: «نشريات مخفي حوزه علميه قم» منتشر گرديد). ارسال نشريه به شهرستانها هم با توجه به مراقبت شديد رژيم و شرايط خفقان موجود، يکي از مشکلات اساسي در مسير توزيع کامل آن بود و با پست هم که اصلا امکانپذير نبود، ولي به هرحال دوستان و برادران در شهرهاي بزرگ، بهنحوي اين مشکل را با توزيع نسخههاي ارسالي يا تکثير آن در محل، حل کرده بودند.
يکي از اين مراکز، شهر مقدس مشهد بود و از هر شمارهاي که منتشر ميشد، چند نسخه به بعضي از دوستان از جمله حضرت آقاي خامنهاي فرستاده ميشد و ايشان علاوه بر توزيع نسخههاي معدود ارسالي از قم، ترتيبي داده بودند که نشريه توسط دوستانشان در مشهد تکثير گردد تا بهدست افراد بيشتري برسد.
يکي
دو نسخه از نمونه تکثير شده در مشهد که به دست من رسيد، معلوم شد که مشکل
تکثير برادران مشهدي، از ما بيشتر است چون ما حداقل يک ماشين تايپ و يکي دو
دستگاه پليکپي داشتيم و ميتوانستيم به سرعت صفحات نشريه را تنظيم و چاپ
کنيم (و حتي بعضي از اعلاميهها و نامههاي آيتالله خامنهاي را هم در
قم تکثير کنيم). ولي در مشهد گويا اين وسايل هم فراهم نبوده و آقاي مروي
سماورچي که يکي از فعالين تکثير و توزيع اعلاميهها و بعثت در مشهد و از
بازداشتيهاي 15 خرداد است، در مصاحبهاي با «مرکز اسناد انقلاب اسلامي
مشهد» در اينباره ميگويد: «قسمتي از اعلاميههاي آقايان مشهد و مجله
بعثت که از قم ارسال ميشد، در «مدرسه دودرب» با مشارکت آقاي فاکر و من
صورت ميپذيرفت. وسايل چاپ که چيزي جز شيشهاي نبود که روي آن مرکب ريخته
ميشد و برگه استنسيل دستي روي شيشه آغشته به مرکب، خوابانده ميگشت و با
برگردان آن روي برگههاي سفيد، تکثير حاصل ميشد».
آقاي مروي در ادامه ميگويد که: «سرانجام قضيه لو رفت و ما جا بهجا شديم و مدتي تکثير در ميدان تمپالمحله از محلات قديمي مشهد در منزل يک روحاني انجام ميگرفت و پس از تکثير، توسط عدهاي توزيع ميگرديد».
بههرحال در تهيه و تايپ و تکثير و توزيع اين نشريه در قم، نهايت مخفيکاري به عمل ميآمد و تا آخر هم عليرغم توقيفها و دستگيريها و بازجوييهاي مکرر دوستان و اينجانب، ساواک و شهرباني قم نتوانستند مسئولين و محل تکثير آن را پيدا کنند... البته آيتالله مصباح يزدي که از همان زمان آغاز نشر بعثت راديکالتر از ماها بود، پس از انتشار چند شماره، از بعثت جدا شد و به تنهايي، نشريه مخفي انتقام را که بيشتر جنبه فکري و ايدئولوژيک داشت، منتشر ساخت.
در مورد پنهانکاري، ما تا آنجا دقت داشتيم که در نقل خبرها هم سعي ميکرديم «مخفيکاري» لازم بهعمل آيد. مثلا وقتي اخوي بزرگ بنده، مرحوم آيتالله سيداحمد خسروشاهي همراه شهيد آيتالله قاضي طباطبايي و آيتالله سيدمهدي دروازهاي و وعاظ محترم تبريز دستگير و به زندان قزل قلعه در تهران منتقل شدند، من در نقل خبر در بعثت، اول نام آيتالله قاضي را ذکر کردم و بعد نام اخوي را ... تا کسي از اين نکته باريک به دخالت من در امر بعثت پي نبرد ...
