وقتی که بازدید از اماکن تاریخی به حسرت یک جانباز تبدیل میشود
گلایههای دردآور یک جانباز قطع نخاعی
یک جانباز قطع نخاعی در عین اینکه از برخورد برخی مسئولان ادارات و دستگاههای اداری نگران است، بازدید از اماکن تاریخی استان هم برای وی به یک حسرت تبدیل شده است.
به گزارش شیرازه به نقل از خبرگزاری فارس، در یک صبح زیبای بهاری از
خبرگزاری خارج میشوم. نسیم صبحگاهی نشاطم را دو چندان میکند و قدمها را
برای رسیدن به مقصد محکمتر برمیدارم تا با او که همه دنیایش را برای
داشتن دنیای آرام به من و تو داد به گفتوگو بنشینم.
بعد از لحظاتی و گذر از حیاط زیبای هتل وارد طبقه اول میشوم سراغ جانبازانی را که امروز به بهانه معاینات پزشکی در این محل گرد آمدهاند میگیرم.
هیاهوی خاصی بر فضای سالن حاکم است، چرخهای ویلچر در هر طرف در حالی که وی را که ایثار و گذشت از ذرهذره وجودش فریاد میزند جابهجا میکند.
جانبازان دلاوری که هر کدام به زیباترین شکل مشق عشق، بزرگی و ایثار را بارها و بارها در جبهههای شرق و غرب و جنوب کشور نوشته و در جبهههای مقدس رد پایی از خود به یادگار گذاشتهاند.
آنانی که گاه در لابلای کوههای سر به فلک کشیده کردستان در دفاع از این آب و خاک مشغول بودند و گاه در میان امواج خروشان کارون و اروند، تن به طوفان دریا سپردهاند، که حکایتشان یک تاریخ حادثه را در برابر ما آشکار میکند.
اینها سواران جدا مانده از کاروان شهدا هستند که در تمام این سالها، شب و روزشان را به امید رسیدن به این کاروان با زخمها و یادگارهای دوران دفاع مقدس سر کردهاند.
اگر چه بسیاری از این عزیزان، پاداش شجاعتشان را از خدای سبحان گرفته و به مقام عظمای شهادت نایل آمدند، اما اگر به دقت به جاده زندگی نگاه کنیم، سوارانی را میبینیم که همچنان چالاک و چابک به سمت نور در حرکت هسند.
جانبازی یکه و تنها در حالی که نامهای در دست دارد روی ویلچر نشسته است. هرکدام از جانبازان حاضر همراهی دارند و همین تنهایی او بیشتر کنجکاوم میکند.
بیدرنگ به سراغش میروم و سلام میدهم، نگاهش به صورتم خیره میماند با تعجب نگاهم میکند میگوید: بله امری بود!
خبرنگارم؛ این را که میگویم؛ لبخندی میزند و میگوید: میخواهی ما را سوژه کنی، این را میگوید و این بار با صدای بلند میخندد.
میگویم: نه میخواهم اگر اجازه دهید خاطرات زیبای روزهای ایثار و گذشت ملتم را از پشت عینک کسی که با پوست و استخوان تمام آن صحنهها را لمس کرده است، ببینم.
این را که میگویم چشمانش گرداگرد اتاق میگردد و در حالی که انگشت اشارهاش از دور پیرمردی را که بدنش از گردن به پائین بیحس است نشانم میدهد میگوید که من در برابر امثال این افراد هیچی نیستم.
لحظهای سکوت بینمان حاکم میشود. قطرهای اشک از آسمان چشمانش بر پهنه زمین زیر پلکهایش میچکد.
میدانم به سالهای دور میاندیشید آن زمان که نه از ویلچر خبری بود و نه از این هتل؛ ویلچری که بزرگترین یارش بعد از عملیات والفجر هشت و جا ماندن پاهایش در جبهه شده است.
مهر سکوت را میشکنم و میپرسم؛ آقای خضری از طریق کدام نیرو به جبهه اعزام شدید؟ میگوید که از سال 59 در همان آغازین سالهای پیروزی انقلاب به بدنه ارتش جمهوری اسلامی پیوستم.
با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از آب و خاکم که از سوی دشمنان متجاوز مورد هجمه قرار گرفته بود عازم مناطق عملیاتی شدم.
در عملیاتهای زیادی در مناطق مختلف کشور حضور داشتم و در همان سالهای نخست جنگ در اکثر مناطق جنگی همچون، سومار قصرشیرین، خرمشهر، والفجر و غیره را بودم.
