اشتباه درست همشهری های حافظ!
اینک نوبت زمان است! یا صاحبالزمان! از روز غیبت به این طرف باورت میشود آدمیت هیچ بهاری را تجربه نکرده؟
شیــرازه/ حسن قدیانی در وطن امروز نوشت: ن والقلم که قصه، قصه خرابات است. ابتدا باید در آب «رکنآباد» شستوشویی کرد و آنگاه از «دروازه قرآن» رد شد. شهری که نام دروازهاش قرآن باشد، باید هم «حافظ» داشته باشد تا کلامالله را با چهارده روایت از بر بخواند. عشق است حافظه حافظ. رندی که خوب بلد بود چگونه دست حرف، دست کلمه، دست مصرع، دست بیت، دست غزل را بگیرد و ببرد پابوس یوسف گمگشته… «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور، کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور؛ این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن، وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور؛ دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت، دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور». محافظ مفهوم انتظار به حضرت حافظ میگویند. غزل او غزالی بود که جز دنبال یــار نگشت. حقا که دیوانهکننده است دیوان حافظ. دلم «شیراز» میخواهد تا در چند محله آن طرفتر از «حافظیه» به صاحب فیروزهایترین گنبد این سرزمین بگویم: «السلام علیک یا احمد بن موسی». اگر حافظ، برادر بزرگتر شعر است، «شاهچـــراغ» دوران خوش کودکی نیز برادر بزرگتر امام رضا علیهالسلام است. راستی چه رازی نهفته است در شیراز؟
ای شهر خراباتیها! باید هم حافظ، سنگ تو را به سینه بزند؛ «خوشا شیراز و وصف بیمثالش». «سعدیه»، «باغ ارم»، «ارگ»، «دارالرحمه»، «بازار وکیل» و… اصلا همین حوض حیاط حرم حضرت احمد بن موسی علیهالسلام، مساحت همه خاطرات بچگیهای من است، با آن ماهی قرمزهای کوچک که تا بوی بهار میشنیدند، بازیگوشتر میشدند. دلم شیراز میخواهد، شیراز و دو رکعت نماز… به یاد خم ابروی یار! الا ای یوسف گمگشته جناب حافظ! داغ فراق تو بد کرده حال بشریت را! اینک حتی فریاد محراب هم بلند است! «شهید محراب» در همین شیراز، دیوان را که میگشود، ایوان ظهور تو را اندیشه میکرد؛ «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید…». الا ای مسیحا نفس! غیبت تو، نظم «بوستان» را بهم ریخته! بیتو، بهار زمین، چنگی به دل زمان نمیزند! مگر نه آنکه صاحبالزمان تویی؟ گیرم که موسم بهار باشد؛ بدون آفتاب، پرستو با چه رویی برگردد؟
در «گلستان» دارالرحمه، بنازم «نثر» آن شهید را که جای جای وصیتنامهاش پر از «مهدی فاطمه» بود. لب هیچ شهیدی بیخود به خنده وا نمیشود. کاش چشم ما هم، مثل آن شهید شیرازی، شهادت میداد به دیدن تو. ای خلاصه خلقت که هم «محمد»ی و هم «علی» و هم «نوح» و هم «روح»! غزل هنوز هم به عشق تو سروده میشود و بهار، همانا غزل خداست که فقط گل روی تو را کم دارد! صحبت تو که میشود، نه جای استخاره است، نه حتی جای استعاره! حافظ هم، همین که به تو میرسید، استعاره را کنار میگذاشت! واضحتر بگویم؛ فراق تو، «نظم» بوستان بشریت را بهم ریخته! بدون یار، به چه دردی میخورد بهار؟ آقا جان! امروز در شیراز، همین صبحی، دختر بچهای «باغ ارم» را به اشتباه «داغ ارم» نوشت اما معلم به او نمره ۲۰ داد! از حافظ تا به امروز… تا آن روز که بیایی، داغی بزرگ، زمین و زمان را در بر گرفته که با آمدن بهار، علاج نمیشود! بهار شاید به درد برگرداندن پرستوها بخورد اما برای بشریت، بازگشت تو یعنی بهار. حضرت منجی! زمین به اندازه کافی دور خورشید چرخیده… اینک نوبت زمینیان است! دلم شیراز میخواهد، دروازه قرآن را… تو را! زمین به اندازه کافی دور خورشید چرخیده… اینک نوبت زمان است! یا صاحبالزمان! از روز غیبت به این طرف باورت میشود آدمیت هیچ بهاری را تجربه نکرده؟ دیگر خودت بخوان که همشهریهای حافظ چه اشتباهات درستی مرتکب میشوند زنگ انشاء!