اتفاقا يکبار آيتالله خامنهاي به اين نکته اشاره کردند و به من گفتند: من نخست فکر ميکردم که شما در امر بعثت دستي داشته باشيد، ولي وقتي که در خبر دستگيري آقايان تبريز، نخست نام آقاي قاضي ذکر شده بود، احتمال دادم که شما نباشيد چون با توجه به رقابتهاي موجود در تبريز، قاعدهاش اين بود که اگر شما در نشريه بوديد، نخست نام آقاي اخوي نقل ميشد!
به هرحال نشريه بعثت نزديک به دو سال و جمعا در 14 شماره، بهطور مخفيانه چاپ و در سراسر ايران توزيع شد و عمال رژيم عليرغم همه مراقبتها و پيگيريها و کوششها، از کشف محل چاپ و نام نويسندگان آن عاجز ماندند. ولي پس از جريان ترور حسنعلي منصور و دستگيري آيتالله هاشمي رفسنجاني و سپس علي حجتي کرماني و هجرت برادر عزيزمان آقاي سيدمحمود دعايي به عراق، شهر نجف، نشريه تعطيل گرديد.
آقاي مروي در ادامه ميگويد که: «سرانجام قضيه لو رفت و ما جا بهجا شديم و مدتي تکثير در ميدان تمپالمحله از محلات قديمي مشهد در منزل يک روحاني انجام ميگرفت و پس از تکثير، توسط عدهاي توزيع ميگرديد».
بههرحال در تهيه و تايپ و تکثير و توزيع اين نشريه در قم، نهايت مخفيکاري به عمل ميآمد و تا آخر هم عليرغم توقيفها و دستگيريها و بازجوييهاي مکرر دوستان و اينجانب، ساواک و شهرباني قم نتوانستند مسئولين و محل تکثير آن را پيدا کنند... البته آيتالله مصباح يزدي که از همان زمان آغاز نشر بعثت راديکالتر از ماها بود، پس از انتشار چند شماره، از بعثت جدا شد و به تنهايي، نشريه مخفي انتقام را که بيشتر جنبه فکري و ايدئولوژيک داشت، منتشر ساخت.
در مورد پنهانکاري، ما تا آنجا دقت داشتيم که در نقل خبرها هم سعي ميکرديم «مخفيکاري» لازم بهعمل آيد. مثلا وقتي اخوي بزرگ بنده، مرحوم آيتالله سيداحمد خسروشاهي همراه شهيد آيتالله قاضي طباطبايي و آيتالله سيدمهدي دروازهاي و وعاظ محترم تبريز دستگير و به زندان قزل قلعه در تهران منتقل شدند، من در نقل خبر در بعثت، اول نام آيتالله قاضي را ذکر کردم و بعد نام اخوي را ... تا کسي از اين نکته باريک به دخالت من در امر بعثت پي نبرد ...
اتفاقا يکبار آيتالله خامنهاي به اين نکته اشاره کردند و به من گفتند: من نخست فکر ميکردم که شما در امر بعثت دستي داشته باشيد، ولي وقتي که در خبر دستگيري آقايان تبريز، نخست نام آقاي قاضي ذکر شده بود، احتمال دادم که شما نباشيد چون با توجه به رقابتهاي موجود در تبريز، قاعدهاش اين بود که اگر شما در نشريه بوديد، نخست نام آقاي اخوي نقل ميشد!
به هرحال نشريه بعثت نزديک به دو سال و جمعا در 14 شماره، بهطور مخفيانه چاپ و در سراسر ايران توزيع شد و عمال رژيم عليرغم همه مراقبتها و پيگيريها و کوششها، از کشف محل چاپ و نام نويسندگان آن عاجز ماندند. ولي پس از جريان ترور حسنعلي منصور و دستگيري آيتالله هاشمي رفسنجاني و سپس علي حجتي کرماني و هجرت برادر عزيزمان آقاي سيدمحمود دعايي به عراق، شهر نجف، نشريه تعطيل گرديد.
نظرات بینندگان