میپرسم در چه عملیاتی جانباز شدید؟ میگوید: سال 65 در آخرین روزهای عملیات والفجر بود که گردان قصد رفتن به یک منطقه دیگر را داشت.، تجهیزات و هر آنچه را داشتیم جمع کردیم گردان به صورت پیاده در حال حرکت بود، من نیز به همراه همرزمانم مشغول جمع کردن سنگرها بودیم که در یک لحظه بمب فرانسوی در بین زمین و آسمان منفجر شد و به زمین افتادم.
بهترین همرزمان و دوستانم در آن عملیات به شهادت رسیدند شهیدان لطفالله خانپور،یدالله رحیمی، حسن کرمی و چند نفر دیگر از همرزمانم بودند که در آن عملیات آسمانی شدند.
کاش من به جای آنها بودم و یا حداقل همراه آنها..
این را که میگوید برای لحظهای بیشتر و بیشتر در خود جمع میشود سرش را پائین میاندازد و دستانش را به فریاد اشکهای بیامانی که بر پهنه صورتش شلاق میزند میبرد.
اشکهای چشمانش برای لحظهای زیر آسمان لبخندش گم میشود و در حالی که زیرچشمی اطرافش را میپاید همین که مطمئن میشود کسی نگاهش نمیکند، اشکهایی را که پهنه صورتش را در برگرفته، پاک میکند و میگوید: باور کنید زندگی با چنین شرایطی بسیار سخت است آن هم بدون یار و یاوری.
میپرسم چرا تنها آمدهاید؟
میگوید: همسرم سالهای سال است من را ترک کرده است چون مشکلات جسمانی جانبازان بر روی روحیه خانوادهها تاثیر میگذارد و همین امر موجب جدایی همسران از جانبازان میشود.
برخی از همسران جانبازان را که با تمام وجود به همسرانشان عشق میورزند و در سختیها در کنارشان هستند میبینم به حال خودم اشک میریزم. احساس میکنم اگر من به جای همسرم بودم هیچ وقت حاضر به جدایی از او نبودم.
معتقدم انسان تا زمانی که جوان و سالم است چندان نیازی به کمک اطرافیان ندارد، زن و مرد برای دادن آرامش به یکدیگر ازدواج میکنند و نباید به محض بروز مشکل و تنها به خاطر رسیدن به آرامش خود دیگری را با کولهباری از مشکلات رها کنند.
احساس میکنم همسران افراد جانباز باید بیش از آنکه یک همسر برای شوهرانشان باشد، یک یار و رفیق همراه باشند و با تمام وجود آنها را درک کنند و این نیاز به فرهنگسازی دارد.
مطمئن هستم اگر همسرم به هر دلیلی در شرایط من قرار میگرفت حاضر به ترک کردنش نمیشدم و مثل پدر و یا مادرم از او مراقبت میکردم ولی افسوس که...
حرفش را نزده قورت میدهد و بعد از مکث چند لحظهای میگوید: همه چیز که پول نیست ولی متاسفانه بسیاری از ما امروزه همه زندگیمان را در پول خلاصه کردهایم و همین امر آسایش را از زندگیهای ما ربوده است.
احساس میکنم گاهی یک دعای خیر و لبخند رضایت که به خاطر یک خدمت کوچک به همنوع میکنی از طرف مقابل میگیری، ارزشی به مراتب بالاتر از میلیاردها تومان ثروت دارد.
میپرسم با فرزندانتان در ارتباط هستید؟
دو فرزند دارم که به خاطر اینکه در شهرهای دیگر مشغول به کار هستند از من دور هستند ولی بیش از آنکه ارتباطی پدر و فرزندی داشته باشیم مثل دوست هستیم، یکی از پسرهایم حدود 2 سال است در دادگستری یکی از شهرهای خدمت میکند.
الان نزدیک به دو سال است با مشغول شدن بچهها در ادارات شهرستانهای دیگر تنها زندگی میکنم آن هم در خانهای که واقعا کسی حاضر به زندگی کردن نیست.
تمام امورات زندگیام را خودم انجام میدهم و نزدیک به 20 سال است علاوه بر کنار آمدن با جانبازی قطع نخاعی بالای 70 درصد، با یک کلیه زندگی میکنم و آنقدر برای عمل جراحی به اتاق عمل رفتهام که برایم عادی شده است.
مشکلات جامعه جانبازان زیاد است و حتی از لحاظ رفت و آمد هم به دلیل عدم مناسبسازی معابر با محدودیتهای زیادی مواجه هستیم.
