بازخوانی خاطره غریبنوازی یك شهید؛
شهیدی كه هيچگاه دست از حمایت جوانان برنداشت
امروز اول آبانماه مصادف با سالروز شهادت حاج منصور خادمصادق، یكی از شهدای مشهور استان فارس است كه در این گزارش خاطرهای از یكی از دوستان صمیمی شهید درباره كرامت و عنایت این شهید به جوانان میخوانیم.
به گزارش شیرازه، امروز اول آبانماه مصادف با سالروز شهادت حاج منصور خادمصادق،
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) و یكی از شهدای مشهور استان فارس در سال
۱۳۷۲ است كه در حین مأموریت به فوز عظیم شهادت دست یافت.
شهید منصور خادم صادق كه بود؟
شهید منصور خادم صادق، در فروردین ماه سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد. او از همان کودکی دارای اخلاق منحصر به فردی به خصوص در برخورد با دیگران بود و هیچ چیز را برای خود نخواست و همیشه با ایثار و گذشت حق خود را به دیگران میبخشید. در دوران تحصیل هم منصور همیشه با نمرات ممتاز دروس خود را پشت سر گذاشت و موفق به دریافت دیپلم در رشته برق شد.
شهید خادم صادق در سال ۶۱ عضو رسمی سپاه شد و بلافاصله به جبهه اعزام شد و تا پایان جنگ بی وقفه در میدان نبرد، با سمت فرماندهی گردان زرهی حضرت ابوالفضل(ع) باقی ماند. او در سالهای نبرد حق علیه باطل، بارها و بارها مجروح شد و در شدیدترین مورد آن یک پای خود را از دست داد.
حاجی از تیرماه سال ۶۱ تا شهریور ماه ۶۸ در جبهه بود. در این مدت هیچ چیز حتی سر پر ترکش، چشم کم سو، گوش ضعیف و پای قطع شدهاش مانع حضور او در جبهه نشد. بعد از جنگ هم پس از گذراندن دوره دافوس در سمتهای مختلف خدمت کرد. مكانهایی نظیرواحد زرهی ستاد کل، مدیریت آموزش زرهی نیروی زمینی سپاه، معاونت آموزش سپاه ناحیه فارس، فرمانده بسیج سپاه فارس و در نهایت هم فرماندهی آموزش دانشکده زرهی فارس. اما نام این جانباز سرفراز سپاه فارس با فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل(ع)، جانباز همیشه تاریخ همراه و ماندگار شد.
بعد از جنگ نیز حاج منصور، از پا ننشست و به تربیت و رشد جوانان و نوجوانان همت گمارد. او پس از جنگ با همسر یکی از دوستان شهیدش ازدواج کرد که ثمره آن یک فرزند پسر است. سرانجام حاج منصور در سحرگاه اول آبان سال ۷۲ در حالی که برای انجام مأموریت عازم بود به ملکوت اعلی پیوست.
انس با قرآن و خوش اخلاقی؛ مهمترین ویژگیهای اخلاقی جانباز همیشه تاریخ
انس با قرآن و آموزههای اسلامی، خوش اخلاقی و رابطه حسنه با جوانان، ایثار و گذشت و فداكاری از جمله ویژگیهایی است كه تمام افرادی كه شهید خادم صادق را میشناختند از آنها یاد كردند. در ادامه این گزارش خاطرهای از سیدرضا متولی، یكی از دوستان و همرزمان شهید خادم صادق، برگرفته از كتاب «آرزوی فرمانده» نوشته مجید ایزدی كه بههمت مؤسسه نشر فرهنگ شهادت شیراز به چاپ رسیده است را میخوانیم.
بازخوانی كرامت و غریبنوازی یك شهید از زبان همرزمش
«یك عصر پنج شنبه بود، دلم گرفته بود و به دارالرحمه رفتم. معمولاً ابتدا سر قبر اموات و شهدا میروم و سپس سراغ قبر حاجی میروم و لذت میبرم چون از همه قشری برای زیارت حاجی میآیند. آن روز وقتی رسیدم به قبر شهید حاج عبدالله رودکی دیدم یک جمع دخترانه دور مزار حاج منصور حلقه زدند، نمیشود به جلو رفت. همانجا کنار حاج عبدالله نشستم.
این خانمها برایم غریبه بودند، ده دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت گذشت اینها بلند نشدند. خسته شدم. بلند شدم و سمت آنها رفتم و گفتم خانمها ذرهای راه دهید تا ما هم یک فاتحه بخوانیم. به محض اینكه نشستم، یکی از آنها پرسید: شما این شهید را میشناسید؟، گفتم: بله، مگر شما ایشان را نمیشناسید که یک ساعت است بر سر قبرش نشستید؟، گفتند: نه! ما اصلاً شیرازی نیستیم، دانشجو هستیم و در این شهر غریب. خواهش میکنم به ما بگویید كه خادم صادق كیست!