ای شهر خراباتیها! باید هم حافظ، سنگ تو را به سینه بزند؛ «خوشا شیراز و وصف بیمثالش». «سعدیه»، «باغ ارم»، «ارگ»، «دارالرحمه»، «بازار وکیل» و… اصلا همین حوض حیاط حرم حضرت احمد بن موسی علیهالسلام، مساحت همه خاطرات بچگیهای من است، با آن ماهی قرمزهای کوچک که تا بوی بهار میشنیدند، بازیگوشتر میشدند. دلم شیراز میخواهد، شیراز و دو رکعت نماز… به یاد خم ابروی یار! الا ای یوسف گمگشته جناب حافظ! داغ فراق تو بد کرده حال بشریت را! اینک حتی فریاد محراب هم بلند است! «شهید محراب» در همین شیراز، دیوان را که میگشود، ایوان ظهور تو را اندیشه میکرد؛ «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید…». الا ای مسیحا نفس! غیبت تو، نظم «بوستان» را بهم ریخته! بیتو، بهار زمین، چنگی به دل زمان نمیزند! مگر نه آنکه صاحبالزمان تویی؟ گیرم که موسم بهار باشد؛ بدون آفتاب، پرستو با چه رویی برگردد؟
در «گلستان» دارالرحمه، بنازم «نثر» آن شهید را که جای جای وصیتنامهاش پر از «مهدی فاطمه» بود. لب هیچ شهیدی بیخود به خنده وا نمیشود. کاش چشم ما هم، مثل آن شهید شیرازی، شهادت میداد به دیدن تو. ای خلاصه خلقت که هم «محمد»ی و هم «علی» و هم «نوح» و هم «روح»! غزل هنوز هم به عشق تو سروده میشود و بهار، همانا غزل خداست که فقط گل روی تو را کم دارد! صحبت تو که میشود، نه جای استخاره است، نه حتی جای استعاره! حافظ هم، همین که به تو میرسید، استعاره را کنار میگذاشت! واضحتر بگویم؛ فراق تو، «نظم» بوستان بشریت را بهم ریخته! بدون یار، به چه دردی میخورد بهار؟ آقا جان! امروز در شیراز، همین صبحی، دختر بچهای «باغ ارم» را به اشتباه «داغ ارم» نوشت اما معلم به او نمره ۲۰ داد! از حافظ تا به امروز… تا آن روز که بیایی، داغی بزرگ، زمین و زمان را در بر گرفته که با آمدن بهار، علاج نمیشود! بهار شاید به درد برگرداندن پرستوها بخورد اما برای بشریت، بازگشت تو یعنی بهار. حضرت منجی! زمین به اندازه کافی دور خورشید چرخیده… اینک نوبت زمینیان است! دلم شیراز میخواهد، دروازه قرآن را… تو را! زمین به اندازه کافی دور خورشید چرخیده… اینک نوبت زمان است! یا صاحبالزمان! از روز غیبت به این طرف باورت میشود آدمیت هیچ بهاری را تجربه نکرده؟ دیگر خودت بخوان که همشهریهای حافظ چه اشتباهات درستی مرتکب میشوند زنگ انشاء!
نظرات بینندگان