بیتوجهی و بیاحترامی برخی کارکنان در هنگام مراجعه به ادارات مختلف از دیگر مشکلاتی است که جامعه جانبازان ما در استان با آن مواجه هستند.
برخورد مردم با ما بسیار خوب است و حتی برای کمک کردن به ما در جاهای مختلف از خود ما اجازه میگیرند که این نوع رفتار خیلی ارزشمند است.
کاش برخی از مسئولان پشت میزنشینی که امروز به خاطر ایثار و از خودگذشتگی امثال ما به این جایگاه رسیدهاند نیز به اندازه مردم عادی درک داشتند.
راه و مسیری که من و امثال من در زمان جنگ در آن قدم نهادیم انتخاب خود ما بود و امروز به عنوان یادگاران دوران جنگ و بازماندگان قافله شهدا تنها خواسته ما از مسئولان احترام و گوش دادن به درد دلهایمان است.
گاهی برخورد، وعدهها و حرفهایی که از سوی مسئولان در مورد جامعه ایثارگری و خانواده شهدا در رسانههای مختلف مطرح میشود موجب بدبین شدن مردم نسبت به ما میشود و این در حالی است که گاهی سرکشی یک مسئول از یک جانباز و خانوادهاش به یک حسرت چند ساله تبدیل میشود و این نشانه فاصله معنادار بین گفته و عمل است.
تنها خواسته ما از مسئولان حمایت معنوی است هر چند مشکلات جامعه جانبازان و خانوادههای آنان به دلیل شرایط خاصی که دارند بسیار سخت و از لحاظ مادی نیاز به حمایت دارند اما گاهی حضور معنوی یک مسئول در کنار جانباز بهترین حمایت است.
از مسئولان میخواهم جانبازان را که یادگاران روزهای جبهه و جنگ هستند را به امان خدا رها نکنند و زمانی به یاد آنها بیفتند که دیگر دیر باشد.
گاهی مسئولان ما زمانی که جانبازی بعد از سالها رنج و سختی و تحمل درد به شهادت می رسد تازه به فکر تجلیل از مقامش میافتند و برایش مراسم برگزار میکنند" امروز ما را دریابید فردا دیر است".
امروز در ادارات و دستگاههای مختلف به ما بیاحترامی میشود و فردا در زمان بسته شدن کتاب زندگیمان برایمان مراسم میگیرند.
متاسفانه در برخی موارد هم دید مردم به یک جانباز، منفی است که این نگاه باید با کارهای فرهنگی برداشته شود.
برخی از جانبازان نمیتوانند برای پیگیری برخی امورات به ادارات بروند و جدای از این هم متاسفانه در بسیاری از موارد پاسخگویی مسئولان به جانبازانی که برای این آب و خاک خدمت و جانفشانی کردهاند، بیگانه هستند.
کسانی که در جنگ هیچ دخلی نداشتند امروز همه کاره شده و حتی از پاسخ دادن به امثال ما شانه خالی میکنند.
صفا، صمیمیت و گذشتی که در آن روزها همه را به هم متصل و دلها را به یکدیگر نزدیک میکرد امروز وجود ندارد و بسیاری از حرکات دروغ و ریا است.
آنچه امروز به نام ترویج ایثار و شهادت از سوی برخی ادارات انجام میشود شعاری تو خالی است که تاثیرگذاری آن در حد صفر است.
بیتوجهی به بحث مناسب سازی معابر و ادارات به عنوان حق مسلم جانبازان و معلولین مورد بیمهری قرار میگیرد و در این میان این ما هستیم که باید با وجود چنین شرایطی برای رفت و آمد و انجام برخی کارها شرایط سختی را تحمل کنیم.
مراسمات روز جانباز هر ساله برگزار میشود اما بیشتر از آنکه مراسمی برای ما باشد به یک سخنرانی خشک و خالی از سوی مسئولان خلاصه شده و ما میمانیم با دنیایی از مشکلاتی که حتی اجازه مطرح کردن آن در روزی که به نام مت نامگذاری شده است، داده نمیشود.
خواستهای از مسئولان داری؟
تنها آرزویم بازدید از اماکن تاریخی به ویژه خانههای قدیمی شهرم سنندج است. حسرتی که در دوران کودکی به دلیل کمبود بضاعت مالی و فاصله طبقاتی از آن محروم شدیم و بعد از انقلاب با وجود اینکه بازدید از این اماکن برای مردم عادی است برای امثال من به دلیل شرایط جسمانی بازهم یک رویاست.