گفتم ابتدا شما بگویید چرا یک ساعت است كه اینجا نشستهاید و بلند با حاجی راز و نیاز میکنید، تا من هم به شما بگویم حاج منصور کیست؛ اشک در چشمهای آنها حلقه زده بود. یکی گفت حاج آقا من اهل بروجردم، دیگری گفت من اهل همدانم، خلاصه هر کدام از شهری بودند. یکی از آنها ادامه داد: همه ما در یک خوابگاه ساکنیم که ساختمانی چند طبقه و اجارهای است. مالک خوابگاه چندین بار به دانشگاه اخطار داده بود که من این ساختمان را میخواهم، دانشگاه هم اهمیت نداده بود. روز چهارشنبهای بود که صاحبخانه با حکم تخلیه و مأمور به خوابگاه آمد و شروع کرد به سر و صدا کردن که زودتر باید اینجا رو تخلیه کنید.
هرچه مسئول خوابگاه گفت این دخترها در این شهر غریبند، کسی را ندارند حداقل تا شنبه صبر کنید زیربار نمیرفتند. همه پائین جمع شده بودیم، مسئول خوابگاه هم میگفت بروید به خانوادههایتان خبر دهید؛ اكنون وسط ترم هست و خوابگاه خالی نداریم و این آقا هم کوتاه نمیآید! تا اول ترم بعد فكری به حال شما كنند؛ ما هم آواره شدیم چرا كه خانوادههای ما همگی كم درآمد بودند و اگر میفهمیدند كه خوابگاه نداریم، مانع ادامه تحصیل ما میشدند.
این قضیه گذشت تا روز پنجشنبه، کلاسهای صبح را که اصلاً نفهمیدیم چه شد و چگونه گذشت. ظهر که برای نماز رفتیم مسجد دانشگاه، دست به دامان پیش نماز شدیم که ریش گرو بگذارد تا خوابگاه را از ما نگیرند. اما او هم دست رد به سینه ما زد و گفت کاری از دست او بر نمیآید. یک دفعه سر بلند کرد و گفت: شما سراغ شهدا رفتید؟ گفتیم ما که اهل شیراز نیستیم. خندید و گفت: مگر باید اهل شیراز باشید. بروید گلزار شهدا هم آرام میشوید هم انشاءالله مشکل شما به لطف خدا، با عنایت شهدا حل میشود!
آدرس گلزار شهدا را نوشت و به ما داد. بعد از ناهار تکه تکه راه را پرسیدیم تا رسیدیم به گلزار شهدا. همینطور كه در قبور شهدا میچرخیدیم چشم ما به حاج منصور افتاد، انگار از ما میپرسید کجا دارید میروید و مشکل شما چیست؛ ناخودآگاه همه با هم آمدیم و روی این صندلی کنار حاج منصور نشستیم و شروع کردیم به درد دل کردن با عکس شهید. یک ساعتی که نشستیم سبک شدیم و برگشتیم خوابگاه.
صبح جمعه بود، اول صبح مسئول خوابگاه همه دانشجوها را صدا كرد. با خودمان میگفتیم کار از کار گذشت، میخواهند همین امروز ما را از خوابگاه بیرون کنند. ما هم از ناامیدی ساکها رو بسته و آماده کرده بودیم.
پائین که جمع شدیم دیدیم مسئول خوابگاه دارد میخندد؛ گفت بشینید میخواهم مطلب جالبی برای شما تعریف کنم. دیشب ساعت ۱۱ شب میخواستند پاشنه خانه ما را در بیاوردند از بس محکم به در میکوبیدند. با همسرم رفتیم دم در، دیدم مالک خوابگاه است، گفتم: حاج آقا چرا آمدی اینجا، نکنِ این وقت شب میخواهی دخترهای مردم را آواره خیابان کنی، گفت: خانم من دیگه نمیخواهم خوابگاه را تخلیه کنم؛ یك کاغذ از جیبش در آورد و گفت: مگه این حکم تخلیه نیست و جلوی چشمهای من پاره پاره اش کرد و گفت: اصلاً ترم بعد هم اینجا بمانند و من پشیمان شدم. از بعد از ظهر تا حالا، تا چشمم روی هم میافتد، یك آقای پرهیبتی میآید جلو رویم و میگوید من منصورم، نکند دخترهای مردم را تو این شهر غریب آواره کنی؟ اگر این کار را کردی به این چند نفری که پشت سرم هستند، میگویم! به آن پنج نفر که نگاه میکردم، از وحشت از خواب میپریدم. بعد هم ادامه داد: خانم تو را به خدا به منصور بگویید من دیگر خوابگاه رو تخلیه نمیكنم!
مسئول خوابگاه که جریان را تعریف میکرد ما چند نفر زیر گریه زدیم؛ علت را که پرسید، جریان را تعریف کردیم. همه بچهها شروع كردن به گریستن و از آن به بعد هر شب جمعه بر سر مزار حاج منصور میآییم.
در ادامه دختران دانشجو به من گفتند اكنون شما بگویید حاج منصور کیست؟ گفتم: من دیگر چه بگویم! شما خودتان منصور را بهتر از من شناختید».
منبع: ایکنا
نظرات بینندگان