گشت و گذار در این اماکن خاطرات زمانهای قدیم را در ذهنم تداعی میکند، کاش میشد.
این را گفت و در حالی که نامهای در دست داشت به امید اینکه موافقت انتقال فرزندش از شهرستان همجوار به شهر سنندج را از استاندار بگیرد به سمتش روانه شد.
بعد از لحظاتی و گذر از حیاط زیبای هتل وارد طبقه اول میشوم سراغ جانبازانی را که امروز به بهانه معاینات پزشکی در این محل گرد آمدهاند میگیرم.
هیاهوی خاصی بر فضای سالن حاکم است، چرخهای ویلچر در هر طرف در حالی که وی را که ایثار و گذشت از ذرهذره وجودش فریاد میزند جابهجا میکند.
جانبازان دلاوری که هر کدام به زیباترین شکل مشق عشق، بزرگی و ایثار را بارها و بارها در جبهههای شرق و غرب و جنوب کشور نوشته و در جبهههای مقدس رد پایی از خود به یادگار گذاشتهاند.
آنانی که گاه در لابلای کوههای سر به فلک کشیده کردستان در دفاع از این آب و خاک مشغول بودند و گاه در میان امواج خروشان کارون و اروند، تن به طوفان دریا سپردهاند، که حکایتشان یک تاریخ حادثه را در برابر ما آشکار میکند.
اینها سواران جدا مانده از کاروان شهدا هستند که در تمام این سالها، شب و روزشان را به امید رسیدن به این کاروان با زخمها و یادگارهای دوران دفاع مقدس سر کردهاند.
اگر چه بسیاری از این عزیزان، پاداش شجاعتشان را از خدای سبحان گرفته و به مقام عظمای شهادت نایل آمدند، اما اگر به دقت به جاده زندگی نگاه کنیم، سوارانی را میبینیم که همچنان چالاک و چابک به سمت نور در حرکت هسند.
جانبازی یکه و تنها در حالی که نامهای در دست دارد روی ویلچر نشسته است. هرکدام از جانبازان حاضر همراهی دارند و همین تنهایی او بیشتر کنجکاوم میکند.
بیدرنگ به سراغش میروم و سلام میدهم، نگاهش به صورتم خیره میماند با تعجب نگاهم میکند میگوید: بله امری بود!
خبرنگارم؛ این را که میگویم؛ لبخندی میزند و میگوید: میخواهی ما را سوژه کنی، این را میگوید و این بار با صدای بلند میخندد.
میگویم: نه میخواهم اگر اجازه دهید خاطرات زیبای روزهای ایثار و گذشت ملتم را از پشت عینک کسی که با پوست و استخوان تمام آن صحنهها را لمس کرده است، ببینم.
این را که میگویم چشمانش گرداگرد اتاق میگردد و در حالی که انگشت اشارهاش از دور پیرمردی را که بدنش از گردن به پائین بیحس است نشانم میدهد میگوید که من در برابر امثال این افراد هیچی نیستم.
لحظهای سکوت بینمان حاکم میشود. قطرهای اشک از آسمان چشمانش بر پهنه زمین زیر پلکهایش میچکد.
میدانم به سالهای دور میاندیشید آن زمان که نه از ویلچر خبری بود و نه از این هتل؛ ویلچری که بزرگترین یارش بعد از عملیات والفجر هشت و جا ماندن پاهایش در جبهه شده است.
مهر سکوت را میشکنم و میپرسم؛ آقای خضری از طریق کدام نیرو به جبهه اعزام شدید؟ میگوید که از سال 59 در همان آغازین سالهای پیروزی انقلاب به بدنه ارتش جمهوری اسلامی پیوستم.
با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از آب و خاکم که از سوی دشمنان متجاوز مورد هجمه قرار گرفته بود عازم مناطق عملیاتی شدم.
در عملیاتهای زیادی در مناطق مختلف کشور حضور داشتم و در همان سالهای نخست جنگ در اکثر مناطق جنگی همچون، سومار قصرشیرین، خرمشهر، والفجر و غیره را بودم.
میپرسم در چه عملیاتی جانباز شدید؟ میگوید: سال 65 در آخرین روزهای عملیات والفجر بود که گردان قصد رفتن به یک منطقه دیگر را داشت.، تجهیزات و هر آنچه را داشتیم جمع کردیم گردان به صورت پیاده در حال حرکت بود، من نیز به همراه همرزمانم مشغول جمع کردن سنگرها بودیم که در یک لحظه بمب فرانسوی در بین زمین و آسمان منفجر شد و به زمین افتادم.
بهترین همرزمان و دوستانم در آن عملیات به شهادت رسیدند شهیدان لطفالله خانپور،یدالله رحیمی، حسن کرمی و چند نفر دیگر از همرزمانم بودند که در آن عملیات آسمانی شدند.
کاش من به جای آنها بودم و یا حداقل همراه آنها..
این را که میگوید برای لحظهای بیشتر و بیشتر در خود جمع میشود سرش را پائین میاندازد و دستانش را به فریاد اشکهای بیامانی که بر پهنه صورتش شلاق میزند میبرد.
اشکهای چشمانش برای لحظهای زیر آسمان لبخندش گم میشود و در حالی که زیرچشمی اطرافش را میپاید همین که مطمئن میشود کسی نگاهش نمیکند، اشکهایی را که پهنه صورتش را در برگرفته، پاک میکند و میگوید: باور کنید زندگی با چنین شرایطی بسیار سخت است آن هم بدون یار و یاوری.
میپرسم چرا تنها آمدهاید؟
میگوید: همسرم سالهای سال است من را ترک کرده است چون مشکلات جسمانی جانبازان بر روی روحیه خانوادهها تاثیر میگذارد و همین امر موجب جدایی همسران از جانبازان میشود.
برخی از همسران جانبازان را که با تمام وجود به همسرانشان عشق میورزند و در سختیها در کنارشان هستند میبینم به حال خودم اشک میریزم. احساس میکنم اگر من به جای همسرم بودم هیچ وقت حاضر به جدایی از او نبودم.
معتقدم انسان تا زمانی که جوان و سالم است چندان نیازی به کمک اطرافیان ندارد، زن و مرد برای دادن آرامش به یکدیگر ازدواج میکنند و نباید به محض بروز مشکل و تنها به خاطر رسیدن به آرامش خود دیگری را با کولهباری از مشکلات رها کنند.
احساس میکنم همسران افراد جانباز باید بیش از آنکه یک همسر برای شوهرانشان باشد، یک یار و رفیق همراه باشند و با تمام وجود آنها را درک کنند و این نیاز به فرهنگسازی دارد.
مطمئن هستم اگر همسرم به هر دلیلی در شرایط من قرار میگرفت حاضر به ترک کردنش نمیشدم و مثل پدر و یا مادرم از او مراقبت میکردم ولی افسوس که...
حرفش را نزده قورت میدهد و بعد از مکث چند لحظهای میگوید: همه چیز که پول نیست ولی متاسفانه بسیاری از ما امروزه همه زندگیمان را در پول خلاصه کردهایم و همین امر آسایش را از زندگیهای ما ربوده است.
احساس میکنم گاهی یک دعای خیر و لبخند رضایت که به خاطر یک خدمت کوچک به همنوع میکنی از طرف مقابل میگیری، ارزشی به مراتب بالاتر از میلیاردها تومان ثروت دارد.
میپرسم با فرزندانتان در ارتباط هستید؟
دو فرزند دارم که به خاطر اینکه در شهرهای دیگر مشغول به کار هستند از من دور هستند ولی بیش از آنکه ارتباطی پدر و فرزندی داشته باشیم مثل دوست هستیم، یکی از پسرهایم حدود 2 سال است در دادگستری یکی از شهرهای خدمت میکند.
الان نزدیک به دو سال است با مشغول شدن بچهها در ادارات شهرستانهای دیگر تنها زندگی میکنم آن هم در خانهای که واقعا کسی حاضر به زندگی کردن نیست.
تمام امورات زندگیام را خودم انجام میدهم و نزدیک به 20 سال است علاوه بر کنار آمدن با جانبازی قطع نخاعی بالای 70 درصد، با یک کلیه زندگی میکنم و آنقدر برای عمل جراحی به اتاق عمل رفتهام که برایم عادی شده است.
مشکلات جامعه جانبازان زیاد است و حتی از لحاظ رفت و آمد هم به دلیل عدم مناسبسازی معابر با محدودیتهای زیادی مواجه هستیم.
بیتوجهی و بیاحترامی برخی کارکنان در هنگام مراجعه به ادارات مختلف از دیگر مشکلاتی است که جامعه جانبازان ما در استان با آن مواجه هستند.
برخورد مردم با ما بسیار خوب است و حتی برای کمک کردن به ما در جاهای مختلف از خود ما اجازه میگیرند که این نوع رفتار خیلی ارزشمند است.
کاش برخی از مسئولان پشت میزنشینی که امروز به خاطر ایثار و از خودگذشتگی امثال ما به این جایگاه رسیدهاند نیز به اندازه مردم عادی درک داشتند.
راه و مسیری که من و امثال من در زمان جنگ در آن قدم نهادیم انتخاب خود ما بود و امروز به عنوان یادگاران دوران جنگ و بازماندگان قافله شهدا تنها خواسته ما از مسئولان احترام و گوش دادن به درد دلهایمان است.
گاهی برخورد، وعدهها و حرفهایی که از سوی مسئولان در مورد جامعه ایثارگری و خانواده شهدا در رسانههای مختلف مطرح میشود موجب بدبین شدن مردم نسبت به ما میشود و این در حالی است که گاهی سرکشی یک مسئول از یک جانباز و خانوادهاش به یک حسرت چند ساله تبدیل میشود و این نشانه فاصله معنادار بین گفته و عمل است.
تنها خواسته ما از مسئولان حمایت معنوی است هر چند مشکلات جامعه جانبازان و خانوادههای آنان به دلیل شرایط خاصی که دارند بسیار سخت و از لحاظ مادی نیاز به حمایت دارند اما گاهی حضور معنوی یک مسئول در کنار جانباز بهترین حمایت است.
از مسئولان میخواهم جانبازان را که یادگاران روزهای جبهه و جنگ هستند را به امان خدا رها نکنند و زمانی به یاد آنها بیفتند که دیگر دیر باشد.
گاهی مسئولان ما زمانی که جانبازی بعد از سالها رنج و سختی و تحمل درد به شهادت می رسد تازه به فکر تجلیل از مقامش میافتند و برایش مراسم برگزار میکنند" امروز ما را دریابید فردا دیر است".
امروز در ادارات و دستگاههای مختلف به ما بیاحترامی میشود و فردا در زمان بسته شدن کتاب زندگیمان برایمان مراسم میگیرند.
متاسفانه در برخی موارد هم دید مردم به یک جانباز، منفی است که این نگاه باید با کارهای فرهنگی برداشته شود.
برخی از جانبازان نمیتوانند برای پیگیری برخی امورات به ادارات بروند و جدای از این هم متاسفانه در بسیاری از موارد پاسخگویی مسئولان به جانبازانی که برای این آب و خاک خدمت و جانفشانی کردهاند، بیگانه هستند.
کسانی که در جنگ هیچ دخلی نداشتند امروز همه کاره شده و حتی از پاسخ دادن به امثال ما شانه خالی میکنند.
صفا، صمیمیت و گذشتی که در آن روزها همه را به هم متصل و دلها را به یکدیگر نزدیک میکرد امروز وجود ندارد و بسیاری از حرکات دروغ و ریا است.
آنچه امروز به نام ترویج ایثار و شهادت از سوی برخی ادارات انجام میشود شعاری تو خالی است که تاثیرگذاری آن در حد صفر است.
بیتوجهی به بحث مناسب سازی معابر و ادارات به عنوان حق مسلم جانبازان و معلولین مورد بیمهری قرار میگیرد و در این میان این ما هستیم که باید با وجود چنین شرایطی برای رفت و آمد و انجام برخی کارها شرایط سختی را تحمل کنیم.
مراسمات روز جانباز هر ساله برگزار میشود اما بیشتر از آنکه مراسمی برای ما باشد به یک سخنرانی خشک و خالی از سوی مسئولان خلاصه شده و ما میمانیم با دنیایی از مشکلاتی که حتی اجازه مطرح کردن آن در روزی که به نام مت نامگذاری شده است، داده نمیشود.
خواستهای از مسئولان داری؟
تنها آرزویم بازدید از اماکن تاریخی به ویژه خانههای قدیمی شهرم سنندج است. حسرتی که در دوران کودکی به دلیل کمبود بضاعت مالی و فاصله طبقاتی از آن محروم شدیم و بعد از انقلاب با وجود اینکه بازدید از این اماکن برای مردم عادی است برای امثال من به دلیل شرایط جسمانی بازهم یک رویاست.
گشت و گذار در این اماکن خاطرات زمانهای قدیم را در ذهنم تداعی میکند، کاش میشد.
این را گفت و در حالی که نامهای در دست داشت به امید اینکه موافقت انتقال فرزندش از شهرستان همجوار به شهر سنندج را از استاندار بگیرد به سمتش روانه شد.
نظرات بینندگان